❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ :
#میم_فࢪاهانے
#قسمت1146
بلند شدم و نشستم و دست گذاشتم روی صورتم صداش ولم نمیکرد
"_ای کاش جناب دکتر پارسا اونقدر وجود داشته باشی که قبل از هر اقدامی از برادرات ، داییت و حتی مهرآذر و پسرش پرس و جو کنی ببینی چه خبر بوده"
نه اینکارو نمیکنم ، دیگه بسه
دیگه خودمو امیدوار نمیکنم که دوباره ی مدت تو بخش اعصاب و روان بستری بشم
به کسرا ( وکیلش ) سپرده بودم تحقیق کنه ، بارها با هم دیده بودشون و با اون پسره حرف زده بودو گفته بود نامزدشه
دیگه چی رو بپرسم آخه لعنتی
اصلا بیجا کرد وقتی با یکی دیگه رفته اومده دوباره آتیش بندازه تو روزگار من
همش زیر سر مصطفی ست ، بزار برگرده خدمتی ازش برسم اون سرش ناپیدا
بی فایده بود باز صداش تو گوشم تکرار شد و تکرار شد حتی وقتی رفتم کلینیک دکتر والتر ، تمام طول مدت خوره ی روانم شده بود
بعد از کارم میدونستم پامو بزارم خونه و تنها بشم وضعیت بدتر میشه برای همین ماشینو که پارک کردم جلوی خونه راه افتادم تو خیابون و با هر قدمی که برمیداشتم دونه به دونه کلماتش بدون اینکه بتونم جلوشو بگیرم مرور میشد
مثل همیشه برنده اون بود ، اگر از عالم و آدم عصبانی بودم کاریزمایی تو وجودش داشت که فقط یک دقیقه زمان میخواست تا به آرومترین مرد روی زمین تبدیلم کنه ... هنوزم همون بود و چه بسا بدتر
بالاخره بعد از کلی کلنجار تصمیم گرفتم بپرسم تا خیالش دست از سرم برداره
به ساعت نگاه کردم الان تو ایران ۲ نصف شب بود ، نمیتونستم تا صبح صبر کنم ، برای همین با مجتبی تماس گرفتم و بعد از کلی بوق ممتد آهسته بالاخره صدای خواب آلودش رو شنیدم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧
@salambaraleyasin1401