🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت244
پدر و مادر عروس سری تکان می دهند و می پذیرند.
خانم جان اجازه می گیرد تا عروس و داماد حرف های آخر شان را باهم بزنند.
برای همین دایی از کنارم بلند می شود اما هنوز نرفته که آهسته بهش می گویم:
_فقط مثل دفعه قبل نشه!
چشم غرهی ریزی به من می رود و کمی لبخند می زند.
سکوت سنگینی حاکم می شود که خانم جان آن را زیر پا می گذارد و از آقاجان خدابیامرز می گوید که زمانی از تاجران فرش بوده.
گذر زمانی که ورشکستگی را به ارمغان می آورد و آن ها مجبور می شوند به روستا شان برگردند و زندگی را از نو بسازند.
این بار حرف های مونا و دایی زودتر تمام می شود و عروس خانم از پس پردهی حیا رضایتش را اعلام می کند.
صبر را جایز نمی دانیم و همان روز قرار می گذاریم که فردا خطبه محرمیتی بین شان خوانده شود و هم را بهتر بشناسند.
خانم جان حلقهی فیروزه ای را از دستش می کَنَد و در انگشت عروس می گذارد.
صورت مهربانش پر از چین و چروک می شود و لب می زند:
_مبارکت باشه عروس گلم این انگشترو از مادرشوهرم هدیه گرفتم اما به تو میدم.
مونا خانم از خجالت گونه هایش گل می اندازد و تشکر می کند.
همگی بلند می شویم و با بدرقه خانوادهی مرادی از خانه شان بیرون می رویم.
ورد زبان مادر شده تعریف از مونا خانم!
شوخی به زبان می آورم:
_خواهر شوهر اینجوری ندیده بودیم!
آخه باید تعریف کنین یا اخم کنین تا عروس حساب کار دستش بیاد؟
مادر ویشگون ریزی می گیرد و رویش را ترش می کند.
_داداشم بعد عمری میخواد زن بگیره، حالا من زنشو بپرونم؟
با همین شوخی و خنده ها است که خانه می رسیم.
محمد هم لحظه ای از سوال کردن دربارهی مراسم خواستگاری دست برنمی دارد.
از چهرهی وا رفته اش می توانم بفهمم بچه ها حسابی از خجالتش درآمده اند.
آن شب تا دیر وقت مشغول وارسی خانوادهی عروس هستیم.
صبح زود به خشکشویی می روم و مانتوی جدید ام را بهشان می دهم تا برای عصر آماده باشد.
از بس همه چیز در خانه ولو شده، سردرگم هستم.
بازار همچون بازار شام شده و نمیتوانم چیزی که میخواهم را پیدا کنم.
ناهار خورده و نخورده باید حاضر شویم و به خانهی آقای مرادی برویم.
بچه ها بعد از حمام کردن، لباس های جدیدشان را می پوشند و از خانه به راه می افتیم.
لرزش دستان دایی نشان می دهد در درونش چه طوفانی به پا شده!
همه بخاطر تاخیری که شده نگران هستیم و ماشین انگار خالی از مسافر است!
به محض رسیدن زینب را به آغوشم می چسبانم و محمدحسین مشتاقانه دست مادر را می گیرد.
برادر عروس دم در ایستاده و با دیدن ما خوش آمدگویی می کند.
به حیاط که وارد می شویم با مادر و پدر عروس مواجه می شویم.
حیاط آبپاشی شده و رد های آب روی آجرها مانده است.
از ته دلم نفس می کشم و بازدم اش را بیرون می دهم.
داخل خانه چند زن و مرد هم هستند که از اقوام نزدیک خانم و آقای مرادی هستند.
روحانی هم بالای مجلس به پشتی تکیه داده و با دیدن ما از جا برمی خیزد.
همانطور که سرش پایین است به خانم جان و دایی تبریک می گوید.
ما خانم ها سمت چپ می نشینیم و آقایون سمت راست نشیمن نشسته اند و چیزی حدود دو متر فاصله است.
هر دو یا سه نفری که در کنار هم هستند باهم حرف می زنند.
هر کسی سرش دل لاک خودش است که با اهم و اهم روحانی سخن را رها کرده و به او توجه می کنند.
روحانی عینکش را جا به جا می کند و از مزایای ازدواج می گوید.
بعد هم مهریه و شرط و شروط ها را می پرسد و آن ها را تحسین می کند.
همه چیز روی روال است که صدا می آید عروس خانم وارد می شوند.
زن و مرد بلند می شویم.
دو دختر همسن و سال عروس دورش را گرفته اند که از سَر و سِر شان با خاله و زن عموی عروس میفهمم دخترخاله و دخترعموی مونا هستند.
خانم مرادی روی سر دخترش نُقل می پاشد و ورد زبانش این است که خوشبخت شود.
لحظهی خوشایندی است.
لحظه ای که فصل دوباره ای از زندگی ورق می خورد و به مرحلهی دیگری پا می گذاری.
یاد مجلس عقد خودم می افتم که هیچ آشنایی جز حمیده خانم و حاج خانوم نداشتم اما دور مونا را مادر و پدرش پر کرده اند.
خیلی با ارزش است که در این لحظات ناب و حساس، وقتی استرس تمام وجودت را می گیرد و نسبت به آینده ات ترس داری، مادرت بیاید و آرزوی خوشبختی اش دلت را قرص کند یا با گرم شدن دستانت توسط پدر تمام ترس ها را به فراموشی بسپاری.
خدا را شکر می کنم که زندگی خوبی دارم و مرتضی هم از منجلاب سازمان نجات پیدا کرد.
من تمام آن سختی ها و حسرت هایم را به هدف والا و رسیدن به پیروزی اسلام می بخشم و اگر بارها تکرار می شد همان ها را انتخاب می کردم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت245
مونا و دایی در کنار هم می نشینند و بر سر سفرهی عقد که یک پارچهی ساتن سفید است؛ قرآن، آینه و شمعدان چیده اند.
همین قدر ساده و صمیمی!
لپ های لاله گون مونا را می توانم خوب ببینم.
ذکر زیر لب خانم جان قطع نمی شود و برای خوشبختی پسرش دعا می کند.
روحانی شروع می کند به خواندن خطبه عقد موقت، زمان و عقربه هایش مکث می کنند تا عروس بله را بگوید.
مونا لب می گزد و با صدایی که از ته چاه می آید می گوید:" با اجازهی پدر و مادرم بله!"
زن عمو و خالهی مونا کِل می کشند و ما هم دست می زنیم.
دایی هم بله را می گوید و تبریکات شروع می شود.
مرد روحانی رو می کند به دایی و پدر عروس که وقتی میخواهند خطبهی دائم را بخوانند اول باید این خطبه باطل شود.
آن ها هم تشکر می کند و روحانی با برداشتن یک شیرینی مجلس را با عجله ترک می کند.
لحظه های تکرار نشدنی است، دایی از خجالت سر در گریبان کرده و از آن هایی که تبریک می گویند تشکر می کند.
دایی حلقهی نامزدی را در انگشت مونا قرار می دهد و دوباره دست زدن ها تکرار می شود.
خانم جان، عروسش را به آغوشش می چسابند و قربان صدقه اش می رود.
من حواسم به صحبت های خانم جان است و وقتی سرم را برمی گردانم با لباس های چسبناک و صورت پر از شیرینی زینب مواجه می شوم.
دود از کله ام بلند می شود و دلم برای لباس جدید کباب می شود.
دست را می گیرم و به دستشویی می رویم.
مقابل روشوی می ایستم و شیر آب را می چرخانم.
مشت پر از آبم را به صورت زینب می زنم و زیر لب غرهایم را هم می گویم.
دستی به لباسش می کشم تا از ضایع بودن درآید و باهم به جمع می پیوندیم.
با اشاره به محمد می فهمانم که شیرینی ها را از محمدحسین دور کند.
نق زدن های محمدحسین شروع می شود و مجبور می شوم با احتیاط خودم شیرینی را در دهانش بگذارم.
بعد از پذیرایی کم کم همگی بلند می شویم.
خانم جان دستی به خانم مرادی می رساند و می گوید:
_دیگه زحمتو کم می کنیم رقیه خانم.
ان شاالله برای شام تشریف بیارین.
رقیه خانم اخمی به پیشانی اش می دهد.
_این چه حرفیه! ما تدارک دیدم شما حتما تشریف بیارین.
تا مادر آخه ای بگوید رقیه خانم اصرار هایش شروع می شود و خانم جان قبول می کند.
دایی سر به زیر پیش ما می آید و به خانم جان با هزار خجالت و شرم می گوید:
_اگه میشه من بمونم و کمک کنم.
مادر پشت چشمی نازک می کند و با شیطنت طعنه می زند:
_کمک دیگه؟
خنده ام را نمی توانم جمع کنم.
قطره ای عرق از روی پیشانی دایی ولو می شود و در جواب سر تکان می دهد.
خانم جان لبش را به دندان می گیرد و بعد رو به دایی می گوید:
_اشکالی نداره ما با تاکسی میریم.
دایی دستش را از توی جیب بیرون می کشد و فوراً سوئیچ را به طرف من می گیرد.
_نه! ریحانه شما رو میبره.
وحشت زده پلکی می زنم و آب دهان قورت می دهم.
_من؟
_آره دیگه... یاد داری.
چادرم را بیشتر جلوی صورتم می گیرم و میخواهم نه بگویم اما دلم نمی آید.
مطمئنم دایی حاضر نمی شود با تاکسی برویم و از طرفی شوق و ذوقش را که می بینم دوست ندارم نا امیدش کنم.
چند هفته قبل از اعزام مرتضی به کردستان او به من رانندگی را یاد داده بود تا در مواقعی که پیش می آید از ماشین استفاده کنم اما من دلش را نداشتم.
موقع تمرین که باهم به بیابان می رفتیم مرا با خواهش و تمنا پشت فرمان می نشاند و کمی رانندگی می کردم.
رانندگی را یاد گرفته ام اما نه آنقدر که در شهر هم برانم.
دیگر چاره ای نیست و با اکراه سوئیچ را از دایی می گیرم.
خداحافظی می کنیم و می گویم شب برمی گردیم.
تا رسیدن به ماشین، محمد مدام دور و برم می چرخید تا سوئیچ را بدهم و او براند اما ترس برم می دارد و این کار را نمی کنم.
برای همین سر سنگین صندلی عقب می نشیند.
نفس عمیق می کشم و سوئیچ را داخل قفل می چرخانم.
یکهو ماشین به لرزه می افتد و چند سانتی جلو می رود.
هول می کنم و ماشین را خاموش می کنم.
مسخره کردن های محمد بدجور ذهنم را بهم می پیچد اما اهمیت نمی دهم و دوباره سعی می کنم.
پایم را روی کلاژ فشار می دهم و ماشین را از دنده خارج می کنم.
لاستیک ها شروع به حرکت می کنند و با استرس از کوچه خارج می شویم.
مادر و خانم جان که عین خیالشان نیست و محمد هم سرگرم بچه هاست، تنها من در این میان در دلم رخت می شویند.
خلاصه با سلام و صلوات به خانه می رسیم و ماشین را رو به روی در پارک می کنم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت247
نمیتوانم حس این که صدایش را می شنوم برایش توصیف کنم.
یک ذوق عجیب که در دلت است و تنها برای یک نفر روشن می شود.
_خوشحال که خیلی... ولی سعی کن از تلفن عمومی باشه.
_اینجا کم تلفن عمومی گیر میاد ولی چشم.
سکوت در گوشی فریاد به پا می کند که مرتضی لب می گشاید:
_من دیگه باید برم. لطفا خیلی خیلی مراقب خودت و بچه ها باش.
میدونم سختته، تموم فشار زندگی روی توعه اما صبر کن.
لب هایم را روی هم فشار می دهم و بغض را در گلو سرکوب می کنم.
_چشم... صبر میکنم.
فقط تو سالم برگرد من صبر میکنم.
راستی دایی هم عقد کرد.
صدایش تغیر می کند و بهت در کلامش رنگین می شود.
_واقعا؟ من نبودم چیکارا که نکرده!
ان شاالله خوشبخت بشه.
_ان شاالله خودتو برای عروسی برسون.
فکر کنم دایی برای مراسم عجله داشته باشه!
نوای خنده اش در گوشم می خزد و می گوید:" باشه باشه! خب من برم. کاری نداری؟
بغض هر لحظه بالا و بالاتر می آید، گلویم را فشار می دهم تا بتوانم بگویم نه و خداحافظ...
بوق ممتد تلفن کاسهی دلم می شکند و بی اختیار قطره اشکی سمج به روی گوشی می ریزد.
دستان لرزانم گوشی را سر جایش می گذارند و به حیاط می روم تا بچه ها گریه کردنم را نبینند.
کاسهی دم یاغچه را برمی دارم و زیر شیر می برم.
به گل های شمعدانی و یخ کنار پنجره نگاه می کنم که از بی حالی تن شان خمیده شده.
آب را جرعه جرعه پای شان می ریزم.
دوباره کاسه را آب می کنم تا گلدان های روی ایوان بدهم.
کاسهی آب را روی پله ها رها می کنم و تن خسته ام را به دیوار تکیه می دهم.
سرم را برمی گردانم به طرف ایوان که زینب را می بینم.
صورت به غم نشسته اش با دلم بازی می کند.
دستم را به طرفش دراز می کنم و می گویم:" بیا مامان، بیا!"
سر به زیر پیش می آید و دستم را میان انگشت های کوچکش می گیرد.
لبخند ریزی به لب هایم می چسبد و از او می پرسم:
_چیزی شده؟
روی پایم می نشانمش که بغضش سر ریز می شود.
با گلوی گرفته اش لب می زند:
_مامان، بابا کی میاد؟
دستی به موهای بلندش می کشم.
_میاد مامان... میاد...
تن صدایش بالا می رود و حالت اعتراضی به خود می گیرد.
_خب کی؟ همهی دوستام بابا دارن، بابا هاشون اونا رو همه جا می برن.
دوستام با باباهاشون بازی میکنن.
نگاهم را در چهرهی معصومش می چرخانم و برخلاف غم جمع شده توی دلم لبخندم بیشتر کش می آید.
_ببین عزیزم بابای تو داره کارای بزرگی میکنه و یکم دیگه برمی گرده.
بعدشم من تو و محمدحسینو میبرم بیرون، تازه باهم کلی بازی می کنیم.
یکهو از روی پایم بلند می شود و دستانش را بهم می پیچاند.
بغض تبدیل به لج بازی می شود و پایش را به زمین می کوبد.
_نخیر! من بابامو میخوام.
دوست دارم با بابام برم بیرون و بازی کنم.
من خسته شدم با تو بازی کنم. دلم میخواد بابا بیاد!
بدون این که منتظر بماند حرفی بزنم دوان دوان داخل خانه می رود.
چند باری صدایش می کنم اما نمی ایستد.
نفسم را همراه آه بیرون می دهم.
زینب هم حق دارد، با دیدن بچه ها و پدرانشان یاد پدر خودش می افتد.
حق هر کودکی به سن او است تا با پدرش بگردد.
دختر ها بابایی اند و طبیعت شان است.
نگاهم را از موزائیک های کف حیاط می گیرم.
دست به زمین از جا بر می خیزم.
هنوز هیچی نشده لرزش زانو هایم را احساس می کنم.
دستم را روی دیوار جا به جا می کنم و وارد خانه می شوم.
زینب گوشه ای نشسته و پشتش را به من و محمد حسین کرده است.
محمد حسین را صدا می زنم و می پرسم:" چیشده؟"
صورتش را مچاله می کند و رنگ بیخیالی در چشمانش به حرکت در می آید.
_دخترا لوسن! اصلا چرا من باید آبجی داشته باشم؟
من داداش میخوام که باهم بازی پسرونه کنیم.
بچه های توی کوچه با داداشاشون دوچرخه سواری میکنن. زینب همش با عروسکاش بازی میکنه و من دوستش ندارم!
دستم را روی شانهی نحیف محمد حسین می گذارم و آهسته، طوری که زینب نفهمد می گویم:
_اینجوری نگو! دفعهی پیش که توی کوچه زمین خوردی و دستت خراشید.
زینب نبود که برات گریه می کرد؟
تازه روی زخمت چسب هم گذاشت.
مکثی کوتاه بین مان می شود.
به طرف کابینتی می روم و دوتا شکلات برمی دارم.
شکلات ها را کف دست محمدحسین می گذارم و بعد از قربان صدقه سفارش می کنم.
_یکی برای خودت، یکی برای زینب...
با هم دوست باشین.
باشه ای می گوید.
قدم برمی دارد و سر جایش می ایستد.
مامان گفتنش آنقدر آرام و با سوز است که میفهمم او هم حرفی دارد.
_مامان زینب ناراحته. همش میگه بابا، الانم من بهش گفتم لوس.
فکر کنم باهم قهره!
بوسه ای به گونه اش می زنم و دست باز شده اش را مشت می کنم.
_نه عزیزم، زینب باهات قهر نیست.
تو برو ازین شکلاتا بهش بده حتما باهات حرف میزنه.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت248
با شنیدن حرف من خوشحال به طرف زینب می رود.
من هم زیر زیرکی نگاه شان می کنم و خودم را با گردگیری سرگرم نشان می دهم.
محمد حسین روی شانهی زینب می زند و مشت اش را باز می کند.
زینب شکلاتی برمیدارد و بهم لبخند می زنند.
هنوز پنج دقیقه نگذشته که صدای خنده شان بلند می شود.
محمد حسین دوست دارد زینب با او بازی پسرانه کند.
زینب هم قبول می کند و شمشیر پلاستیکی شان را برمی دارند.
همانطور که مشغول سرخ کردن بادمجان ها هستم، برمی گردم و بهشان می گویم مراقب باشند.
آن ها هم عین خیال شان نیست و صدای جیغ زینب و دویدن محمد حسین گوشه کنار ها را پر می کند.
تا غذا حاضر شود آن دو نفس زنان گوشه ای می نشینند و محمد حسین با افتخار از موفقیتش می گوید.
زینب هم که شکسته خورده ناراحت است.
قابلمه را برمی دارم تا سر سفره بگذارم که زینب دورم می کند.
_مامان، محمد حسین همش جِرزنی می کنه! یه چیزی بهش بگو.
همان طور که سعی دارم زینب را دور کنم و قابلمه را بالا بگیرم، به محمد حسین توصیه می کنم:
_محمدحسین تقلب نداریم ها!
محمد حسین هم با غیض جواب می دهد:" مامان به من چه! اون یاد نداره بازی کنه."
پیش از این که دعوایی رخ دهد آن ها را با غذا سرگرم کنم.
دایی کم تر به من سر می زند و حق هم به او می دهم.
ولی آن شب با دستی پر از اسباب بازی و خوراکی وارد خانه می شود.
بچه ها با دیدنش شاد می شوند و او وسایل را روی ایوان می گذارد.
آنها را محکم به بغل می گیرد و زینب را قلم دوش می کند و بعد محمدحسین را دورتا دور خانه می چرخاند.
با دیدن من توی آشپزخانه پیش می آید و دستش را روی چارچوب در عَلَم می کند.
_سلام، خوبی؟
دیدنش جانی دوباره به من می بخشد.
پارچهی کهنه را روی کابینت می گذارم و جواب سلامش را می دهم.
جویای حال خودش و مینا می شوم.
همانطور که به ایوان می رود و با دست پر برمی گردد، تعریف می کند:
_خدا رو شکر... خوبه اون هم.
زینب و محمدحسین از ذوق زیاد داد و فریاد به راه انداخته اند.
دایی توپ پارچه ای را به محمدحسین می دهد و عروسک مو کاموایی را به زینب.
حالا جر و بحث آن ها سر این شده که مال من خوشگل تره!
دایی با خنده به شان اشاره می کند و با صدای بلندی می گوید:" هر دوتاشون خوبه!"
بعد رویش را به من می کند و سر تکان می دهد.
_با این شیطونا چیکار میکنی تو؟
چند قدمی از سینک فاصله می گیرم و دست هایم را با حوله خشک می کنم.
_چی میشه کرد دیگه!
روزی نیست که این دوتا به جون هم نیوفتن.
دایی نایلون و پاکت میوه را به طرف می گیرد و سرش را پایین می اندازد.
_قابلتو نداره.
توی دلم شرمنده می شوم.
خجالت از سر و کولم بالا می رود و به دایی می گویم:" چرا زحمت کشیدی؟
بخدا هر وقت میای ما رو بد عادت میکنه. این بچه ها هم پرو شدن دیگه!"
دایی بار توی دستش را روی کابینت و کنار سینک می گذارد.
لبخندش را پر رنگ تر می کند.
_این چه حرفیه؟
کمترین کاری که میتونم بکنم همینه! تو غصهی منو نخور جیبم خالی نمی مونه.
زیر لب تشکری به گوشش می رسانم و هم زمان که از چارچوب رد می شود می گوید خواهش می کنم.
صدای محمدحسین و دایی بلند می شود که دارند کشتی می گیرند.
به ماهیتابهی نگاه می کنم و آخرین کوکو سیب زمینی را با کفگیر از روغن بیرون می کشم.
گوجه های خورد شده را به همراه سفره توی دستانم می گیرم.
دایی و زینب کنار هم نشسته اند روی پارچه ای گل گلی.
زینب لیوان کوچولو اش را به دایی می دهد:
_چای تونو سر بکشین.
دایی هم مثل خود زینب، دستش را گوشهی لیوان می گیرد و آهسته به لبش می رساند.
بعد هم قبل از این که بنوشد مثل دخترها می گوید:" ممنون زینب جوون!"
خنده ام را زیر دستم قایم می کنم.
محمدحسین با چادر نمازم از توی اتاق بیرون می آید.
قیافهی افتاده ای به خود می گیرد و با غیض حرفش را می زند:
_خوب شد دایی؟
دایی به زور خنده اش را محو می کند و می گوید کنارشان بنشیند.
محمد حسین با گره کردن دستش، چادر را مثل خودم می گیرد.
از چهره اش می بارَد که راضی به این بازی نیست.
زینب با شوق نگاه محمد می کند:" اسم تو فاطمه اس، مثلا دوست منی!"
محمد حسین لب کج می کند که مثلا از این حرف چندشش شده.
_نخیر! من محمدحسینم!
دایی دستش را به کمر محمد می کشد و بعد از چشکمی دور از نگاه زینب می گوید:
_حالا محمد حسین برای چند لحظه میخواد فاطمه بشه! نه...؟
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت249
محمد حسین چادر را توی دستش مچاله می کند و با حرص بله می گوید.
خنده ام هر لحظه بیشتر و بیشتر کش پیدا می کند.
یاد خودم و محمد می افتم. اختلاف سنی مان زیاد نبود و گاهی او را مجبور می کردم با من خاله بازی کند.
این اتفاق بیشتر در زمستان ها پیش می آمد و مادر بخاطر کوچه های گِلی و هوای سرد نمی گذاشت او بیرون بازی کند.
بعد از کمی تماشا کردن با صدای بلند حواس شان را به خود می خوانم.
_خب... بیاین سر سفره!
محمد حسین از خدا خواسته چادر را پرت می کند و با ولع به طرف سفره می آید.
لب های وارونهی زینب پر رنگ می شود.
_محمد حسین، بیا بازی کن دیگه!
محمد حسین خودش را گرسنه نشان می دهد و می گوید:" مگه نمیبینی چقدر گشنمه!"
دایی خنده ای کوتاه می کند و به زینب قول می دهد بعداً با هم بازی کنند.
مشغول جا کردن غذا هستم که دایی با صدای آرامی می پرسد:
_از مرتضی چه خبر؟
دستم از حرکت می ایستد و کفگیر میان بشقاب و ماهیتابه قرار می گیرد.
بغض مثل ماری مرموز دور گلویم چنبره زده و سعی دارم حرف بزنم.
_خو... خوبه! چند روز پیش زنگ زد.
خدا رو شکر سالم بود.
_نگفت کی میاد؟
متوجه نگاه های زیر زیرکی دایی می شوم و جواب می دهم:" نه، انگار کارش بیشتر طول میکشه."
با آهان گفتنش بحث خاتمه پیدا می کند.
با قاشق کو کو را زیر و رو می کنم اما دل و دماغی برای خوردن ندارم.
دایی بین بچه ها مسابقه گذاشته که هر که غذایش را زودتر تا ته بخورد برنده است.
گاهی متوجه خنده های شان می شوم و لبخند ریزی مهمان لب هایم می شود.
محمد حسین با مامان گفتن اش مرا از فکر بیرون می کشد.
_جانم؟
به بشقاب پر از غذایم اشاره می کند.
_چرا نمیخوری؟
سرم را تکان می دهم و لقمه را به دهانم نزدیک می کنم.
_می خورم مامان، تو هم بخور.
بخاطر بچه ها دل به غذا می دهم.
همگی در جمع کردن سفره کمک می کنند و ظرف ها را من می شویم.
کمی بعد از شام، ظرف را از میوه های تازه ای که دایی خریده پر می کنم.
بشقاب های گل سرخ را جلوی شان می گذارم.
محمد حسین شلیل برمی دارد و زینب با چنگال سعی دارد هندوانه را توی بشقابش بگذارد.
چنگال را از دستش می گیرم و با روی خوش می گویم:
_شب نباید هندونه خورد! برات میزارم تو یخچال تا فردا بخوری.
زینب دختر حرف گوش کنی است و به جایش چیز دیگری برمی دارد.
از گوشهی چشم به دایی نگاه می کنم که دارد سیب را پوست می کَند.
یاد مونا می افتم و حرفش را پیش می کشم.
_چرا دست مونا خانمو نمیگیری بیاری شون اینجا؟
دایی سیب را قورت می دهد:
_شما بگین، من کی باشم که نیارمش!
همین کلمه کافی است تا بچه ها شورش کنند.
مونا مونا گفتن شان بلند می شود و با خنده جواب می دهم:
_خب من که میگم بیارشون. بچه ها هم خوشحال میشن.
انگار دلشون تنگ زن دایی شده!
خندهی دایی گوشم را می نوازد و با تکان سر بله را از او می گیرم.
بچه ها هورا می کشند و دست می زنند.
فکر نمی کردم مونا در همان دیدار بتواند دل بچه ها را ببرد.
با این که دایی قبول کرد که یک روز باهم بیایند اما تا چند روز از شان خبری نشد.
صبح، قبا از این که بچه ها بیدار شوند مشغول خواندن قرآن هستم که تلفن زنگ می زند.
از صدای موتور و ماشین ها می فهمم دایی از تلفن خیابان تماس گرفته و می گوید روز جمعه است و می توانیم بیرون برویم.
ناهار را می پزم و منتظر می شویم که دایی ساعت های یک ظهر بیاید.
زینب و محمد حسین صدای بوق ماشین دایی را شناخته اند و با خوشحالی از پله ها پایین می روند.
سبد خوراکی ها را می گیرم و چادرم را از لای دندانم بیرون می کشم.
_بچه ها، مراقب پله ها باشین!
صدایی نمی آید و عین خیال شان هم نیست.
مونا جلو نشسته است و با دیدن من پیاده می شود.
سبد را به دایی می دهم و جلو می روم.
دستم را پشتش می گذارم و همزمان سلام و خوبی را می گویم.
مونا بچه ها را می بوسد و شیرین زبانی آن ها هم گل می کند.
مونا تعارف می کند تا صندلی جلو بنشینم اما به بهانهی بچه ها طفره می روم و راضی اش می کنم جلو بنشیند.
با تکان های ماشین هر لحظه یاد خورش هایم می افتم و می گویم الان است که سر ریز شود.
با رسیدن به پارک سرسبزی دایی نگه می دارد.
هراسان در قابلمه را برمی دارم و با سالم بودنش نفسم را بیرون می دهم.
یک دستم را زینب گرفته و دیگری را محمد حسین.
از خیابان رد شان می کنم و می گویم کنار جوی بایستند تا برگردم.
زیر انداز و قوری را برمی دارم و به همراه مونا از خیابان رد می شویم.
زینب با چرب زبانی مونا را زن دایی صدا می زند و با شنیدن جانم دلش قنج می رود.
زیر انداز را در سایهی درختی پهن می کنیم.
محمد حسین رویش ویراژ می رود تا در روی چمن ها صاف شود.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🖇💚
💚
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت250
اول فلاسک را برمی دارم و چای را توی لیوان ها قورت قورت می ریزم.
بعد هم دور از بچه ها می گذارم تا خودشان را نسورانند.
هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی می برند.
مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب می گوید:
_ما شاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن.
من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر می کنم و ممنون را به طرف مونا سوق می دهم.
دستم را به طرف سینی چای می برم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا می پرسد:
_سخت نیست؟
خنده ای کوتاه می کنم و می گویم:
_نه، خودم برش می دارم.
با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند می کنم و سینی چای را وسط می گذارم.
_چایی مگه نگفتین؟
دستش را جلوی خنده اش مانع می کند.
_نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره!
من هم به خنده می افتم.
قندون را کنار سینی می گذارم و توی دلم آه می کشم.
_نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری.
_دوری سخت نیست؟
نگاهم را از او می گیرم و به چای زل می کنم که عکس برگ های درخت را نمایش می دهد.
_سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش می کنی.
_آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن.
دستم را روی پایش می گذارم و سعی می کنم امیدوارش کنم.
_مطمئنم از پسش برمیای.
سرش را پایین می اندازد و هوم می کند.
دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم می رسد.
از این که اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب می کنم.
وقتی نزدیک می شوند می گویم:
_چه زود برگشتین؟
محمد حسین در میان نفس های نا منظم اش جواب می دهد:" آ... آخه خیلی شلوغ بود."
دایی کفش ها را جفت می کند و با گفتن آخیش کنار من و مونا می نشیند.
بعد هم به سینی اشاره می کند و با شادی لب هایش را تکان می دهد:
_یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه!
قندان را به طرف مونا می گیرد و تعارف می کند بردارد.
بطری آب را برمی دارم و چای بچه ها را آب سردی می کنم.
بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمی دارم و بشقاب ها را می چینم.
مونا هم سفره را پهن می کند و بشقاب هایی که من در آن غذا می کشم را سر سفره می گذارد.
پارچه ای برای محمد حسین و زینب پهن می کنم تا زیر انداز را کثیف نکنند.
دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش می برد و با بو کشیدن می گوید:" به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!"
با تعریف خوشحال می شوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر.
باد گاهی خودش را به سفرهی مان می زند و با ما هم سفره می شود.
بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا می برد و خدایا شکرت می گوید.
بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا می گیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند.
هنوز غذا از گلوی مان پایین نرفته که محمد حسین و زینب به جان دایی می افتند تا آن ها را برای تاب سواری ببرد.
با پا درمیانی من، کمی منصرف می شوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ می کنند.
مشغول پاک کردن بشقاب ها هستم که دایی می گوید:
_ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟
کمی فکر می کنم و می گویم:
_خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟
_آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه.
مونا ادامهی دلایل را می گوید:" آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم."
می بینم این هم دلیلی است برای خودش!
یاد سفارش های مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم.
من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛ مادر همیشه به من می گفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من می داد.
یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد، از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد!
من هم با خنده از کنار حرفش می گذشتم و می گفت چه خرافه ها!
از طرفی هم می ترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود!
اما هیچ وقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمی کرد!
دایی دستش را به چانه می گیرد و با شاخهی درخت بازی می کند.
_میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونهی خودم بی وسیله نیست.
بنظرت صبر کنیم یا نه؟
سرم را برای تایید حرف دایی تکان می دهم.
_نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون.
چه اشکالی داره مگه؟
لبخند دایی و مونا بهم گره می خورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم می نشیند.
بعد از ظهر باد تند تر می شود و قصد دارد ما را بیرون کند!
به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا می کنم و دایی ما را به خانه می رساند.
سبد و باقی وسایلات را دایی برایم می برد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی می کنم.
محمد حسین را صدا می کنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🖇💚
💚
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت251
دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی می گویم:
_برای کارای عروسی تعارف نکنین!
دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین.
دایی سر اش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را می چرخاند.
این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان می دهد.
محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین می دهد و دایی کمیل دایی کمیل می کند.
وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور می کند دستم را برایش تکان می دهم و می گویم برگردد.
همانطور که دارم ظرف ها را می شویم با خودم می گویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار می رویم.
دستم را به طرف تلویزیون می برم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو می کند.
محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی می شود.
با نگاهم به تلویزیون اشاره می کنم.
چند باری به بدنهی تلویزیون می زنم تا خش خش اش قطع می شود.
اخبار بنی صدر را نشان می دهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر می دهد.
اعصابم خورد می شود و سریع تلویزیون را خاموش می کنم.
شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمی گردم.
جای بچه ها را پهن می کنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان می خواند، برایشان تعریف می کنم.
با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم می برد.
صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم می گذارم.
نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمی گذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار می شویم.
میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچهی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم.
توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا می کنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم.
حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند.
دست هایشان را محکم می گیرم و بهشان متذکر می شوم اگر دستم را رها کنند گم می شوند.
لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب.
دست هایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود می خوانم.
تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده می شویم.
بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر می کند و به سرفه می افتم.
قدم هایم را آهسته برمی دارم و بچه ها جلویم می دوند.
خانم همسایه دستش را برایم بلند می کند و از تکان لب هایش می فهمم سلام می گوید.
سری تکان می دهم و جوابش را می دهم.
بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم می کشم و با تقه ای باز می شود.
کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دل هایمان با وجود شاه عبد العظیم بیشتر بهم نزدیک شده است.
هوای زیارت به سرم می زند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم.
این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود.
با این که بودن بچه ها حواسم را پرت می کند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا می گیرد.
اسکناس چند ریالی به زینب می دهم تا داخل ضریح بیاندازد.
امروز در بازار زن و شوهر هایی می دیدم که شانه به شانهی هم راه می رفتند و اجناس مورد پسند شان را بهم نشان می دادند.
همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان می برد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی می نشیند.
قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه می برم.
از خودم می پرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر می کند؟
با صدای گریهی زینب هول می کنم و از جا برمی خیزم.
دست های کوچکش را می فشارم و او را از زمین بلند می کنم.
زانو اش را نشانم می دهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون می پرند.
لبخندی می زنم و از توی کیفم پارچهی دستمال بیرون می آورم.
روی زخمش می گذارم که دستم را می گیرد و فشار می دهد.
خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمی شود.
محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده.
دست نوارشم را بر سر زینب می کشم و آهسته او را در آغوشم غرق می کنم.
_فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم.
پات زودی خوب میشه.
محمد حسین هم به تبعیت از من گونهی خواهرش را می بوسد.
کیفم را به او می دهم و تا خانه زینب را به آغوش می کشم.
دم در خانه که می رسیم به محمد حسین می گویم کلید را به دستم بدهد.
نور چراغ برق از خانهی ما دور است و نمی توان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را می کند.
کلید را کف دستم می گذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل می کنم تا در را باز کنم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🖇💚
💚
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت252
محمد حسین کمکم می کند تا در را فشار بدهم و وارد می شویم.
من جلو تر می روم و از قدم های آهسته او می توانم بفهمم نمیخواهد از من جلو بزند.
در را فشار می دهد و می گوید من اول بروم.
تمام رنج هایم با همین رفتار ها از بین می رود.
دل مادر ها خیلی قانع است. در برابر سختی های بارداری و خردسالی فقط یک آغوش برایش مساوی است با فراموش کردن رنج ها.
حالا این رفتارهای محمد حسین تمام زحمت این دوران هایم شده.
زینب را آهسته روی زمین می گذارم که صورتش از درد جمع می شود.
به دنبال چسب زخم کابینت ها را زیر و رو می کنم و با یافتنش فوراً به طرفش می آیم.
_بیا مامان، پیداش کردم. دیگه گریه نکن.
چسب را آرام روی زخمش می گذارم.
صورت مچاله شده از دردش قلبم را به آتش می کشاند و انگار من زخمی شده ام!
محمد حسین مظلومان نگاهم می کند، نگاهش برایم آشناست.
از همان نگاه های مظلومانه ای که مرتضی حواله ام می کرد!
_مامان؟
نگاهش می کنم و می گویم:" جان؟"
با نوک انگشتانش بازی می کند و با شرمساری لب می زند:
_همش تقصیر من بود! من به زینب گفتم بیا روی پله ها بازی کنیم.
دستان کوچکش را می گیرم و لبخندی به صداقتش می زنم.
او را روی زانو هایم می نشانم.
_خب کار بدی کردی. هم تو و هم زینب که حواسشو جمع نکرده اما اگه قول بدین به حرفام گوش بدین و فضولی هاتونو کم کنین، ازین اتفاقا کمتر میوفته.
الانم نمیخواد غصه بخورین. پای زینب جون هم زودی خوب میشه.
زینب را بغل می گیرم و روی تشتش می گذارم.
بالشت را زیر سرش جا به جا می کنم و نگاهم را مهمان چهرهی معصومش می کنم.
_فدای تو بشه مامان، دختر قشنگم!
محمد حسین بعد از آب خوردن توی پتو اش می خزد. از این پهلو و آن پهلو شدنش می فهمم خوابش نمی برد.
چشمانم را می بندم که صدای آرامش توی گوشم می چرخد.
_مامان، چرا بابا نمیاد؟
چشمانم را باز نمی کنم و کمی سرم را روی بالشت جا به جا می کنم.
_کی گفته نمیاد. میاد...
_آخه خیلی وقته نیومده!
این بار چشمانم را باز می کنم.
دلتنگی محمد حسین چشمانم را نم دار می کند.
دستم را روی دست نرمش می کشم و می گویم:" خب کار داره..."
لحن اعتراضی به صدایش می دهد و در جواب می گوید:
_خب بابای رضا هم کار داره اما شبا برمی گرده خونشون! پس چرا بابای ما شبا نمیاد؟
دست را روی موهایش حرکت می دهم و سعی دارم پلک هایم را سد اشک هایم کنم.
_خب... کار بابای تو با کار بابای رضا فرق داره. گاهی لازمه برای کار کردن خیلی از خونه دور شد.
انگار بحث را نمی خواهد تمام کند و دوباره می گوید:" من دلم میخواد بابا کنارمون باشه. نمیشه بابا هم مثل بابای رضا تو بازار کار کنه؟"
اگر کمی دیگر بحث ادامه پیدا کند، اشک که هیچ هق هقم به گوش بچه ها می رسد.
پشتم را به او می کنم و سیل اشک بر روی گونه هایم می غلتند.
از زیر خربار ها بغض می نالم:
_برمی گرده مامان! برمی گرده...
صدایی از محمد نمی شنوم.
وقتی مطمئن می شوم به خواب رفته از جا بلند می شوم.
بی خوابی به کله ام زده و دلم کنج تشت جا نمی گیرد.
مثل همیشه به سجاده پناه می برم و آن را رو به قبله پهن می کنم.
وضو می گیرم و چادر را روی سرم جا به جا می کنم.
اول کمی روی سجاده می نشینم و برای دلتنگی ام اشک می ریزم و وقتی دلم خوب از زمین و مرتضی خالی شد، نیت نماز شب می کنم.
یاد تنها نماز شبی می افتم که در شب سرد اسفند ماه در تب و تاب عاشقی و پشت سر مرتضی خواندم.
عجب شب و نماز شبی بود...
دست بلند می کنم و در هنگام قنوت کاسهی گدایی را به در خانهی خدا می رسانم.
_خدایا! این دست ها نه تنها خالیه بلکه گناهکار هم هست.
ازت میخوام به حرمت خون پاک شهدا این دست ها رو در پاکی بشویی و منو ببخشی.
گاهی صدای هق هقم بالا می رود و با یاد بچه ها دهانم را می بندم.
بعد از نماز آرامشی به چشمان و دلم می رسد که پای همان سجاده می خوابم تا اذان صبح.
دوباره وضو می گیرم و نماز می خوانم.
بعد هم در کنار بچه ها می خوابم.
صبح روی ایوان نشسته ام و به بازی محمد حسین و زینب نگاه می کنم.
زینب جرئت ندارد بدود و تنها گوشهی باغچه نشسته است.
طرح های بریده شده را با چرخ بهم می دوزم و گاهی وقتی اشتباه می شود آن را با بشکاف، می شکافم و از نو می دوزم.
پاهایم به خواب رفته اند و با اندک حرکتی تیر می کشند.
به محمد حسین می گویم تلفن را به دستم برساند.
سیم بلند تلفن تا ایوان می رسد و بعد از تشکر راهی بازی اش می شود.
شمارهی خانهی مادر را می گیرم.
انگشتانم بین شماره ها کشیده می شوند و دایرهی روی تلفن به ایستگاه اولش برمی گردد.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🖇💚
💚
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت253
صدای بوق و پس از آن صدای مادر در گوشم می پیچد.
بعد از سلام و احوال پرسی خبر عروسی دایی را می دهم که می گوید:
_آره، داییت دیروز خبر داد.
خانم جان هم اینجاست و فهمید.
کار خوبی کردن، به سوز و سرما نخوره مراسم شون.
هومی می گویم و ادامه می دهد:
_لیلا که دل تو دلش نیست عروسو ببینه!
میگه این کیه که دل دایی رو برده!
والا منم فکر نمی کردم همچین کسی پیدا بشه، من که فکر می کردم کمیل با کارهای خطرناک و انقلاب ازدواج کرده!
از حرفش به خنده می افتم و تایید می کنم.
طرح لباسم را برایش می گویم و او هم می گوید خوب است.
بعد از کمی گفت و گو تلفن را سر جایش برمی گردانم.
روزمرگی هایم زود گذر می کنند و عصر صدای در بلند می شود.
محمد حسین دوان دوان از پله ها می می پَرَد و در را باز می کند.
_مامان... دایی کارت داره!
چادرم را از روی جا لباسی دم در برمی دارم.
دستم را به نرده ها می گیرم. دو طرف چادر را بهم می چسبانم و با روی گشاده دایی را تعارف می کنم.
دستش را به علامت نه تکان می دهد و کارتی را جلویم می گیرد.
به اسم پشت کارت نگاه نمی کنم. گوشه چشمی به دایی نشان می دهم و می گویم:
_چرا کارت آوردین؟ ما که غریبه نیستیم!
سرش را تکان می دهد و همراه با خنده ای ملیح جواب می دهد:
_پشتشو نگاه کن! برای آقای غیاثیه!
پدر و مادر مرتضی رو دعوت کن بیان. خوشحال میشیم.
کارت را برمی گردانم و کلمهی آقای غیاثی با بانو را می بینم.
_ممنون... بیا داخل!
به ماشین اشاره می کند و می گوید:
_وقت می بود میامدم اما کارای عروسی وقت سر خاروندن برام نمیزاره!
باشه ای می گویم و چند قدمی برای بدرقه اش برمی دارم.
همان طور که به طرف ماشینش می رود، حرفی که یادم می آید می گویم:
_برای کمک بیام خونه؟
از دور صدایش را بلند می کند.
_نه! با دوتا بچه اذیت میشی.
دنبال حرفش را نمی گیرم.
معلوم است خیلی خسته شده و چهره اش حال نزاری داشت.
کار کردن در کمیته و حالا هم کارهای فشردهی عروسی به آن اضافه شده.
شام بچه ها را می دهم و برایشان داستان کوتاهی می خوانم.
بلند می شوم و کارهای دست دوز کت را انجام می دهم.
خمیازه ها یکی پس از دیگری ظاهر می شوند و چشمانم را نمی توانم باز نگه دارم.
کت را روی جا لباسی آویزان می کنم و جعبه نخ و سوزن ها را هم توی کشو می گذارم.
بدون این که تشکی پهن کنم، پتو را تا نزدیکی های گلویم بالا می کشم و از خستگی بیهوش می شود.
ظهر بعد از نماز قابلمهی غذا را برمی دارم و با بچه ها به خانهی دایی می رویم.
مونا و دایی دستمال به دست ایستاده اند و خستگی از سر و کولشان بالا می رود.
با دیدن قورمه سبزی جا افتاده کار را رها می کنند.
دایی کارتون ها را بهم می چسابند و رویش پتو پهن می کند.
سفره را رویش می گذارم و برای هر کس غذا جا می کنم.
دایی و زینب زیر زیرکی باهم صحبت می کنند و زینب شلوارش را تا زانو بالا می کشد و چسب زخم را به دایی نشان می دهد.
مونا تشکر می کند و می گوید واقعا غافلگیر شده!
بعد از ناهار من هم لباس کهنه می پوشم و داخل کابینت ها را دستمال می کشم.
دایی فرش ها را برداشته و کف نشیمن را با تی و شیلنگ می شوید.
تا هنگام غروب همگی از کت و کول می افتیم.
زینب هم بخاطر پایش جرئت حرکت ندارد و حوصله اش سر رفته است.
دایی ما را به خانه می رساند و بعد مونا را می رساند.
روزها به سرعت می گذرد. خانهی دایی و مونا کم کم آمده شده و مراسم جهاز بران را هم انجام داده ایم.
خانه به سلیقهی خوب مونا چیده شده و روز آخر ماشاالله گویان همه جا را از دید می گذرانم.
چند روز پیش از مراسم به سلین جان زنگ می زنم و دعوت دایی را به گوش شان می رسانم.
آن ها هم دلشان برای بچه ها لک زده و بی معطلی قبول می کنند.
چند روز پیش از مراسم همگی از مشهد آمده اند. حتی خانم جان چند تن از اقوام دیگرمان را دعوت کرده که من یک یا دو بار آن ها را دیده ام.
چند نفر از آن ها هم چون آشنایی نداشتن به خانهی ما می آیند.
لیلا از لباسم تعریف می کند و باورش نمی شود خودم دوخته ام.
صبح عروسی همه درگیر اند.
مراسم در خانهی مادر عروس است و مردها در خانهی همسایه شان دعوت اند.
محمد و برادر عروس کوچه را چراغانی کرده اند و میز و صندلی ها را چیده اند.
میوه ها را از توی سبد داخل حوض می ریزم و با چند خانمی که نمی شناسم و از فامیل های عروس هستند، کمکم می کنند.
تا ظهر مقدمات شام آماده شده است.
خیالم که راحت می شود می روم یک سر به خانه بزنم.
محمد حسین و زینب را با مهمان ها تنها گذاشته ام.
مادر عروس وقتی میفهمد در خانه مهمان دارم و از صبح مشغول بوده ام، قابلمهی پر از آبگوشت را به دستم می دهد.
تشکر می کنم و برادر عروس مرا می رساند.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🖇💚
💚
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت254
محمد حسین و زینب با دیدن من بهم می چسبند.
بوس شان می کنم و به سختی آن ها را از خودم جدا می کنم.
آبگوشت ها را گرم می کنم.
سفرهی را وسط نشیمن پهن می کنیم و پیاز و سبزی داخل بشقاب می گذارم.
کوکب خانم از اقوام پدری مان کمکم می کند.
شوهر و بچه هایش می نشینند و منتظر من هستند.
می خواهم گوشت ها را بکوبم که کوکب خانم از دستم می گیرد و به شوهرش می دهد.
برای بچه ها نان ریز می کنم که صدای در بلند می شود.
فکر میکنم کسی از منزل عروس آمده پی وسیله ای.
محمد حسین با عجله پا به طرف در می برد.
صدایش می کنم بنشیند اما او پله ها را هم رد کرده است.
با صدای جیغ محمد زهره ام می ترکد.
چادر را زیر دستم هل می دهم و بدون معطلی به طرف حیاط می دوم.
پشت سرم کوکب خانم و بقیه به راه می افتند.
سر پله ها می ایستم که محمد حسین هورا کشان به طرف می آید و داد می زند:
_مامان! مامان! بابا اومده!
دستم از روی نرده سُر می خورد.
صورتم بی حالت می شود و در مرز شادی و غم قرار دارم.
فکرهای جورواجور ذهنم را می درّد و به سختی لب می زنم:
_مُ... مطمئنی؟ باباته؟
زینب هم بدون توجه به در پا پله ها را پایین می رود.
پردهی در را کنار می زند و می بینم پاهایش بالا می رود و کسی او را بغل می گیرد.
دست کوکب خانم در گودی کمرم می نشیند و مرا هُل می دهد.
_برو ببین خب!
لرز تنم را فرا گرفته و قلبم از شوق به در آمده.
نفس های صدادارم از دهان خارج می شود. قدم ها مرا به پرده می رسانند و مرتضی را می بینم که زینب را بغل گرفته و قربان صدقه اش می رود.
مرتضی نگاهش را از زینب می گیرد و با دیدن من برق چشمانش را می پوشاند.
سرش را پایین می اندازد و با لبخندی می گوید:
_سلام ریحانه خانم. عذر زحمات!
اشک ها مزاحم تماشای رخسار مرتضی می شوند.
با پشت در چشمانم را می مالم و به طرفش قدمی برمی دارم.
اگر نگاه های کوکب و دیگران نبود خودم را در آغوش مهربانی اش غرق می کردم و دوست نداشتم کسی مرا نجات دهد.
لبخندی به لب هایم نقش می بندد و بی هوا صدا دار می شود.
لب می چینم و میخواهم چیزی بگویم اما شوق مانع می شود.
محمد حسین مجبورش می کند تا زینب را پایین بگذارد.
دستم را دور بازو اش گره می کنم و به سختی می گویم:" به خونه خوش اومدی!"
شوهرکوکب خانم و خودش هم پایین می آیند و به او چشم روشنی می گویند.
بعد از احوال پرسی همگی داخل می روند.
دلم به گرمای وجودش خوش می شود. پایم را روی پلهی بعدی می گذارم و هم قد او می شوم.
لحظه ها برایم کند می گذرد و نگاهم کش دار می شود.
محو چشمانی می شود که ماه ها از نگاه کردن بهشان محروم بودم.
بی مقدمه بوسه اش روی پیشانی ام می نشیند و از خجالت لپ هایم گل می اندازد.
_زشته، الان کوکب خانم میبینه!
ساکش را در دستش محکم نگه می دارد و بیخیال از همه جا لب می زند:
_خب ببینن! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
حیا دیدگانم را از او پس می گیرند و بر خلاف دلم می گویم:
_بریم مهمونا منتظرن!
چشمی می گوید و وارد خانه می شویم.
بعد از شستن دست هایش سر سفره می نشیند و کاسه ای که برای خودم نان ریز کرده ام را رویش آب گوشت می ریزم و جلویش می گذارم.
بچه ها را روی دو پایش می نشاند و می گوید خودش غذاشان را می دهد.
