🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت53
منیرخانم از ورودم خوشحال می شود و دست به کار می شوم.
منیرخانم از من میخواهد بروم و دکمه ی لباسی که لازم دارد، بخرم.
چند اسکناسی به دستم می دهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون می روم.
به خرازی می رسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین مرا صدا می زند.
با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، می گوید:
_می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟
چشمانم را فرو می بندم و می پرسم:
_در چه موردی؟
کمی این پا و آن پا می کند و با خجالت می گوید:
_دَ... درمورد گُ... گلی خانم.
چشمانم را ریز می کنم و سرم را به عنوان تایید تکان می دهم. بیچاره شروع می کند به حرف زدن و از دل وامانده اش می گوید که اسیر عشق سوزان است.
می گوید:
_خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد.
بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچ وقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار می کنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم!
شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود.
از لرزش شانه هایش می فهمم گریه اش گرفته، نمی دانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه می کنم و می گویم:
_ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه.
_آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد.
دلم واقعا به حالش می سوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیده ام اما تا حدودی درکش برایم راحت است.
برای دلداری اش می پرسم:
_ خب از من چه کاری برمیاد؟
سرش را بلند می کند و اولین نگاهش را در چهره ام می چرخاند، سریع نگاهش را پس می گیرد و می گوید:
_بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم.
احساس می کنم دیرم شده و منیرخانم نگران می شود. باشه ای می گویم و از حسین فاصله می گیرم.
منیرخانم با تعجب می پرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست می گویم:
_حسین آقا رو دیدم.
همان طور که دارد با پارچه ور می رود، پوزخندی می زند و با طعنه می گوید:
_حسین؟ باز چی میگفت؟
_بچه ی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد.
چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟
_والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه!
می خندم و می گویم:
_بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه.
منیرخانم با بیخیالی نگاهم می کند و با بی حوصلگی می پرسد:
_نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟
لبانم را به خنده کش می دهم و می گویم:
_گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم.
منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت می بینی دامادت معتاد و کلاه بردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه!
منیرخانم آهی می کشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمی گوید.
_بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه.
دیگر حرفی نمی زنم و دست به کار می شوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام می دهم.
نزدیک های ظهر چادرم را برمی دارم و خداحافظی می کنم. خیابان خلوت به نظر می رسد.
به کوچه که می رسم ناگهان توپی گِلی به چادرم می خورد و کثیف می شود.
پسر بچه ها که از چشم شان شرارت می بارد، مظلومانه به من نگاه می کنند.
چشمانم را می بندم و برای چند لحظه همان جا می مانم. وقتی چشمم را باز می کنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها!
با خودم فکر می کنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کرده اند!
هر چه نگاه می کنم کلیدم را پیدا نمی کنم و در می زنم. صدای مرتضی می آید و می پرسد:
_کیه؟
_ریحانه هستم.
در را باز می کند و با چادر گِلی من چشمانش گرد می شود. از وقتی پایم را در خانه می گذارم سوالاتش شروع می شود.
_کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟
آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی می کنم و می گویم:
_توپ بچه ها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد می کنین؟ نکنه میترسین؟
او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و می گوید:
_خیر! احتیاط می کنم.
توی حیاط می روم و چادرم را در تشت می شویم و روی بند پهن می کنم.
چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد و احساس می کنم پرده اتاق دایی همزمان تکان می خورد.
ناخودآگاه لبخندی به لبم می آید و به اتاقم می روم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:
Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)