🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت67
#غزال
پسرکم خسته شده بود و من استرس داشتم.
نمی دونستم رای دادگاه چیه!
دعا دعا می کردم همون باشه که محمد دلش می خواد.
یه ربع ساعتی توی ماشین منتظر شدیم و خودمم داشت خوابم می برد که در ماشین باز و بسته شد و ماشین حرکت کرد.
چشامو خسته باز کردم و به شایان دوختم که دیدم شایان نیست و یه فرد موعتاده جیغی کشیدم و وحشت زده دستامو دور محمد پیچیدم خنده ای کرد که دندون های سیاه ش که یکی در میون بود به نمایش گذاشته شد و از ترس قلبم محکم به سینه ام می کوبید.
چاقوی توی دست ش و حال ش که مال خودش نبود داشت سکته ام می داد.
محمد از خواب پریده بود و محکم خودشو توی بغلم فشار می داد.
فقط جیغ می کشیدم که اون دست ش که چاقو داشت رو سمت محمد اورد و چاقو رو بالا برد که سریع چرخیدم و محمد و سمت در گرفتم پشت بهش کردم که چاقو ی تیز توی بازوم فرو رفت فریادم از درد به اسمون رفت و چشمم خورد به دست گیره در.
توی یه تصمیم انی درو باز کردم و قبل اینکه باز چاقو رو فرو کنه تو بدنم دستامو دور محمد پیچیدم و خودمو پرت کردم از ماشین بیرون.
چند دور روی اسفالت ملق خوردم و بلاخره کنار سطل زباله کنار جاده وایسادم.
محمد سالم بود و همین کافی بود.
دستامو باز کردم که نشست روی زمین و زد زیر گریه.
همین جوری از دستم داشت خون می رفت و چاقو توی دستم مونده بود.
از درد اشکام روی صورتم لغزید.
فقط چند متر از دادگاه اون ور تر اومده بود ماشین مردمی که دم در دادگاه ایستاده بودن به سمت ما دویدن و دور مون حلقه زدن.
دو تا از خانوم های معمور دادگاه کمکم کردن و بلندم کردن یکی شونم محمد و بغل کرد و سمت دادگاه رفتن و زنگ زدن امبولانس.
با سر و صدا های زیاد بقیه هم از دادگاه بیرون اومدن شایان سریع بیرون اومد با دیدن ما وحشت زده نگاهمون کرد.
با دیدن چاقوی مونده توی دستم دو دستی توی سرش زد و یا امام حسین ی گفت.
کنارم نشست و شونه هامو بین دستاش گرفت که اخی گفتم و گفت:
- چی شده یا خدا محمد کو.
خانومه سمت ما اومد و شایان به محمد نگاه کرد که سالم بود و داشت گریه می کرد.
با درد لب زدم:
- محمد و..اروم کن.
امبولانس رسید کمکم کردن سوار شدم و شایان محمد و بغل کرد و سوار شد.
پرستار سریع مشغول شد و چاقو رو از دستم در اورد که جیغی کشیدم و به نفس نفس افتادم
#رمان