✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°•
#قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۶۶
صدای ترس و وحشت جمعیت بیشتر می شود. ترسی به دلم راه پیدا می کند. اصلا مگر کسی تا به حال جنگ را از نزدیک دیده؟ حالا چگونه باور کنیم یک عده غریبه، بی اجازه وارد خاکمان شده اند. همه با واژه ی جنگ بیگانه اند. دو سه شمع کم جان، فضای تاریک مسجد را کمی روشن می کند. از پشت چادر صدای آشنایی به گوشم می رسد؛ مجید است. از جا بلند می شوم. فرشته که ترسیده با بغض می گوید: «کجا میری مامان؟ من می ترسم.» لبه ی چادرم را جلو می کشم و می گویم: «نترس عزیزم. بذار برم ببینم داداش مجید چی کارم داره. تو همین جا بشین تا من بیام. باشه مامان؟» فرشته لج می کند: «نه مامان، من می ترسم. منم میام.» -دختر قشنگم! ببین همه جا تاریکه. من زودی میام. بشین سر جات. با صدایی مخلوط از اشک و بغض لج می کند: «نه مامان! منم ببر، منم ببر.» حرصم را درمی آورد. دستش را می گیرم و به دنبال خود می کشم. با احتیاط و کورمال کورمال از لابه لای خانم ها رد می شوم و پای دو نفری را لگد می کنم. زانوهایم را روی زمین می گذارم. لبه ی چادر را کمی بالا می دهم تا در آن همهمه و شلوغی بتوانم صدای مجید را بهتر بشنوم. مجید با صدای بلند می گوید: «مامان جان! من و بابا و حمیدرضا باید بریم.» -تو این تاریکی؟! کجا مامان؟ -من باید برم فرودگاه. بابا و حمیدرضا هم باید برن برای نگهبانی منبع آب خوردن مردم. -چرا منبع آب؟ -بابا میگه دشمن بخواد کاری کنه، اول از همه آب آشامیدنی مردم رو مسموم می کنه.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر
#شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود
#انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی
#شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔
@shahid_zahedlooee