شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۱ صبر نمی کنم تا حاجی بیاید. با قدم های
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° بچه ها جلو بودن و منم پشت سرشون حرکت می کردم. توی یکی از مسیرهای کوه همین که اومدم بپرم، زیر پام خالی شد و پرت شدم پایین. نتونستم هیچ کدوم از بچه ها رو صدا بزنم و کمک بخوام. اونا هم که اصلا توی تاریکی حواسشون به پشت سرشون نبود، منو جا گذاشتن و رفتن. به خودم که اومدم، توی پام به شدت احساس درد کردم. نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. مونده بودم که تو دل سیاهی شب، چه جوری برم و خودم رو به بچه ها برسونم. یه دفعه دلم لرزید. با بغض امام زمان رو صدا زدم؛ ازشون خواستم تا کمکم کنن و نذارن اینجا تنها بمونم. برای خلاصی از اونجا آروم آروم، پام رو مالیدم و یه کم تکونش دادم. این کار رو چند مرتبه انجام دادم. انگار دست نیرومندی به کمکم اومد و تونستم پام رو به کندی حرکت بدم. خدا رو شکر که نه شکست و نه زخمی شد. یواش یواش از حفره اومدم بیرون. باورم نمی شد بتونم روی این پا وایستم، چه برسه بخوام تا خود مقر پیاده هم برم! نزدیکای صبح به مقر فرماندهی رسیدم مامان.» چشم هایم را هاله ای از اشک در بر می گیرد. چند قطره اشک از روی صورتم سُر می خورد. مجید با انگشتانش اشک هایم را پاک می کند. مرا می بوسد و می گوید: «گریه نکن قربونت برم! من حی وحاضر کنارتم. مامان جان! اینکه من الان اینجام، از دعای شماست؛ شک ندارم. ما این دوره ها رو باید بگذرونیم تا هرجا که مبارزه و درگیری با دشمنامون هست اونجا باشیم؛ حالا مهم نیست این درگیری ها با اشرار کهنوج و گلباف باشه یا کومله و و دموکراتای کردستان. به عنوان یه سپاهی وظیفه ی من حفظ امنیت و آرامش کشورمه قربونت برم!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee