💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_سی_و_یکم
سه مرد
#ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار
#نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت
#حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم
#صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم
#سُست کردم تا مجید پیش از من
#حرکت کند که از دیدن این همه مرد
#نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم.
پیدا بود که از
#آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب
#سلامی کرد و من از ترس
#توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که
#پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: "دختر
و دامادم هستن." و بعد روی
#سخنش را به سمت مجید گرداند: "برادرهای نوریه خانم هستن."
پس میهمانان
#ناخوانده_ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و
#عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را
#لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای
#مادرم را گرفته بود! با این
#وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه
#تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: "دخترتون رو قبلا
ً ملاقات کردیم."
با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به
#صورتش افتاد و از سایه
#خنده_شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از
#فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر
#گستاخانه و بی پروا بود.
حالا با این صمیمیت
#مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون
#غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به
#صورت استخوانی مرد
#جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور
#سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم
#رعشه میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال
#آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که
#تازه میفهمیدم این جماعت چه
#موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
نمیفهمیدم در
#خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر
#تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به
#عقد پدرِ پیرِ من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق
#افکار نابسامانم بیرون کشید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