شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۹ با آمدن صدای در به استقبال حاجی می رو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۰
مداحی با سوز و گداز می خواند: شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است لب تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان نوکر رخ ارباب نبیند سخت است انگار تمام غم های عالم و آدم را به یک باره روی دلم می ریزند. تا دقایقی چیزی بین من و حاجی رد و بدل نمی شود. هر دو غرق در افکار خودمان هستیم. در مسیر نگاهم به دو خانم کنار خیابان می افتد. یکی از آن ها دستش را بلند می کند. حاجی می ایستد و سوار می شوند. هر دو را به مقصد می رسانیم. هنوز هیچ حرفی نمی زنیم. چند هفته ای می شود که از مجید بی خبر هستم و هر لحظه نبودنش به کندی یک قرن می گذرد. امشب دلم بی دلیل گرفته. می خواهم گریه کنم؛ دلم نمی آید شب عیدْ حاجی را با غم و غصه ناراحت کنم؛ بغضم را فرو می برم. شیشه را پایین می دهم و می گذارم باد به سر و صورتم بخورد. با دل تنگی خاصی به حاجی می گویم: «حاجی! کاش امشب که رفتیم خونه، یه لحاف به لحاف بچه هامون اضافه شده باشه.» لبخندی می زند و می گوید: «می دونم دل تنگ مجیدی خانوم جان. ان شاءالله که همین طور میشه. یه امشب رو شاد باش.» از وقتی که جنگ شروع شده است؛ حتی حاجی را هم کمتر می ببینم، چه برسد به پسرها. گاهی بی خبر از حاجی و مجید، روزم را شب می کنم. دلم می خواهد به روزهایی برگردم که وسط هال، سفره ی بزرگ و رنگارنگی پهن می کردم و همه ی بچه ها دور تا دور آن می نشستند. تا خورشت را بیاورم، سعید غرولندکنان می گفت: «پس کجایی مامان؟ مردیم از گشنگی.» و همه بلندبلند میخندیدند. به خاطر امنیت و آرامش کشورم تمام سختی ها و دل تنگی ها را با جان و دل تحمل می کنم. به خانه که می رسیم، در را باز می کنم. حاجی ماشین را کنار درخت بزرگ انجیر پارک می کند. چادرم را از سر می بردارم و به سمت اتاق می روم. در کمال ناباوری می بینم که یک لحاف جلوی درِ مهمان خانه پهن شده است.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۰ مداحی با سوز و گداز می خواند: شب گر ر
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۱
صبر نمی کنم تا حاجی بیاید. با قدم هایی تند وارد اتاق می شوم. می نشینم و آرام لحاف را کنار می زنم. مجید با چهره ی مظلوم و دوست داشتنی ، راحت خوابیده. مثل دوران کودکی اش، کف دو دستش را به هم چسبانده و زیر صورتش گذاشته. با اینکه طاقت ندارم بیدار شود، ولی سر خم می کنم و گونه اش را می بوسم. از هُرم نفس هایم بیدار می شود. نفسی از سر آسودگی می کشم. در رخت خوابش می نشیند و کمی به طرف من خیز برمی دارد. او را در آغوش می گیرم و تا دلم می خواهد، سر و صورتش را بوسه باران می کنم. اشک بی امان از چشم هایم بیرون می آید. مجید از سر محبت نگاهم میکند. -مامان! ذوق می کنی که داری منو می بینی؟ بوسه ی دیگر را آبدارتر به گونه اش می زنم. -معلومه قربونت برم! اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! الحمدلله که خدا تو این شب عزیز جواب دعاهام رو داد. -خب حالا این اشکای خوشگلت برای چیه؟ می خندم و می گویم: «خب معلومه، گریه ی خوش حالیه مامان. تو اومدی و چراغ خونه م رو روشن کردی.» حاجی که داخل می آید، مجید از جا بلند می شود. پدر و پسر، دقایقی یکدیگر را به هم می فشرند و چیزی نمی گویند. مجید می نشیند و دستش را دور گردنم می اندازد و در حالی که مرا به سینه فشار می دهد، می گوید: «دل به دل راه داره حاج خانوم؛ منم دل تنگتون بودم. بذار یه خاطره ی خوب از عملیات چریکی دیروزمون بگم. موقع برگشت باید از کوه پایین میومدیم. قبل از عملیات، فرمانده مون به تک تک بچه ها سپرده بود که اگه جایی گرفتار شدیم، به خاطر حساس بودن عملیات، به هیچ عنوان سر و صدا نکنیم.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۱ صبر نمی کنم تا حاجی بیاید. با قدم های
