شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۷ صورتش را می بوسم و می گویم: «باشه دخت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° در با صدای بدی بسته می شود. هول می کنم و به حیاط می روم. قیافه دایی و خواهرزاده، درهم وبرهم است و چند زخم کوچکِ صورتشان هم تازه؛ لباس هایشان هم خاکی و گلی. چشم می چرخانم، موتور را نمی بینم. مطمئن هستم رفتنی با موتور بودند. هراسان می پرسم: «چی شده؟! چرا این جورید؟ پس موتور کو؟!» مجید تا می خواهد چیزی بگوید، برادرم حمیدرضا جلوتر با ناراحتی جواب می دهد: «فاطمه! می دونی چه کار کردم؟» خیره می شوم به صورتش و تشر می زنم: «چی شده حمید؟! جون به سرم کردید.» با لب ولوچه ی آویزان می گوید: «امروز موتور مجید رو دادم دزد برد.» -دادی؟ یعنی چی؟ -چند نفر بودن، افتاده بودن به جون من و مجید. کتک زدیم، ولی بیشتر خوردیم. نامردا چند نفر بودن؛ حریفشون نبودیم. دیگه به زور مجید رو نگه داشتم و موتور رو دادم به اونا. -به درک! فدای سرتون! خدا رو شکر که خودتون سالمید و چیزیتون نشده. غصه موتور رو نخور مامان جان. می دانم چقدر موتورش را دوست دارد. خدا را شکر می کنم که خودشان آسیبی ندیده اند. پکر و گرفته، دست و صورتی به آب می زنند و برای استراحت به اتاق مجید می روند. بعدازظهر دوباره دوتایی غیبشان می زند. نزدیک های غروب موتور به دست وارد حیاط می شوند. روی پله ها می ایستم و با تعجب می پرسم: «یکی دیگه خریدید یا همونه؟!» حمیدرضا خندان جواب می دهد: «مال حلال پیدا میشه خواهر، ظاهرا موتور بنزین که تموم می کنه، دزدا تو خیابون، وسط چاله میندازنش. این قارقارک پسرت هم گاو پیشونی سفیده، بچه ها شناختن و ما رو خبر کردن. خلاصه موتور رو پیدا کردیم که یه وقت خدای نکرده، آقا مجید ما از درد دوری، امشب بی خواب نشه.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee