👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت116
#سارینا
اقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود و با غم خاصی نگاهم می کرد.
وقتی نگاه مو دید لبخندی به روم زد که بدتر از لبخند خودم فیک بود.
روی صندلی نشستم و امیر کنارم اومد و گفت:
- خوبی؟
سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم.
دوست داشتم جشن زود تر تمام بشه وبرم خونه خودم و تنها باشم.
عادت کرده بودم به تنهایی.
که صدای مامان اومد:
- این عینک ها مال کیه؟عینکی نداشتیم که.
سمت کاملیا رفت و گفت:
- مال شماست؟
لب زدم:
- نه مامان مال منه امروز خریدم.
مامان متعجب بهش نگاه کرد و گفت:
- اینا که شماره داره تو که چشمات ضعیف نیست!
لب زدم:
- چرا درد می کرد رفتم دکتر اینا رو داد قربون دستت بده بزنم چشام درد می کنه.
کامیار گفت:
- تو که زیاد تو گوشی و این چیزا نیستی چطور چشمات ضعیف شده؟
همه انگار منتظر جواب بودن که ساکت شدن.
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
می گفتم چی!
می گفتم انقدر شبا از دوری سامیار گریه می کنم که چشمام ضعیف شده؟
باز غرور مو جلوی عشقم که از عشق هیچی سرش نمی شد خورد می کردم؟
کامیار لب زد:
- به خاطر گریه هاته نه؟
نفس عمیقی کشیدم تا باز بغض نکنم و گفتم:
- بهتره جشن و زودتر شروع کنیم باید زود برم صبح اداره کار دارم.
امیر نگاه خشمگینی به سامیار انداخت.
باز رنگ نگاه همه رنگ غم شد.
سوزن و برداشتم و به بادکنک زدم که ترکید و برگه از توش افتاد.
امیر مشتاق نگاهم کرد که گفتم:
-
#رمان