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۲
بچه ها جلو بودن و منم پشت سرشون حرکت می کردم. توی یکی از مسیرهای کوه همین که اومدم بپرم، زیر پام خالی شد و پرت شدم پایین. نتونستم هیچ کدوم از بچه ها رو صدا بزنم و کمک بخوام. اونا هم که اصلا توی تاریکی حواسشون به پشت سرشون نبود، منو جا گذاشتن و رفتن. به خودم که اومدم، توی پام به شدت احساس درد کردم. نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. مونده بودم که تو دل سیاهی شب، چه جوری برم و خودم رو به بچه ها برسونم. یه دفعه دلم لرزید. با بغض امام زمان رو صدا زدم؛ ازشون خواستم تا کمکم کنن و نذارن اینجا تنها بمونم. برای خلاصی از اونجا آروم آروم، پام رو مالیدم و یه کم تکونش دادم. این کار رو چند مرتبه انجام دادم. انگار دست نیرومندی به کمکم اومد و تونستم پام رو به کندی حرکت بدم. خدا رو شکر که نه شکست و نه زخمی شد. یواش یواش از حفره اومدم بیرون. باورم نمی شد بتونم روی این پا وایستم، چه برسه بخوام تا خود مقر پیاده هم برم! نزدیکای صبح به مقر فرماندهی رسیدم مامان.» چشم هایم را هاله ای از اشک در بر می گیرد. چند قطره اشک از روی صورتم سُر می خورد. مجید با انگشتانش اشک هایم را پاک می کند. مرا می بوسد و می گوید: «گریه نکن قربونت برم! من حی وحاضر کنارتم. مامان جان! اینکه من الان اینجام، از دعای شماست؛ شک ندارم. ما این دوره ها رو باید بگذرونیم تا هرجا که مبارزه و درگیری با دشمنامون هست اونجا باشیم؛ حالا مهم نیست این درگیری ها با اشرار کهنوج و گلباف باشه یا کومله و و دموکراتای کردستان. به عنوان یه سپاهی وظیفه ی من حفظ امنیت و آرامش کشورمه قربونت برم!»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۲ بچه ها جلو بودن و منم پشت سرشون حرکت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۳
صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسد. یکی از خصوصیات خوب مجید، خواندن نماز اول وقتش، آن هم به جماعت است. همیشه هم تأکید زیادی روی این قضیه به من و برادرهایش دارد. از سن پانزده سالگی که زیارت عاشورا را یاد گرفته، دیگر خواندن آن را ترک نکرد و به گفته خودش، در جبهه به رزمنده ها هم یاد می دهد. بعد از نماز، زیارت عاشورا می خواند. مجید کوچک من حالا برای خودش مردی شده که با غیرت و شجاعت، در برابر دشمن ایستادگی می کند! بیست وششم بهمن ماه سال ۵۹. چند روزی می شود که از حال پدر و مادرم خبری ندارم. دلم هوایی می شود و به خانه ی آن ها می روم. چند ساعتی از آمدنم نمی گذرد که تعدادی از فامیل هم می آیند. از این دیدار غیرمنتظره جا می خوریم. یکی از آن ها در حالی که تمام چهره اش را غم و اندوه گرفته، با مقدمه چینی می گوید که برادرم غلام عباس مجروح شده. پدرم از او خواهش می کند که واقعیت را به ما بگوید. او سر به زیر خبر شهادت برادرم را می دهد. مادر محکم چنگی به صورت می کشد و می زند زیر گریه. سرم سنگین می شود. بازوی چپم زُق زُق می کند. قلبم می شکند، بغضم می ترکد، اشک امان چشمانم را می گیرد. باور اینکه دیگر نمی توانم صورت زیبا و معصوم غلام عباس را ببینم، دِق کُشم می کند. روزهای عمر کوتاهش جلوی چشمم رژه می رود. غلام عباس همراه با تحصیل در مغازه دَرسازی پدر کار می کرد؛ هم به درس و دانشگاهش می رسید و هم یاری رسان پدر بود.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۳ صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۴
