💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_هفدهم
چادرم را روی چوب
#لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به
#سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با
#مهربانی صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی
#کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!"
لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و
#محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر
#مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم
#مشغول پذیرایی شدم.
چشمان
#حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد،
#غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم
#موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه
#تمنا کرد:
"قربونت برم
#دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو
#راه داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای
#صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست
#مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!"
نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم
#عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم
#جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش
#جور نیس!"
و هنوز حرفش تمام نشده بود که
#چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا
#صورتش را نبینم و مادرش با
#درماندگی ادامه داد:
"چند وقت پیش با پسره
#اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه
#عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون
#خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن
#امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!"
از ماجرای
#غم_انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این
#قصه به من چه ربطی دارد که چین به
#پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:
"حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر
#خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با
#حالتی عاجزانه
#التماسم کرد:
"دستم به دامنت دخترم! تو رو
#خدا، به خاطر همین طفل
#معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن
#خواهر خودت گرفتار شده، براش یه
#کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه
#محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و
#زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