شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۵ روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه اش،
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۶
سال ۶۰ زلزله ی وحشتناک و مهیبی در گلباف کرمان، شهر را زیر و رو می کند. برادرم حمیدرضا، از نیروهای سپاه آنجاست. به دنبال پسرانم مسعود و حمیدرضا می آید برای کمک رسانی، تبلیغات و یاری رساندن به زلزله زدگان. اقامت آن ها در گلباف چند ماهی طول می کشد. مسعودم سیزده سال دارد. از سفر که برمی گردند، خاطراتش را برایم تعریف می کند: «مامان! گلباف که بودیم، یه شیخ بود مرده هایی رو که از زیر آوار بیرون میاوردن، اول تیمم می کرد و بعد خاک می کرد. چند باری هم به من گفت: ببین پسرم! ما اینجا آب نداریم. برای همین مرده هایی رو که میارن، باید با یه دستت دستشون رو بگیری و با خاک تیمم بدی.» با تعجب می پرسم: «پسرم! تو این کار رو انجام می دادی؟!» مسعود پشت سرش را می خارانَد و در حالی که به چشم های منتظر من نگاه می کند، می گوید: «خب اولش که یه کم می ترسیدم، ولی چون به قول حاج آقا کار خیر و ثواب بود، دیگه این کار برام عادی شد و بدون ترس انجامش می دادم. اووو...وَه! من دنیایی آدم رو تیمم دادم مامان!» قربان صدقه اش می روم: «ای درد و بلات به جونم! قربون پسرم برم که خیلی وقته مرررد شده!» کمرش را کش و قوسی می دهد و لبخندی به پهنای صورت می زند. خاطره ی حمیدرضا از حضورش در گلباف چیز دیگریست: «از گلباف و اتفاقات اون شهر خاطره که زیاد توی ذهنم مونده، ولی مامان! می دونی چه خطری رو پشت سر گذاشتیم؟» ابرویی بالا می اندازم و با نگرانی می پرسم: «چی مامان؟!»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۶ سال ۶۰ زلزله ی وحشتناک و مهیبی در گلب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۷
-وقتی زن و بچه ی مردم رو آواره و توی اون هوای سرد می دیدیم، خیلی شرمنده می شدیم. روزای اول که امکانات خیلی کم بود، با هر پس لرزه، دیوارا دوباره می ریخت و در و پنجره ی خونه ها از جا کنده می شد؛ یه جورایی قلب همه رو هم می لرزوند. ترس و وحشت رو تو چشم همه می شد دید. اثری از آبادی نبود. خونه ها مثل یه تَل خاکی روی هم تلنبار شده بودند. بچه ها پرانرژی و باغیرت به مجروحا و کسایی که زنده مونده بودن کمک می کردن. شبا برای خواب به من و رفقام یه چادر داده بودند. اون شب خیلی خسته بودیم، دور چراغ علاءالدینی که با حرارت ملایمی می سوخت، نشستیم. با بچه ها دست و پاهامون رو به چراغ چسبونده بودیم. دوستم حسین، بچه ی شوخیه، همه چیز رو به هم می ریخت و سر به سر همه هم می ذاشت. چند ساعتی رو گفتیم و خندیدیم. از سر شب چند تا پس لرزه ی شدید گلباف رو بدجور تکون داد. سر یکی از شوخی های حسین، همه مون به ترتیب از چادر زدیم بیرون. درست لحظه ای که من و بچه ها اومدیم بیرون زلزله شد. با یه صدای مهیب کلی شیشه ریخت پایین. آخه چادر ما چند متری از خونه ها فاصله داشت. یهویی عمود چادر افتاد، بعد هم چراغ علاءالدین؛ چادرمون آتیش گرفت. به کمک بچه ها تونستیم خیلی زود آتیش رو خاموش کنیم. خیلی خدا به همه مون رحم کرد! مسئولمون می گفت: برید خدا رو شکر کنید که پدر، مادراتون یه لیوان آب دست یه مستحقی دادن که شما رو امشب بیمه کردن. فکر کن مامان! اگه حسین بنای شوخی رو نذاشته بود و بچه ها از چادر بیرون نزده بودن و توی چادر مونده بودن...»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۷ -وقتی زن و بچه ی مردم رو آواره و توی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۸
اجازه نمی دهم حرفش را کامل کند. وسط حرفش می پرم و می گویم: «خب دیگه، ادامه نده. خدا رو شکر که این اتفاق به خیر گذشت عزیزم. اینم از لطف خدا بوده و صدقه سر دعای خیر مردم و خونواده هاتون.» مجید مرتب به جبهه می رود. چند روزی می شود که برای مرخصی آمده و دوباره می خواهد برگردد. هنوز دلم از داغ شهادت و دوری غلام عباس می سوزد و زخمش تازه است. با هر بار یادآوری اش قلبم تیر می کشد، حس از دست و پایم می رود؛ انگار خون در بدنم خشک می شود و به مغزم نمی رسد. با ناراحتی و گلایه به مجید می گویم: «مجید جان! من تازه داییت رو از دست دادم و روح و جسمم داغونه، میشه دیگه نری جبهه؟» لبخند شیرین و نمکینی کنج لبش می نشیند و می گوید: «حاج خانوم جان! الهی قربون اون دلِ نازکت برم من! باشه، چشم. الانم اگه اجازه بدید، برم محل کارم و زودی برگردم؟ بعد که اومدم، خودم رو کَت بسته تحویل شما میدم.» نگاهی به قامت رشیدش می اندازم، حظ می کنم. لبخند می زنم و می گویم: «خدا نکنه! چشمت پرنور پسرم. برو عزیزم.» دست می اندازد گردنم، پیشانی ام را می بوسد و به فرودگاه می رود. کتری روی اجاق گاز جوش آمده است. قوری را برمی دارم، چای بیدمشک در آن می ریزم. آب جوش را نصفه نیمه ریخته و نریخته، صدای موتور مجید را می شنوم. قوری را روی کتری می گذارم و زیر گاز را کم می کنم. ذوق زده چادرم را روی سر می اندازم و در را برایش باز می کنم. مجید در آستانه ی در می ایستد و دو دستش را به دو طرف آن می زند. با مهربانی می گوید: «حاج خانوم جان!» عمیق به چشم هایش نگاه می کنم و می گویم: «جانم!» -اصلا دیگه جوش نزنی ها! من شیش ماه برگ مرخصی گرفتم که پیش شما بمونم.»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۸ اجازه نمی دهم حرفش را کامل کند. وسط ح
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۹
برق خوش حالی در چشم هایم موج می زند: «خدا خیرت بده مامان! همین شیش ماه هم خوبه.» دوباره خداحافظی می کند. ترک موتور می نشیند و می رود. چای بیدمشک خوب دم کشیده است. یک استکان برای خودم می ریزم؛ می گذارم خنک شود. سراغ خورشت قیمه بادمجان می روم؛ یک قاشق برمی دارم و مزه ی آن را می چشم. کمی دارچین اضافه می کنم و تا آمدن مجید زیر شعله را کم می کنم تا خوب جا بیفتد. آن قدر سرگرم کار خانه ام که حتی متوجه آمدن مجید نمی شوم. دستی را از پشت سر روی شانه ام احساس می کنم. برمی گردم و او را می بینم. سلام می کند. جوابش را می دهم: «علیک سلام پسر گلم. کی اومدی مامان؟! اصلا متوجه نشدم.» می خندد و می گوید: «ماشاءالله شما همیشه توی خونه مشغول انجام کارید. تازه رسیدم. ناهار آماده ست؟ من خیلی گشنمه مامان.» -آره مادر، تا یه آبی به دست و صورتت بزنی، سفره رو چیدم. -چشم حاج خانوم. امر، امر شماست. سفره کوچک و جمع و جوری می اندازم؛ به اندازه ی دو نفر. سفره هایی که از شروع جنگ پهن می کنم، هر روز تیرِ چشمم می شود. آرزوبه دل هستم یک بار دیگر از این گوش تا آن گوش سفره بیندازم و تمام خانواده با هم یک آب گوشت بخوریم. بعد از ناهار، مجید کنارم می نشیند. می فهمم می خواهد چیزی بگوید، اما زبان در دهانش نمی چرخد. ظرف پسته و کشمش را جلویش می گذارم و می گویم: «بخور مامان جان. شدی پوست و استخوون. این شیش ماه که اینجایی، باید حسابی تقویتت کنم.» می خندد و می گوید: «خب بعدش چی؟ دیگه بدعادت میشم ها!»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۹ برق خوش حالی در چشم هایم موج می زند:
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۰
-تو دیگه نگران این چیزا نباش. نترس با یه کم تنقلات خوردن چاق نمیشی. مجید با دودلی و تردید می گوید: «مامان! می دونی چیه؟» بی آنکه حرفی بزند، از نگاهش ذهنش را می خوانم: «چی شده عزیزم؟ می خوای بری؟» -راستش من اسلحه م رو تحویل ندادم و اگه تحویلش ندم، برام مشکل پیش میاد. به هیچ کس هم نمی تونم اعتماد کنم و بدم اونو ببره کردستان؛ باید برم. اجازه میدی که برم و زود برگردم؟ لبخند روی لبم می ماسد: «خب اگه به خاطر اسلحه ست، من راضی ام عزیزم. ان شاءالله به سلامتی بری و برگردی.» ساکش را با دنیایی از دل تنگی می بندم. هر چیزی که باید در این سفر با خود ببرد را در آن می گذارم. حواسم را به روزهای خوب پرت می کنم. فرشته هنوز از مدرسه برنگشته است. مجبور می شویم بدون خداحافظی کردن مجید از او حرکت کنیم. برای بدرقه ی مجید، با حاجی و عمویش به میدان آزادی می رویم. از ماشین پیاده می شویم. نگاهم به ماشین استیشنِ درب و داغونی می افتد که زهوارش در رفته است. مجید باید تا کردستان با این ماشین برود؟! مجید برایمان می گوید که به خاطر اوضاع بد و وخیم جنگی، رزمنده ها مجبور هستند پیه هر چیزی را به تنشان بمالند و تمام کمبودها را تحمل کنند؛ از این ماشین به عنوان آمبولانس هم استفاده می کنند. آقای سلیمی کیا تا مجید را می بیند، با لبی خندان جلو می آید و بعد از سلام و احوالپرسی، دستی روی شانه ی مجید می گذارد و می گوید: «بچه! تو دوباره اومدی؟ چقدر میای جبهه؟»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۰ -تو دیگه نگران این چیزا نباش. نترس با
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۱
همه می خندیم. دست در کیفم می برم، پاکت خوراکی های مجید را نمی بینم؛ در خانه جا گذاشته ام، بس که حاجی برای آمدن عجله کرد. نیم ساعتی تا رفتن مجید فرصت باقی است. از حاجی می خواهم تا به خانه برگردد و خوراکی ها را بیاورد؛ تأکید می کنم حتما بیاورد. مجید که متوجه ی صحبت هایمان می شود، می گوید: «مامان! نمی خواد بابا بره. من با موتور دوستم زودی میرم و برمی گردم.» روی زین موتور می نشیند و می رود. با حاجی و برادرشوهرم، مشغول صحبت کردن هستیم که مجید از راه می رسد. پاکت خوراکی ها را نشانم می دهد و با خنده می گوید: «بفرما حاج خانوم! اینم خوراکیا. دیگه نگران هیچی نباش.» به قد و بالای مجیدم زل می زنم. نمی توانم نگاهم را لحظه ای از او برگردانم. دست می اندازد دور شانه هایم، هر دو یکدیگر را به آغوش می کشیم. صورت او را بین دست هایم می گیرم. لب روی پیشانی بلندش می گذارم و می بوسم. کلاه بافتش را روی سرش می کشم. سیل اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری می شود. مجید که تحمل اشک هایم را ندارد، سرش را خم می کند و روی دستم را می بوسد. بعد با پدر و عمویش خداحافظی می کند. یک قدم پیش می رود و یک قدم برمی گردد. سوار استیشن می شود، جایی برای نشستن پیدا نمی کند. در ماشین، پنج نفر رزمنده و مقداری وسیله است.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۱ همه می خندیم. دست در کیفم می برم، پاک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۲
به ناچار ته استیشن پاهایش را توی شکمش جمع می کند و اسلحه را جلوی پایش می گذارد. رویش را به سمت شیشه ی اتومبیل می چرخاند تا از نگاهم دور بماند؛ می خواهد دل بکند و برود. ماشین راه می افتد و تکه ای از وجود مرا هم می برد. زانوهایم می لرزد. تا خود خانه یک کلمه هم حرف نمی زنم. به خانه که می رسیم، از برادرشوهرم خداحافظی می کنم و از ماشین پیاده می شوم. حاجی همراه برادرش می رود. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. داخل اتاقمان بغضی که به زحمت نگه داشته ام، می ترکد. چادر را روی صورتم می کشم و گریه سر می دهم. فرشته وارد می شود و یک لیوان آب دستم می دهد. به لیوان لب می زنم و کمی آب می خورم. نگاهم روی فرشته سُر می خورد؛ هاله ای از اشک در چشمان عسلی و درشتش پرده انداخته. دستم را به طرف او دراز می کنم. خودش را در آغوشم می اندازد و بی مقدمه می گوید: «مامان!» می گویم: «جانِ مامان؟» -داداش مجید منو بوس کرد و رفت. -مگه وقتی اومد خونه، تو هم بودی؟ -آره بودم. بگم برات چی شد؟ -بگو دخترم. از بغلم بیرون می آید. با زبان شیرینش می گوید: «تازه از مدرسه اومده بودم خونه. داشتم لباسام رو عوض می کردم که صدای موتور رو از حیاط شنیدم. خواستم ببینم کیه؛ تا کنار در اومدم. داداش مجید با همون لباس سبزش که همیشه می پوشه، با پوتین اومد توی اتاق؛ دعواش نکنی ها! یه وقت بهش نگی من گفتم با پوتین اومده؛ خیلی عجله داشت. سلام کرد و گفت: یه چیزی جا گذاشتم. باید بردارم و زودی برگردم. رفت اتاق خودش و از کمد یه بسته ای برداشت.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۲ به ناچار ته استیشن پاهایش را توی شکمش
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۳
از جلوی من رد شد؛ بدون اینکه حتی نگاهم کنه، لبخندمم ندید. خیلی غصه خوردم. توی دلم گفتم: چطوری داداش تونست با منی که یه دونه خواهرشم خداحافظی نکنه و بره؟ مگه چند تا آبجی داره؟ از دستش خیلی ناراحت شدم. هنوز داشتم غصه می خوردم که دوباره صدای موتور داداش رو شنیدم. توی دلم غر زدم و با دل خوری گفتم: ولش کن، باز حتما یه چیزی یادش رفته که برگشته. بی معرفت با من خداحافظی نکرد و رفت! داشت اشکم درمیومد که داداش خندون اومد توی اتاق، بازم پوتینش رو در نیاورد. بغلم کرد و گفت: من که تو رو نبوسیدم قربونت برم! خوش حال نگاهش کردم. ذوق کردم که چه داداش مهربونی دارم. بعدم رفت.» آهی می کشم. لبم به خنده باز می شود و می گویم: «اِی دختر لوس! حالا دیدی داداشی تو رو یادش نرفته بود.» با پنج انگشت گونه اش را به آرامی می کشم. فرشته بلندبلند می خندد. بهار با همه ی زیبایی هایش از راه رسیده است. زمینِ خفته، از خواب بلند زمستانی بیدار شده. چشمه ها پر آب شدهاند و دشت ها لباس سبزشان را همه جا پهن کرده اند. طبق عادت هر سال، شیرینی پخته ام و صفایی به خانه داده ام. قلمه های انار که در اثر سوز سرما به کلی خشک شده بودند، دوباره جانی تازه گرفته و از بغل بوته ی خشک و بی جانشان جوانه زده اند. مرخصی های حاجی خیلی کم است و دل تنگی هایم بی شمار.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۳ از جلوی من رد شد؛ بدون اینکه حتی نگاه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۴