زمانی هم که دانشگاه تهران قبول شد، به پدرم گفت: «من روزی، یه نون سفید نیازمه، کسی برام پول نفرسته. اگه فرستادید، همه ش رو پس می فرستم ها!» غلام عباس همیشه به حق خودش قانع بود. هیچ وقت هم از پدرم بابت کاری که انجام می داد پول نمی گرفت. وقتی مادرم به اعتراض و از سر دل سوزی به او می گفت: «عباس جان! تو که میای کمک بابات و کلی کار می کنی و زحمت می کشی، چرا پول برنمی داری؟ حداقل یه کم از روی پولای بابات برای خرج و مخارج خودت بردار مادر.» عباس می خندید و می گفت: «من نیاز به پول ندارم مادر جان. حالا برای اینکه شما ناراحت نشید، یه پنج ریالی برمی دارم، که اگه احیانا چرخم رو خواستم باد بزنم و یا پنچرگیری کنم، پول داشته باشم.» غلام عباس دانشجوی مهندسی دانشگاه تهران بود. از زمان ورود به دانشکده تکنیکوم، عضو انجمن اسلامی شد. در تظاهرات دانشگاه شرکت می کرد. سال ۵۷ و جریان زلزله ی طبس، همراه دوستانش برای کمک به زلزله زده ها رفت. یک مدتی در جهاد سازندگی کرمان خدمت کرد. یادم است یک بار به یکی از روستاهای محروم در چهار فرسخی شهداد کرمان رفت و برای مردم خانه و حمام ساخت. دوستانش می گفتند گاهی موقع غذا خوردن، زیر حرارت آفتاب سوزان می نشست. وقتی ازش می پرسیدند که چرا توی آفتاب می نشیند و غذایش را می خورد، جوابش این بود: «نمی خوام این غذا خیلی بهم بچسبه و لذت ببرم.» می گفتند ظهر روز شهادتش، توی جبهه ی غرب، پیش نماز گردان می شود. آخرین نمازش را می خواند و بعد در عملیات چریکی به شهادت می رسد.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۴ زمانی هم که دانشگاه تهران قبول شد، به
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۵
روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه اش، در مسجد جامع سخنرانی کوتاهی می کنم. شاید وظیفه ی زینبی من، گفتن همین چند خط نوشته از شهادت و افتخار به آن است؛ چیزی که برادرم برای رسیدن به آن بال بال می زد و بالاخره هم به آرزویش رسید. هرچند که شنیدن این خبر، تا مدت ها روح همه ی ما را سخت متأثر و اندوهگین می کند. به مجید که در جبهه ی کردستان عراق است خبر نمی دهیم. در مراسم هفتم برادرم، همه ز دیدار غیرمنتظره ی او متعجب می شویم. مجید با غم و اندوه به گلزار می آید. وقتی چشم پدرم به مجید می افتد، یکدیگر را در آغوش می گیرند و یک دل سیر گریه می کنند؛ از آن گریه های مردانه و بلندبلند. پدرم آرام که می شود، می گوید: «فاطمه جان! بابا! خوش به سعادتت که مجیدت برگشته! گفتم بوی غلامم میاد، نگو مجیدم اومده.» با چشم های غم بار و اشک آلود، برای تسکین زخم قلب پدرم می گویم: «پسر من سعادت نداشت که شهید بشه. دایی غلامش خیلی زودتر از اون به قافله ی شهدا رسید.» بعد از مراسم هفت، شب دور هم جمع هستیم. برادرم حمید با دیدن مجید، او را بغل می گیرد. مجید با ذوق رو به حمید می گوید: «دایی عباس الان توی بهشت نشسته.» چینی به ابروهایم می دهم: «حداقل بذار کفن دایی عباس خشک بشه، بعد دایی و خواهرزاده ان قدر ذوق کنید.» در کمال ناباوری می بینم هر دو می زنند زیر خنده. نمی دانم چرا با دیدن خنده آن ها بند دلم پاره می شود. شهادت غلام عباس، تاثیر زیادی روی مجید می گذارد. با آه و حسرت به من می گوید: «مامان! دایی زودتر از من برای شهادت سبقت گرفت.»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۵ روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه اش،
