❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : نگاهی به رضوان کردم و خطاب به آقا حامد گفتم : متأسفانه گاهی اوقات پیش میاد چیزایی رو تو زندگی داریم که به خاطر اینکه بتونیم حفظشون کنیم نمیشه با اینجور آدما قطع رابطه کرد این چیزاست که دست و پامو بسته ، و گرنه خیلی خیلی دلم می‌خواست این کارو بکنم _ حامد : پس واقعا مسئله ای اتفاق افتاده که این حرفو می‌زنید درسته ؟ _ کم و بیش بله ، و ان شاءلله کوتاهی منو به بزرگواری خودتون ببخشید ، دیگه باید برم جایی کار واجبی دارم دیرم شده با اجازه _ مریم خانوم _ بله ؟ _ روزای سخت تو زندگی هیچ کسی موندگار نبوده ، قطعا زندگی شما هم اینطور نمی‌مونه ، ان شاءلله امیرحسین برمیگرده اون وقت منتظر باشید و ببینید که چطور همه شون شرمنده ی نجابت شما میشند _ اون موقع شرمندگی هیچ کدومشون به دردم نمیخوره ، الان برای من مهمه آقا حامد ، که آبروی من بازیچه ی دهنِ لغشون نباشه ، خداحافظ دوباره نگاه پر معنایی به رضوان انداختم و رفتم به سمت پارکینگ زیاد دور نشده بودم که دستم کشیده شد برگشتم عقب و تا رضوانو دیدم محکم دستشو پس زدم _ کارت دارم چند دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیرم _ من خیلی وقته دیگه با تو کاری ندارم _ مریم خواهش می‌کنم به خدا چند وقته حالم خیلی بده _ چرا فکر می‌کنی حال بدت باید برای من مهم باشه ، مگه خودت نخواستی دیگه فکر کنم شمایی وجود ندارید _ من اون موقع فکر می‌کردم .... _ شما بیجا کردی که اصلا فکرش به ذهنت خطور کرد ... رضوان هیچ وقت نمی‌بخشمتون نه تورو نه راضیه و نه اون زن داداش از ما بهترونتونو _ مریم من شرمندم به خدا خیلی وقته که دارم عذاب میکشم _ حالا مونده تازه اولشه ... شماها بد چیزی رو تو زندگی من هدف گرفتید ، تموم خطوط قرمزو رد کردید 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401