🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمذهبۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت17
#یاس
بلند شدم و روی تخت رفتم.
دراز کشیدم تا یکم بخوابم.
هم جسمم خسته بود و هم روحم.
انقدر گریه کرده بودم چشام سوز می داد .
خیلی زود خوابم برد.
با صدای گوشیم که اذان می گفت چشم باز کردم.
وقت ملاقات بود.
چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود و کلی حرف داشتم باهاش.
بلند شدم و وضو گرفتم.
سجاده امو پهن کردم و چادر سفید مو سرم کردم.
بعد نماز کلی با خدا حرف زدم و درد و دل کردم.
طبق معلوم ارامش به وجودم تزریق شده بود و ارامش خاصی پیدا کرده بودم.
مهر رو بوسیدم و ذکر هامو گفتم.
دو صفحه هم قران خوندم که صدا کردن های مامان بلند شد .
می دونستم تا نرم پایین دست بردار نیست.
چادر سفید مو پوشیدم و رفتم پایین.
پاشا بلند شد و با دست گل و کادویی که گرفته بود جلوم اومد.
خواست لب باز کنه که ازش رد شدم و روی مبل تک نفره نشستم .
پاشا کنارم وایساد و گفت:
- میای بیرون؟ کارت دارم.
زل زدم توی چشم هاش و گفتم:
- وقتی گفتم منو ببر خونه خسته ام مگه بردیم؟ منم الان جواب خودتو بهت می دم الان نشستم خسته ام بلند شم!
گل و کادو رو گذاشت تو بغلم و گفت:
- برا تو خریدم غروب هم می ریم هیچکس رو هم نمی بریم لباس عروس می خریم.
کادو و گل رو انداختم پایین که گل شاخه شاخه افتاد رو زمین و تیکه طلایی هم که خریده بود از جعبه اش افتاد بیرون و گفتم:
- اولا که من از طلا و گل رز بدم میاد! دوما که دیگه تصمیم ندارم لباس عروس بپوشم با همین چادر سفیدم میام مذهبی ترم هست.
مادرش گفت:
- چی؟ جلوی اون همه مهمون با این یه تیکه پارچه؟ کمر بستی ابروی ما رو ببری دختر؟
لب زدم:
-ابروی ادم پیش خدا نره و گرنه بنده که چیزی نیست همینه که هست می خواید برید برای پسر تون یه دختر دیگه بگیرید.
مادرش رو به پاشا گفت:
- بفرما تحویل بگیر.
پاشا گفت:
- یاس من که گفتم می ریم هر کدوم تو دوست داشتی می گیریم.
بی توجه گفتم:
- دیشب گفتی رفتیم داخل بعد محرمیت هر جا خواستی می برمت نبردی این اولین قول ت که زوی زیرش وقتی داشتن صیغه رو می خوندن گفتم به جز حرف دوتامون نباید یه حرف کسی گوش کنی و وارد زندگی مون بشه نظر کسی بازم قول دادی ولی امروز به سلیقه خواهرت لباس عروس خریدی ولی تو روی قول هات نمی مونی منم دلیلی نمی بینم به حرف ت گوش کنم! از رو حرفمم بر نمی گردم من با همین چادر میام توی عروسی نمی خوای بفرما برو زن بگیر.
پاشا گفت:
- باشه با همین بیا اشکالی نداره پس بریم خونه ای که ساختم و ببینی وسیله بخری.
لب زدم:
- من توی اون قصرت نمیام باید بریم خونه ببینیم هر کدوم گفتم و خوب بود بخری وسلیه هم خودم می خوام انتخاب کنم همه هم جنس ایرانی! هیچ چیز خارجی توی دکور خونه نمی زارم همه باید شهدایی و مذهبی باشه!
مامان گفت:
- چی جنس ایرانی؟ به درد نمی خوره!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من حرف هامو زدم مامان.
پاشا گفت:
- ولی خونه خیلی بزرگ و قشنگه قصره!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چون قصره دارم می گم نه! ادم تجملاتی که زندگی کنه دچار لذت های دنیوی بشه اخرت ش از دست می ره .
پاشا گفت:
- باشه اینم قبول می ری اماده بشی بریم دمبال خونه؟
#رمان