چند روزی می شود که از مجید بی خبرم. گوش به زنگِ درِ خانه ام تا همسایه مان، فروزنده خانم بیاید و بگوید مجید تماس گرفته. دل شوره امانم را بریده است. فکرم به مجید می پرد. نمی دانم تا چند روز دیگر باید منتظر تماس او باشم. سرم را به دوختن پته گرم می کنم. صدای زنگ در، کارم را نیمه تمام می گذارد. در را که باز می کنم، فروزنده خانم را با همان چهره ی شاد و خندان همیشگی می بینم. اصالتا اهل نایین اصفهان است؛ زنی مهربان و خوش رفتار که محبت هایش به من و بچه هایم تمامی ندارد. به او سلام می کنم. با لهجه اصفهانی می گوید: «سلام حَج خانوم. آقا مجیدِدون پُشدِ خطِ تلفنِست.» به او لبخند می زنم: «خدا ز خواهری کَمتون نکنه فروزنده خانوم! ببخشید که همیشه براتون زحمت داریم.» -اختیار دارید. همسایگی واسه همین روزاست دیگه. با قدم هایی تند، به خانه شان می رویم. تلفن را برمی دارم. از شنیدن دوباره ی صدای مجیدم سر از پا نمی شناسم. ضربان قلبم آن قدر تند می شود که به سختی حرف هایش را می شنوم. از او می پرسم: «کجایی مامان؟» می گوید: «ما تهرانیم مامان جان. فعلا حرکت نکردیم سمت کردستان. جوش نزنی ها! هیچ هم ناراحت نباش. چون جاده خرابه و آب و هوا خوب نیست، می خوان ما رو به صورت ستونی ببرن. هنوز منتظریم. بچه ها همه خوبن؟» خیالش را راحت می کنم که همه چیز روبه راه است و همه خوبند. دست روی قلبم می گذارم تا کمی آرام شود. گوشی را به دست دیگرم می دهم: «خب کی میایی؟» -پونزده روز دیگه به امید خدا. مامان جان! شما نگران نباش. به همه سلام برسون.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۴ چند روزی می شود که از مجید بی خبرم. گ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۵
با آنکه دلم نمی آید تلفن را قطع کنم، اما به اجبار خداحافظی می کنم. مجیدم برای آنکه بیش از این دل نگران او نباشم، وقتی به کردستان می رسد، باز تماس می گیرد. از هوای سرد و یخبندان آنجا حرفی نمی زند؛ فقط می گوید اسلحه اش در برف ها گم شده و به سختی توانسته آن را پیدا کند. بیست وششم فروردین سال۶۰. از اول صبح حال خوشی ندارم؛ شاید از کِسلی فصل بهار است. دلم مثل دانه ی اسپندِ روی آتش شده. هرچه خودم را سرگرم کار می کنم، هجوم افکار منفی و دلهره، قدرت سرپا ماندن را از من می گیرد. سعی می کنم ذکر بگویم و آرامشم را حفظ کنم. حس می کنم خون به مغزم نمی رسد. چیزی مثل خوره به جانم افتاده؛ انگار دستی گلویم را محکم می فشارد. درد می ریزد در بازویم. به صورتم کمی آب می پاشم. اصلا چرا درونم به هم ریخته؟ در دریایی از فکر غرق شده ام که با تک سرفه ای به خودم می آیم. برادرم حمیدرضا را می بینم. نمی دانم کی به خانه ام آمده. با همان لبخند نمکینش نگاهم می کند و می گوید: «سلام حاج خانوم! مهمون نمی خوای؟ کجایی بابا؟! انگار کشتی های خانوم غرق شدن که حواسش نیست.» به زور لبم را به حالت خنده باز می کنم. جلوی پایش بلند می شوم. در چشم های زیبا و مهربانش خیره می شوم و می گویم: «ببخش تو رو خدا داداش! خیلی خوش اومدی، صفا آوردی.» قوری و دو استکان را توی سینی می گذارم. دقیقا روبه رویش می نشینم و به صورتش زل می زنم: «از صبح تا حالا فکرم درگیره داداش. یه جور هول وولا افتاده تو تموم وجودم. چقدر فصل بهار خسته کننده ست!» آب دهانش را فرو می برد. برآمدگی گلویش بالا و پایین می شود و می پرسد: «درگیر چی خواهر من؟» همین طور که با انگشت هایم پرزهای قالی را عقب و جلو می دهم، می گویم: «نگران مجیدم، چند روزه بهم زنگ نزده و ازش بی خبرم. آخه این بچه فکر نمی کنه من نگرانشم؟ والّا آدم کافر بشه، مادر نشه.»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۵ با آنکه دلم نمی آید تلفن را قطع کنم،
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۶
برادرم از توی قندان، قندی برمی دارد و استکان را به دست می گیرد: «شما مادرا همیشه ی خدا نگرانید. اون الان توی منطقه درگیره خواهر من. جبهه رفته، خونه ی خاله که نبردنش. شب میام می برمت بیمارستان کلاهدوز، از مرکز خودمون حتما باهاش تماس می گیرم. شما یه کم صبور باش. اون حالش خوبه و سرحال. نگران نباش.» چشم به گل های سفید وسط قالی می دوزم. مکث می کنم و می گویم: «ناهار خوردی؟ ببخش تو رو خدا داداش! اصلا امروز دل و دستم به کار و آشپزی نرفت.» حمیدرضا قند را در دهانش مزه مزه می کند: «نون و پنیری، خیار گوجه ای، یه چی بیار با هم می خوریم؛ غریبه که نیستم خواهر.» داشته های آشپزخانه را به ذهن می آورم. نان در سفره دارم، خیار و گوجه هم هست؛ فقط باید پنیر بخرم و چند تخم مرغ. بلند می شوم و چادر به سر، برای خرید از خانه بیرون می روم؛ چند قدمی به مغازه ی سر کوچه مانده است. این وقت ظهر، همسایه ها از خانه بیرون زده اند و با هم پچ پچ می کنند! اگر مادرم بود، به کنایه می گفت: «به حق چیزای ندیده و نشنیده!» سلامی می کنم و وارد مغازه می شوم. خریدهایم که تمام می شود، بیرون می آیم. در چشم همسایه ها یک نگاه خاصی را حس می کنم که آزارم می دهد. هاج و واج، خیره به من مانده اند. خانه که می آیم، به برادرم می گویم: «حمید! امروز همسایه هامون یه طوری شدن. تا منو دیدن، زیرلب به هم یه چیزایی می گفتن. اتفاقی افتاده؟ یه جورِ خاصی نگاهم می کردن.» او با آرامش و طمأنینه می گوید: «نه، هیچ خبری نیست. می خواستی ازشون بپرسی چه خبره. بیا بشین کنارم، نگرانم نباش خواهر من.»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۶ برادرم از توی قندان، قندی برمی دارد و
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۷
ناهار می خوریم. دارم سفره را جمع می کنم که می پرسد: «میگم فاطمه جان، مجید از خودش عکس نداره؟» -چرا داره. آلبوم عکسش اونجاست. برو بیار خودت نگاه کن، هرکدوم از عکساش که مناسب تره بردار. بلند می شود و آلبوم مجید را می آورد. با ظرف میوه و پیش دستی، از آشپزخانه بیرون می آیم. مقابل برادرم می گذارم. صفحات آلبوم را یکی یکی ورق می زند. به یک عکس مجید که با لباس سپاه ایستاده است، می رسد. با نگاهی از سر دلتنگی میگویم: «حمیدرضا! ببین مجیدم توی این عکس چقدر مظلومه؟» آهی سوزناک از سینه می کشد و می گوید: «به خدا که همین الانم مظلومه. اگه ببینیش، همین قدر مظلومه!» از حرف های نصفه نیمه اش سر در نمی آورم. انگار کسی عقل مرا دزدیده است! بعد با کمی مکث ادامه می دهد: «امروز اخبار گوش نکردی؟» -نه. شستم خبردار می شود؛ اما با شک و تردید می پرسم: «نکنه مجیدم شهید شده؟!» -اگه شهید شده باشه، می خوای چی کار کنی؟ خیره به دهانم می ماند تا چیزی بگویم. ابروهایم را بالا می اندازم. با غمی که سینه ام را می سوزاند، می گویم: «هیچ کار! همون کاری که برای داداشمون عباس کردم. راهیه که خودش رفته.» زل می زنم به عکس های مجیدم. یک به یک عکس ها را از جلوی چشم هایم رد می کنم؛ درست مثل یک فیلم، از کودکی تا همین چند روز قبل. برآمدگی یک عکس توجه مرا به خود جلب می کند. کاغذی پشت آن چسبانده شده. آن را درمی آورم. خوب که نگاهش می کنم، دست نوشته ی مجید است.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee