- دکتراحسان بفرمایید سوار شید.
دکتررضا صدایم میزند که از زیارت جا نمانم. بچهها بهسمت ون میروند و من هم دنبالشان. دمشق جای ماندن نیست. نیروهای وارداتی که ما باشیم، از هرجا و برای هر کاری که آمدهاند، فقط یک روز فرصت دارند تا زیارت کنند و به حوزه مأموریتشان بروند. در ون جاگیر میشویم. اول زیارت، بعد جهاد. بچهها با ابوعبدو گرم گرفتهاند. عربی هم که انگار زبان مادریشان است. غلیظتر از خود سوریها.
ابوعبدو در روزهای جنگ آنقدر ایرانی در سوریه جابهجا کرده است که گوشیاش پر از مداحی فارسی باشد و هرکدام را بچهها خواستند، پخش کند. دلمان هلالی میخواهد. شروع به گشتن در موبایلش میکند.
هرچه دیشب در تاریکی فرصت نشد شهر را ببینم حالا فرصت مهیاست. کوچهها و خیابانهایی که پای داعش به خیلیهاشان باز شده نگاهم را پر میکند. مثل محله عقربا. از این محله هیچ نمانده است. نه کوچهای، نه خیابان و خانهای، نه کودکانی که بیمحابای جنگ دنبال هم بدوند. فقط خاک و ویرانی و خانههای خوابیده روی هم. از اینکه سایه جنگ و خرابی اینقدر به حرم نزدیک شده است، دلم میلرزد. برای مردانی که مطمئنم با دستِخالی شهر را نگه داشتهاند. هرچه از جنگ سوریه و ویرانیهایش دیدهام، به کناری میرود، تصویر واقعی جنگ چیزیست که الان میبینم. گرد مرگی که روی این محله پاشیده شده:
- دعای مادرم تأثیر کرده. مسیر زندگیم تغییر کرده.
#همسایه_های_خانم_جان
#داعش
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98