ادامه : بر سر و چشم او بوسه زد و همه از سخنان این کودک فرو مانده بودند ... سوی کاخ رفتند و جشنی بر پا کردند و با انواع خورشت ها و خوردنی ها جام می شاد بودند ... یه گوشه زال نشسته بود و دگر سمت و وسط مجلس هم سام نریمان.. سام از رستم در شگفت مانده بود و نام یزدان را میخواند.« به آن بازوان و یال اش و هیکلی که میان لاغر است و سینه و پهلوی بزرگی دارد.. ران هایش مانند ران شتر است و دل شیر دارد و زور ببر ... کسی چنین پهلوانی ندیده و همانندی ندارد .کنون به شادی می بخوریم » انگاه رو به زال گفت« اگر از نژاد هم بپرسی کسی چنین چیزی ندیده که کودکی به این خوبی از پهلو بیرون آورده شود ، به هزار آفرین باد که خدا او را فرستاد » شراب خوردند و مست شدند و انقدر خورده بود که غرور بر او غلبه کرد و گفت « نه زال و نه سام نه حتی شاه و تاج و گاه اش هم حریف من نخواهند بود ، من و رستم و اسب مان دوباره آیین را زنده خواهیم کرد ...» زال و سام از شنیدن سخنان مهراب شروع به خنده کردند... @shah_nameh1