کوکب خانم نگاهی به رنگ و رخسارم می اندازد و با منظور می گوید:
_ماشاالله خوب رنگ به روت اومده!
سر زیر می اندازم و خودم را با غذا مشغول نشان می دهم.
بعد از ناهار کوکب خانم و دخترش زحمت ظرف ها را می کشند.
محمد حسین مرا به اتاق می برد و میخواهد توپش را بدهم.
توپش را از پشت وسایل ها به دستش می دهم و می گویم کمی بازی کند و بعد به حمام برود.
با دیدن ریخت و پاش های بچه ها لب کج می کنم.
دست می برم و لباس ها را تا می کنم.
زیر لب غر غر می کنم که مرتضی با لبخند وارد می شود.
_چیشده خانم؟
به کوه لباس اشاره می کنم و می گویم:
_هیچی، تو این گیر و واگیر باید لباس تا کنم.
لباسی برمی دارد و با این کارش خوشحالی میان پوستم می دود.
_این بنده خداها مریض دارن؟
_چطور؟
_آخه میگم اگه مریض دارن دنبال دکتر براشون باشیم.
این فامیلتونو ندیده بودم.
_دکتر؟
خنده ام را می خورم و می گویم:
_نه اینا برای کار دیگه اومدن.
نگاهش منتظر جواب است که با لبخند بهش رو می کنم و قضیه را تعریف می کنم:" عروسی داییه!"
چشمانش مثل توپی گرد می شود و با صدای بلندی می پرسد:
_کی؟!
_امشب.
سوتی می کشد و تکرار می کند:" امشب!"
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🖇💚
💚
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت255
سری تکان می دهم که یعنی بله.
هینی می کشد و می گوید:
_مثل این که رفیق ما خیلی عجله داره!
_از تو بیشتر عجله نداره!
تو خودتو یادت رفته؟ یادت نیست شبی که اومدی خواستگاری، شب بعدش محرم بودیم؟
خنده میان حرفش می پرد.
_خب وضعیت ما فرق داشت!
ما نمی تونستیم صبر کنیم. بعدشم صبر می کردیم، تو کجا میرفتی؟ من کجا می رفتم؟
بعدشم مگه ما میخواستیم عروسی مفصلی داشته باشیم؟
دلایلش قانعم می کند و سفارش می کنم به حمام برود.
سر و رویش خاکی است و برای روحیه اش هم خوب است.
حوله اش را به دستش می دهم و محمد حسین را هم به حمام هول می دهم.
سارافن زینب را باری دیگر در تنش چک می کنم.
موهای خوشگلش را شانه می زنم و برایش شعر دختر می خوانم.
بعد سراغ کمد مرتضی می روم تا برایش لباس پیدا کنم.
پیراهن آبی آسمانی اش را اتو می زنم و آویز می کنم.
کوکب خانم سراغ اتو را می گیرد و سفارش میکنم داغ است.
تنها کت مرتضی خلاصه می شود در یک کت مشکی که برای عروسی آن را فقط در تنش دیده بودم.
کت را هم سر و سامان می دهم و سر جایش می گذارم.
تا آن ها بیایند بیرون اذان را داده اند.
سریع همگی نماز می خوانیم و با عجله حاضر می شویم.
مرتضی سراغ پیراهن دو جیب اش می رود که من برایش خریده بودم.
صدایش می زنم و می پرسم:
_چی میخوای؟
_پیراهنی که برام خریدی رو میخوام بپوشم.
تای ابرویم را بالا می دهم و نچ نچ می کنم.
_بسه پیراهن! امشب عروسیه کتت رو بپوش با اون پیراهن آبیه که آویزونش کردم.
محمد حسین بدون در زدن و با عجله خودش را به در اتاق می زند.
اخمی می کنم و سفارش می کنم:" محمد حسین! یواش پسرم، این لباستو کثیف نکنیا! نبینم پاره شده باشه!"
بدون اعتنا به حرفم با صدای بلندی داد می زند:
_سلین جان اومده! سلین جان اومده!
جمع مان جمع بود و فقط سلین جان و حاج بابا را کم داشتیم.
مرتضی میخواهد بیرون بیاید که می گویم:" مرتضی جان دیر میشه! لباستو پوشیدی بیا دست بوسی."
وا می رود اما حرف رو حرفم نمی زند.
چادر مشکی ام را سر می کنم و به طرف ایوان می روم.
سلین جان با روی گشاده دستانش را برایم باز می کند و خودم را در آغوشش پرت می کنم.
سر از روی شانه اش برمی دارم و می پرسم:
_سلام، خوبین؟ حاج بابا خوبن؟ توی راه اذیت نشدین که؟
بوسه ای دیگر بر گونه هایم می نشاند و با ذوق می گوید:
_سلام، نه گلین جانم. خدا رو شکر همگی خوبن و زیاد هم اذیت نشدیم.
حاج بابا با دستان پر محمد حسین را بغل گرفته.
پیرمرد بیچاره که حالی برایش نمانده اما خوب برای بچه ها دلبری می کند.
پیش می روم و بعد از سلام و خوش آمدی گویی به محمد حسین و زینب می گویم حاج بابا را اذیت نکنند.
حاج بابا خنده ای می کند و دهان بی دندانش معلوم می شود.
_نه گلین، چیکارشون داری؟ دختر به این گلی! پسر به این خوبی!
لبخندی می زنم و می گویم سبد توی دست شان را بدهند.
به طرف خانه می روم و سلین جان و مرتضی را میبینم که هم را بغل گرفته اند.
با این که سلین جان، مادر مرتضی نیست اما خاله بودن حکم مادری را دارد.
سبد را بدون نگاه کردن توی یخچال می گذارم.
کوکب خانم با ماشین خودشان می روند و من هم می گویم ما هم می آییم.
مرتضی بی معطلی همگی را به طرف ماشین هدایت می کند.
سلین جان، من و بچه ها پشت می نشینیم و حاج بابا کنار مرتضی می نشیند.
دل توی دلم نیست تا دایی را در رخت دامادی ببینم.
با این تصورات قند در دلم آب می شود.
صدای دست و دف کوچه را برداشته.
دم در برادر و پدر عروس و آقامحسن به خوش آمدگویی مشغول هستند.
یاد آقاجان می افتم که وقتی بحث عروسی پیش می آمد می گفت من خودم برای کمیل آستین بالا می زنم و خوش آمدگوی اش می شوم.
جای خالی او آه را از قلبم بیرون می کشد.
آقامحسن، مرتضی را معرفی می کنند و هم را در بغل می فشارند.
با سلین جان هم قدم می شود و دست زینب را از دستم جدا نمی کنم.
محمد حسین مرا صدا می زند و می ایستم.
_مامان وایستا منم بیام.
وقتی به من می رسد دستی به گونه های سرخش می کشم و می گویم:
_نه مامان جون، ما میریم زنونه. تو با بابات برو.
باشه ای می گوید و دوان دوان می رود.
وارد خانهی آقای مرادی می شویم.
به سلین جان کمک می کنم از پله ها بالا برود.
با رسیدن به آخرین پله نفسی می کشد و با یا علی از آن عبور می کند.
چند نفری توی حیاط و پیش صحن ایستاده اند و حرف می زنند.
در را باز می کنم و منتظر می شوم اول سلین جان وارد شود.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قتلگاهجوانان⛓
#اینستاگرام💣
#جنگ_نرم 📲