🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت29
#یاس
داشتم ظرف ها رو جمع می کردم و پاشا هم که کمکی نکرد مستقیم رفت تو اتاق گرفت خابید.
چرخی تو خونه زدم و به نظرم خیلی دلگیر بود.
همش خودمو تصور می کردم که توی اون خونه باشیم و چقدر خوبه!
ای کاش حداقل برم بیرون!
توی اتاق رفتم و روی تخت نشستم.
تخت بالا و پایین شد و پاشا تکونی خورد و گفت:
- چقدر راه می ری بگیر بخواب.
نالان گفتم:
- خوابم نمیاد پاشا می شه می خوام برم بیرون.
اخم کرد تو خواب و گفت:
- بی خود بری باز یه بلایی سرت بیاد بگیر بخواب نمی خوابی هم برو بیرون بزار دو دقیقه استراحت کنم.
از ساعت1 تا حالا که ساعت ۶ بود خواب بود و بازم بیدار نمی شد.
بلند شدم و توی اشپزخونه رفتم.
حداقل شام درست می کردم.
مشغول پختن شام شدم و یه ساعت بعد پاشا بیدار شد تیپ زده اومد .
حسابی از دست ش دلخور بودم شاید بیدار شد حداقل بریم بیرون حتما می خواد از دلم در بیاره.
اما سر یخچال رفت و گفت:
- رفیقام می خوان بیان دارن می خوای برو خونه مامانت اینا شاید شب بمون توهم بمون همون جا فقط شام اماده است؟
احساس کلفت داشتم تو خونه اش .
بغض مو قورت دادم و گفتم:
- یکم دیگه اماده می شه!
باشه ای گفت و رفت بیرون.
نفس های عمیقی کشیدم و تند تند پلک زدم تا اشکام نریزه.
که با صدای چند پسر هول کردم و ملاقه از دستم افتاد توی قیمه و پاچید روی دستم.
ایی ریزی گفتم و به زور جلوی خودمو گرفتم جیغ نکشم!
سریع کهنه رو کشیدم روی دستم ولی خیلی سوز می داد!
صدای پاشون نزدیک اشپزخونه می یومد.
سریع پشت یخچال پنهون شدم چون حجاب نداشتم!
اخه اینجوری میان تو خونه ادم؟
پاشا گفته بود که می خوان بیان نگفت اومدن!
دعا دعا می کردم این سمت نیاد و از شامس بدم داشت می یومد سریخچال و از پاشا می پرسید خوراکی چی داریم!
دیگه واقعا نزدیک شده بود و گفتم:
- ببخشید اقا لطفا این سمت نیاین من حجاب ندارم می شه برید بیرون و پاشا رو صدا کنید؟
یهو خندید و گفت:
- پاشا زن گرفتی؟ ما رو هم دعوت می کردی نکنه دوست دخترته؟ به صداش که می خوره خیلی ناز باشه .
بعد رو به من گفت:
- حالا بیا بیرون خانوم کوچولو ببینمتون چهار موی سر و این چیزا و زیبایی ها نیاز به حجاب نداره که.
خدایا این دیگه کیه!
داشت نزدیک می شد که بلند جیغ کشیدم:
- پاشآآااااااآ.
یه قدم مونده بود تا منو ببینه که پاشا رسید و کشیدش عقب و داد کشید:
- هوی چیکار می کنی! مگه بهت نمی گه نیا!
رفیق ش گفت:
- خوب بابا انگار چیه حالا!
پاشا چادر مو و روسری مو انداخت سمتم.
گریه ام گرفته بود!
یکم فقط تا گناه فاصله داشتم سریع پوشیدم.
بیرون اومدم و خواستم بگذرم که پاشا گفت:
- گریه کردی بیینمت کجا.
بقیه رفیق هاشم اومدن تو اشپزخونه.
بازومو که گرفته بود از دستش کشیدم و یکی محکم کوبیدم توی گوشش و جیغ کشیدم:
- بمونم اینجا؟ بمونم تو خونه ای که صد تا بی شرف مثل امثال تو و این رفیق هات رفت و امد دارن ذره ای ناموس حالیشون نمی شه! تو اگه یه جو غیرتت تو وجود بود الان رفیق تو زیر مشت و لگد گرفته بودی ..
که دستش بالا رفت و کشیده ی محکمی حواله ی صورتم کرد.
ناباور دستمو روی صورتم گذاشتم و نگاهش کردم!
و سرم داد کشید:
- یه بار دیگه دهنتو وا کنی و اراجیف بارم کنی دندون هاتو تو دهنت خورد می کنم! حواست باشه چی می گی گمشو از جلوی چشام.
عقب عقب رفتم و گفتم:
- بی شرف! بی شرف! بی شرف!
توی اتاق رفتم و پول کاپشن چیزای لازمم رو برداشتم ریختم تو کوله ام و زدم بیرون.
حتا نمی خواستم دیگه ببینمش!
می خواستم جایی برم که چشمم به چشمش نخوره!
هنوز جای دستش روی پوستم گز گز می کرد و مطمعنم رد ش می موند!
#رمان