🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌مذهبۍ‌من‌!🌸 ❄️ بلند شدم و روی تخت رفتم. دراز کشیدم تا یکم بخوابم. هم جسمم خسته بود و هم روحم. انقدر گریه کرده بودم چشام سوز می داد . خیلی زود خوابم برد. با صدای گوشیم که اذان می گفت چشم باز کردم. وقت ملاقات بود. چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود و کلی حرف داشتم باهاش. بلند شدم و وضو گرفتم. سجاده امو پهن کردم و چادر سفید مو سرم کردم. بعد نماز کلی با خدا حرف زدم و درد و دل کردم. طبق معلوم ارامش به وجودم تزریق شده بود و ارامش خاصی پیدا کرده بودم. مهر رو بوسیدم و ذکر هامو گفتم. دو صفحه هم قران خوندم که صدا کردن های مامان بلند شد . می دونستم تا نرم پایین دست بردار نیست. چادر سفید مو پوشیدم و رفتم پایین. پاشا بلند شد و با دست گل و کادویی که گرفته بود جلوم اومد. خواست لب باز کنه که ازش رد شدم و روی مبل تک نفره نشستم . پاشا کنارم وایساد و گفت: - میای بیرون؟ کارت دارم. زل زدم توی چشم هاش و گفتم: - وقتی گفتم منو ببر خونه خسته ام مگه بردیم؟ منم الان جواب خودتو بهت می دم الان نشستم خسته ام بلند شم! گل و کادو رو گذاشت تو بغلم و گفت: - برا تو خریدم غروب هم می ریم هیچکس رو هم نمی بریم لباس عروس می خریم. کادو و گل رو انداختم پایین که گل شاخه شاخه افتاد رو زمین و تیکه طلایی هم که خریده بود از جعبه اش افتاد بیرون و گفتم: - اولا که من از طلا و گل رز بدم میاد! دوما که دیگه تصمیم ندارم لباس عروس بپوشم با همین چادر سفیدم میام مذهبی ترم هست. مادرش گفت: - چی؟ جلوی اون همه مهمون با این یه تیکه پارچه؟ کمر بستی ابروی ما رو ببری دختر؟ لب زدم: -ابروی ادم پیش خدا نره و گرنه بنده که چیزی نیست همینه که هست می خواید برید برای پسر تون یه دختر دیگه بگیرید. مادرش رو به پاشا گفت: - بفرما تحویل بگیر. پاشا گفت: - یاس من که گفتم می ریم هر کدوم تو دوست داشتی می گیریم. بی توجه گفتم: - دیشب گفتی رفتیم داخل بعد محرمیت هر جا خواستی می برمت نبردی این اولین قول ت که زوی زیرش وقتی داشتن صیغه رو می خوندن گفتم به جز حرف دوتامون نباید یه حرف کسی گوش کنی و وارد زندگی مون بشه نظر کسی بازم قول دادی ولی امروز به سلیقه خواهرت لباس عروس خریدی ولی تو روی قول هات نمی مونی منم دلیلی نمی بینم به حرف ت گوش کنم! از رو حرفمم بر نمی گردم من با همین چادر میام توی عروسی نمی خوای بفرما برو زن بگیر. پاشا گفت: - باشه با همین بیا اشکالی نداره پس بریم خونه ای که ساختم و ببینی وسیله بخری. لب زدم: - من توی اون قصرت نمیام باید بریم خونه ببینیم هر کدوم گفتم و خوب بود بخری وسلیه هم خودم می خوام انتخاب کنم همه هم جنس ایرانی! هیچ چیز خارجی توی دکور خونه نمی زارم همه باید شهدایی و مذهبی باشه! مامان گفت: - چی جنس ایرانی؟ به درد نمی خوره! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - من حرف هامو زدم مامان. پاشا گفت: - ولی خونه خیلی بزرگ و قشنگه قصره! نگاهی بهش انداختم و گفتم: - چون قصره دارم می گم نه! ادم تجملاتی که زندگی کنه دچار لذت های دنیوی بشه اخرت ش از دست می ره . پاشا گفت: - باشه اینم قبول می ری اماده بشی بریم دمبال خونه؟