❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : در حد چند تا کلمه باهاشون هم صحبت شده بودم و هیچ وقت اصرار نکردند که بدونند چی به سرم اومده شاید به خاطر همین بود که همیشه با واکر می‌رفتم اونجا و می‌نشستم و ساعت‌ها خیره می موندم به آتیش روشنشون اگر مصطفی مجبورم نمی‌کرد به رفتن میموندم همون جا تا بلکه اون سوز سگ کش راحتم کنه از این زندگی زهرماری که توش دست و پا میزدم اما نمی‌شد مثل کنه چسبیده بود بهم و ولم نمی‌کرد 《📌دوستان این قسمت به دلیل حجم بالای مکالمات ، ترجمه به زبان آلمانی قرار داده نمیشه یه روز که رفته بودم اونجا و طبق معمول نشسته بودم کنارشون با صدای آشنایی به خودم اومدم _ امیرحسین سلام سرمو بلند کردمو دکتر والترو دیدم _ عجب آتیش خوبیه _ در شأن شما اینجور جاها نیست دکتر _ در شأن تو هم نیست ؛ جات اینجا نیست به خودت بیا پسر _ دیگه نمی‌خوام به خودم بیام ، از دست دادمش دکتر ... برای کی به خودم بیام ، دیگه نمی‌خوام این نفس بالا بیاد _ این عشق امید به زندگیو اونقدر تو وجودت بالا برد که از عملِ به اون سختی جون سالم به در بردی ، چطور اینقدر زود کوتاه اومدی باید باهاش حرف می‌زدی _ چی بگم بهش ؟؟؟ خودم گفتم بره پی زندگیش ؛ حالا که رفته برم بگم من به غلط کردن افتادم نمیتونم ببینم با یکی دیگه هستی ، التماسش کنم برگرده ؟ ناراحت سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت _ هانا : اگر نمی‌خوای با خودش حرف بزنی حداقل به خانوادت بگو برن تحقیق کنند _ خانم هانا شما اینجا چه کار می‌کنید ؟ اومدید جلسات تراپی راه بندازید ؟ _ هانا : با این حال روزی که برای خودت درست کردی چرا که نه ... ببین امیرحسین من نمی‌تونم باور کنم اون زنی که دونه به دونه ی ویساشو برام ترجمه کردی و اون همه از مهربونی هاش برام تعریف کردی این کارو کرده باشه ، من تو حجم غمی که تو صداش بود و گریه ها و التماسایی که می‌کرد فقط و فقط عشق دیدم ، باید به خانوادت بگی تا ببینند واقعیت چی بوده 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401