🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت14
#یاس
بلند شدم و گفتم:
- اگر شما هم می خواید بگید چرا با اقای پاشا کریمی اومدم باید بگم همسر منه هفته ی دیگه مراسم عروسی ما برگزار می شه پسر عموی منه می تونید از خواهرش فیروزه بپرسید یا می خواید زنگ بزنم خودش بیاد.
فیروزه برای اینکه حرص منو در بیاره گفت:
- کو حالا که هنوز زن ش نشدی!
با تعجب گفتم:
- کی دیشب جلوی من نشسته بود که داشتن صیغه محرمیت می خوندن؟
جواب مو نداد و مدیر گفت:
- فیروزه راست می گه؟
فیروزه ایشی کرد و گفت:
- بعله خانوم نمی دونم داداش من عاشق چی این شده!
که در کلاس زده شد و پاشا اومد تو.
اینجا چیکار می کرد؟
فیروزه خوشحال شد و فکر کرد براش خوراکی اورده و برا دوستاش پشت چشم نازک کرد.
اما پاشا رو به مدیر گفت:
- سلام همسر یاس کریمی هستم یادم رفته بود برای یاس چیزی بگیرم خواهرم قبلا گفته بود بوفه هم کارت خوان نداره براش خوراکی اوردم گفتن بیارم اینجا.
سمتم اومد و کل اون همه خوراکی و دستم داد .
می شد یه کلاس و خوراکی بدم.
متعجب گرفتم و گفتم:
- این همه؟
سر تکون داد و گفت:
- نمی دونستم چی می خوری!
و با دیدن فیروزه گفت:
- توهم اومدی؟ نمی دونستم فکر کردم موندی شمال دیرم شده باید برم سرکار می دم یکی برات چیزی بیاره به بابا هم می گم برات اژانس بفرسته!
فیروزه پشت چشمی نازک و گفت:
- من با خودت راحت ترم داداش.
پاشا گفت:
- نمی تونم این هفته که باید مدام یاس و ببرم خرید بعدشم که دیگه میام دمبال یاس ببرمش خونه برات سرویس می گیرم امروزم که می خوام یاس و ببرم لباس عروس انتخاب کنه.
فیروزه گفت:
- خوب منم میام .
پاشا گفت:
- نیازی نیست خودم و یاس خرید ها رو انجام می دیم .
و رو به من گفت:
- میام دمبالت مراقب خودت باش خدانگهدار.
خداحافظ ی گفتم و پاشا رفت.
برگشتم و رو به فیروزه که از عصبانیت سرخ شده بود گفتم:
- برای من خوراکی زیاد گرفته می خوای بهت بدم؟
با حرص نه ای گفت.
منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- هر طور راحتی.
کل مدرسه خبردار شده بود من ازدواج کردم!
می گن یه حرف تو دهن دخترا نمی مونه یعنی همین!
تا جایی که معلم ها هم بهم تبریک می گفتن و توصیه می کردن ازدواج کردم درس هامو یادم نره.
ساعت 2 مدرسه تعطیل شد .
داشتم وسایل مو جمع می کردم که فیروزه و دوستاش نگاهی بین هم رد و بدل کردن.
عجیبه همیشه زود تر از همه می رفتن.
تا راه افتادم سریع از در کلاس رفتن و خواستم برم بیرون یهو محکم درو بستن که خورد تو صورتم.
جیغی از درد زدم و افتادم روی زمین.
درد بدی توی بینی و پیشونی م پیچید.
یه دستم به سرم بود و یه دستم به دماغ ام.
از درد به خودم می پیچیدم و ناله می کردم.
که مدیر و معاون با سرعت سمتم اومدن.
فیروزه گفت:
- ای وای چی شد الان به داداش می گم بیاد و سریع رفت.
مدیر گفت:
- ببینم چی شد.
دستمو از صورت م برداشت و خون روی لباسای چکه کرد.
از بینی م خون می یومد نکنه شکسته باشه؟
#رمان