🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ حالم بده شده بود و به خاطر ضعف ام بود. دستمو به سرم گرفتم تکیه به در دادم و روی زمین نشستم. این کم خونی و ضعف کار دستم می داد! که صدای کرکره اومد و برگشتم . با دیدن پاشا که خم شد و از زیر کرکره اومد داخل وحشت کردم. سریع بلند شدم و عقب عقب رفتم . با دیدنم حمله کرد سمتم که جیغی کشیدم و عقب رفتم و همون دوست ش بینمون قرار گرفت و گفت: - چته دیونه چیکار می کنی! پاشا داد کشید: - واسه چی منو ول کردی رفتی ها؟ نگفتی به بلایی سر من میاد حمید برو کنار من یه درسی بهش بدم ببین سر وعض مو ببین چیکارم کردی .. یه بند داد می کشید و حالم اصلا خوب نبود. دست و پام یخ کرده بود و ضعف شدیدی داشتم. صداش اکو وار توی مغزم می پیچید و مغازه دور سرم تاب می خورد و در اخر سقوط کردم! پاشا یک بند عربده می زد! هنوز باورش نمی شد یاس را پیدا کرده باشد! ریش بلند و موهای شلخه با لباس های نامرتب و زیر چشم گود افتاده او خودنمایی می کرد و می شد فهمید در این مدت چقدر پشیمان است و چه کشیده بود! یاس که افتاد دو دستی بر سر خود کوبید و حمید را کنار زد سمت یاس دوید. تن نحیف یاس که لاغر تر از قبل شده بود را روی دست ش بلند کرد و سعید فوری کرکره را بالا داد. با عجله او را به بیمارستان رساند و پشت در منتظر شد تا ببیند چه بر سر عزیزترین ش اماده است! حتا دلش نمی خواست یک ثانیه دیگر از او دور باشد! دکتر بیرون امد و رو به پاشای درمانده و خسته گفت: - همسرتون خیلی ضعیفه جناب! قرص اهن باید مصرف کنه با ویتامین و یه سری دارو های تقویتی! یه نوار قلب هم باید بگیرید متوجه ظربان های غیر منظم قلب ش شدم البته تا برسی نشه نمی تونم چیزی بگم! و برگه ای را به دست پاشا داد و رفت. منتظر نوار ظربان قلب پشت در مانده بود. ورقه را که گرفت دردانه اش را تا اتاق مخصوص همراهی کرد و به اتاق دکتر رفت. روی صندلی نشست و چشمان خسته اش را به دکتر دوخت! در همان نگاه اول دکتر گفت: - ایشون دچار ناراحتی قلبی هستن شدید نیست ولی باید جلوگیری بشه تا بدتر نشه! مخصوصا ترس و اضطراب نباید بهشون وارد بشه! پاشا انگار دنیا روی سرش خراب شد! در همین سن کم و بیماری قلبی؟ چه کرده بود با او! هم خودش و هم کل خاندان ش! شنیده بود که همان شب یاس به خانه شان رفته بود و برادرش توی خانه راه اش نداده بود! چشم که باز کردم توی خونه بودیم. اتاقمون! یه سرمم توی دستم بود. اب دهنمو قورت دادم و نشستم. در باز شد و پاشا اومد تو. با دیدن چشای بازم گفت: - بیدار شدی؟ خوبی خانومم؟ چشام نم دار شد و پاشا گفت: - باز می خوای گریه کنی؟ با بغض گفتم: - مگه شما می زارین گریه نکنم؟ پاشا گفت: - قول می دم دیگه اذیتت نکنم رفیق هامم خونه نیارم حالا اروم باش تازه بهوش اومدی منم یه لحضه یه کاری دارم انجام بدم و دربست دراختیارتم هر جا خواستی می برمت حال و هوات عوض بشه عشقم! توجهی بهش نکردم اینا همش وعده های الکی واسه اشتی کردن من بود! لب تاب شو باز کرد و رفت توش. داشتم با چسب سرم ور می رفتم که با داد پاشا از ترس از جا پریدم و دستم خورد زیر سرم و از دستم کنده شد و خون ریخت روی ملافحه! وای رگ مو پاره نکرده باشه. برگشتم چیزی بهش بگم که با چشای به خون نشسته اش خفه شدم! انقدر ترسناک بود که نمی تونستم لب بزنم! چی شده مگه؟ لب تاب و پرت کرد سمتم که سرمو با وحشت خم کردم و محکم خورد توی دیوار بالای سرم و خورد شد افتاد روم. درد بدی توی سرم پیچید. فوش های خیلی بدی بهم می داد و دست ش رفت سمت کمربندش. وحشت به جونم نشست! من که کاری نکرده بودم. وحشت زده نگاهش می کردم انقدر وحشت کرده بودم که قلب درد شدیدی گرفتم و خشک شدم از درد. و کمربند بالا رفت و محکم فرود اومد و تا بخوام سرمو بدزدم روی گونه سمت چپم نشست. و سرم محکم به بدنه تخت خورد . با همون ضربه گیج شدم و خون و احساس کردم. ولی با بی رحمی تمام کمربند بود که روی تن نحیف م فرود می یومد و از درد از هوش رفتم. این بار که بهوش اومدم از درد فقط به خودم می پیچیدم. تمام تنم درد می کرد!