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۶
سال ۶۰ زلزله ی وحشتناک و مهیبی در گلباف کرمان، شهر را زیر و رو می کند. برادرم حمیدرضا، از نیروهای سپاه آنجاست. به دنبال پسرانم مسعود و حمیدرضا می آید برای کمک رسانی، تبلیغات و یاری رساندن به زلزله زدگان. اقامت آن ها در گلباف چند ماهی طول می کشد. مسعودم سیزده سال دارد. از سفر که برمی گردند، خاطراتش را برایم تعریف می کند: «مامان! گلباف که بودیم، یه شیخ بود مرده هایی رو که از زیر آوار بیرون میاوردن، اول تیمم می کرد و بعد خاک می کرد. چند باری هم به من گفت: ببین پسرم! ما اینجا آب نداریم. برای همین مرده هایی رو که میارن، باید با یه دستت دستشون رو بگیری و با خاک تیمم بدی.» با تعجب می پرسم: «پسرم! تو این کار رو انجام می دادی؟!» مسعود پشت سرش را می خارانَد و در حالی که به چشم های منتظر من نگاه می کند، می گوید: «خب اولش که یه کم می ترسیدم، ولی چون به قول حاج آقا کار خیر و ثواب بود، دیگه این کار برام عادی شد و بدون ترس انجامش می دادم. اووو...وَه! من دنیایی آدم رو تیمم دادم مامان!» قربان صدقه اش می روم: «ای درد و بلات به جونم! قربون پسرم برم که خیلی وقته مرررد شده!» کمرش را کش و قوسی می دهد و لبخندی به پهنای صورت می زند. خاطره ی حمیدرضا از حضورش در گلباف چیز دیگریست: «از گلباف و اتفاقات اون شهر خاطره که زیاد توی ذهنم مونده، ولی مامان! می دونی چه خطری رو پشت سر گذاشتیم؟» ابرویی بالا می اندازم و با نگرانی می پرسم: «چی مامان؟!»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۶ سال ۶۰ زلزله ی وحشتناک و مهیبی در گلب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۷
-وقتی زن و بچه ی مردم رو آواره و توی اون هوای سرد می دیدیم، خیلی شرمنده می شدیم. روزای اول که امکانات خیلی کم بود، با هر پس لرزه، دیوارا دوباره می ریخت و در و پنجره ی خونه ها از جا کنده می شد؛ یه جورایی قلب همه رو هم می لرزوند. ترس و وحشت رو تو چشم همه می شد دید. اثری از آبادی نبود. خونه ها مثل یه تَل خاکی روی هم تلنبار شده بودند. بچه ها پرانرژی و باغیرت به مجروحا و کسایی که زنده مونده بودن کمک می کردن. شبا برای خواب به من و رفقام یه چادر داده بودند. اون شب خیلی خسته بودیم، دور چراغ علاءالدینی که با حرارت ملایمی می سوخت، نشستیم. با بچه ها دست و پاهامون رو به چراغ چسبونده بودیم. دوستم حسین، بچه ی شوخیه، همه چیز رو به هم می ریخت و سر به سر همه هم می ذاشت. چند ساعتی رو گفتیم و خندیدیم. از سر شب چند تا پس لرزه ی شدید گلباف رو بدجور تکون داد. سر یکی از شوخی های حسین، همه مون به ترتیب از چادر زدیم بیرون. درست لحظه ای که من و بچه ها اومدیم بیرون زلزله شد. با یه صدای مهیب کلی شیشه ریخت پایین. آخه چادر ما چند متری از خونه ها فاصله داشت. یهویی عمود چادر افتاد، بعد هم چراغ علاءالدین؛ چادرمون آتیش گرفت. به کمک بچه ها تونستیم خیلی زود آتیش رو خاموش کنیم. خیلی خدا به همه مون رحم کرد! مسئولمون می گفت: برید خدا رو شکر کنید که پدر، مادراتون یه لیوان آب دست یه مستحقی دادن که شما رو امشب بیمه کردن. فکر کن مامان! اگه حسین بنای شوخی رو نذاشته بود و بچه ها از چادر بیرون نزده بودن و توی چادر مونده بودن...»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۷ -وقتی زن و بچه ی مردم رو آواره و توی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۸
اجازه نمی دهم حرفش را کامل کند. وسط حرفش می پرم و می گویم: «خب دیگه، ادامه نده. خدا رو شکر که این اتفاق به خیر گذشت عزیزم. اینم از لطف خدا بوده و صدقه سر دعای خیر مردم و خونواده هاتون.» مجید مرتب به جبهه می رود. چند روزی می شود که برای مرخصی آمده و دوباره می خواهد برگردد. هنوز دلم از داغ شهادت و دوری غلام عباس می سوزد و زخمش تازه است. با هر بار یادآوری اش قلبم تیر می کشد، حس از دست و پایم می رود؛ انگار خون در بدنم خشک می شود و به مغزم نمی رسد. با ناراحتی و گلایه به مجید می گویم: «مجید جان! من تازه داییت رو از دست دادم و روح و جسمم داغونه، میشه دیگه نری جبهه؟» لبخند شیرین و نمکینی کنج لبش می نشیند و می گوید: «حاج خانوم جان! الهی قربون اون دلِ نازکت برم من! باشه، چشم. الانم اگه اجازه بدید، برم محل کارم و زودی برگردم؟ بعد که اومدم، خودم رو کَت بسته تحویل شما میدم.» نگاهی به قامت رشیدش می اندازم، حظ می کنم. لبخند می زنم و می گویم: «خدا نکنه! چشمت پرنور پسرم. برو عزیزم.» دست می اندازد گردنم، پیشانی ام را می بوسد و به فرودگاه می رود. کتری روی اجاق گاز جوش آمده است. قوری را برمی دارم، چای بیدمشک در آن می ریزم. آب جوش را نصفه نیمه ریخته و نریخته، صدای موتور مجید را می شنوم. قوری را روی کتری می گذارم و زیر گاز را کم می کنم. ذوق زده چادرم را روی سر می اندازم و در را برایش باز می کنم. مجید در آستانه ی در می ایستد و دو دستش را به دو طرف آن می زند. با مهربانی می گوید: «حاج خانوم جان!» عمیق به چشم هایش نگاه می کنم و می گویم: «جانم!» -اصلا دیگه جوش نزنی ها! من شیش ماه برگ مرخصی گرفتم که پیش شما بمونم.»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۸ اجازه نمی دهم حرفش را کامل کند. وسط ح
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۷۹
برق خوش حالی در چشم هایم موج می زند: «خدا خیرت بده مامان! همین شیش ماه هم خوبه.» دوباره خداحافظی می کند. ترک موتور می نشیند و می رود. چای بیدمشک خوب دم کشیده است. یک استکان برای خودم می ریزم؛ می گذارم خنک شود. سراغ خورشت قیمه بادمجان می روم؛ یک قاشق برمی دارم و مزه ی آن را می چشم. کمی دارچین اضافه می کنم و تا آمدن مجید زیر شعله را کم می کنم تا خوب جا بیفتد. آن قدر سرگرم کار خانه ام که حتی متوجه آمدن مجید نمی شوم. دستی را از پشت سر روی شانه ام احساس می کنم. برمی گردم و او را می بینم. سلام می کند. جوابش را می دهم: «علیک سلام پسر گلم. کی اومدی مامان؟! اصلا متوجه نشدم.» می خندد و می گوید: «ماشاءالله شما همیشه توی خونه مشغول انجام کارید. تازه رسیدم. ناهار آماده ست؟ من خیلی گشنمه مامان.» -آره مادر، تا یه آبی به دست و صورتت بزنی، سفره رو چیدم. -چشم حاج خانوم. امر، امر شماست. سفره کوچک و جمع و جوری می اندازم؛ به اندازه ی دو نفر. سفره هایی که از شروع جنگ پهن می کنم، هر روز تیرِ چشمم می شود. آرزوبه دل هستم یک بار دیگر از این گوش تا آن گوش سفره بیندازم و تمام خانواده با هم یک آب گوشت بخوریم. بعد از ناهار، مجید کنارم می نشیند. می فهمم می خواهد چیزی بگوید، اما زبان در دهانش نمی چرخد. ظرف پسته و کشمش را جلویش می گذارم و می گویم: «بخور مامان جان. شدی پوست و استخوون. این شیش ماه که اینجایی، باید حسابی تقویتت کنم.» می خندد و می گوید: «خب بعدش چی؟ دیگه بدعادت میشم ها!»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۹ برق خوش حالی در چشم هایم موج می زند:
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۰
-تو دیگه نگران این چیزا نباش. نترس با یه کم تنقلات خوردن چاق نمیشی. مجید با دودلی و تردید می گوید: «مامان! می دونی چیه؟» بی آنکه حرفی بزند، از نگاهش ذهنش را می خوانم: «چی شده عزیزم؟ می خوای بری؟» -راستش من اسلحه م رو تحویل ندادم و اگه تحویلش ندم، برام مشکل پیش میاد. به هیچ کس هم نمی تونم اعتماد کنم و بدم اونو ببره کردستان؛ باید برم. اجازه میدی که برم و زود برگردم؟ لبخند روی لبم می ماسد: «خب اگه به خاطر اسلحه ست، من راضی ام عزیزم. ان شاءالله به سلامتی بری و برگردی.» ساکش را با دنیایی از دل تنگی می بندم. هر چیزی که باید در این سفر با خود ببرد را در آن می گذارم. حواسم را به روزهای خوب پرت می کنم. فرشته هنوز از مدرسه برنگشته است. مجبور می شویم بدون خداحافظی کردن مجید از او حرکت کنیم. برای بدرقه ی مجید، با حاجی و عمویش به میدان آزادی می رویم. از ماشین پیاده می شویم. نگاهم به ماشین استیشنِ درب و داغونی می افتد که زهوارش در رفته است. مجید باید تا کردستان با این ماشین برود؟! مجید برایمان می گوید که به خاطر اوضاع بد و وخیم جنگی، رزمنده ها مجبور هستند پیه هر چیزی را به تنشان بمالند و تمام کمبودها را تحمل کنند؛ از این ماشین به عنوان آمبولانس هم استفاده می کنند. آقای سلیمی کیا تا مجید را می بیند، با لبی خندان جلو می آید و بعد از سلام و احوالپرسی، دستی روی شانه ی مجید می گذارد و می گوید: «بچه! تو دوباره اومدی؟ چقدر میای جبهه؟»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۰ -تو دیگه نگران این چیزا نباش. نترس با
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۱
همه می خندیم. دست در کیفم می برم، پاکت خوراکی های مجید را نمی بینم؛ در خانه جا گذاشته ام، بس که حاجی برای آمدن عجله کرد. نیم ساعتی تا رفتن مجید فرصت باقی است. از حاجی می خواهم تا به خانه برگردد و خوراکی ها را بیاورد؛ تأکید می کنم حتما بیاورد. مجید که متوجه ی صحبت هایمان می شود، می گوید: «مامان! نمی خواد بابا بره. من با موتور دوستم زودی میرم و برمی گردم.» روی زین موتور می نشیند و می رود. با حاجی و برادرشوهرم، مشغول صحبت کردن هستیم که مجید از راه می رسد. پاکت خوراکی ها را نشانم می دهد و با خنده می گوید: «بفرما حاج خانوم! اینم خوراکیا. دیگه نگران هیچی نباش.» به قد و بالای مجیدم زل می زنم. نمی توانم نگاهم را لحظه ای از او برگردانم. دست می اندازد دور شانه هایم، هر دو یکدیگر را به آغوش می کشیم. صورت او را بین دست هایم می گیرم. لب روی پیشانی بلندش می گذارم و می بوسم. کلاه بافتش را روی سرش می کشم. سیل اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری می شود. مجید که تحمل اشک هایم را ندارد، سرش را خم می کند و روی دستم را می بوسد. بعد با پدر و عمویش خداحافظی می کند. یک قدم پیش می رود و یک قدم برمی گردد. سوار استیشن می شود، جایی برای نشستن پیدا نمی کند. در ماشین، پنج نفر رزمنده و مقداری وسیله است.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee