شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۵ روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه اش،
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° سال ۶۰ زلزله ی وحشتناک و مهیبی در گلباف کرمان، شهر را زیر و رو می کند. برادرم حمیدرضا، از نیروهای سپاه آنجاست. به دنبال پسرانم مسعود و حمیدرضا می آید برای کمک رسانی، تبلیغات و یاری رساندن به زلزله زدگان. اقامت آن ها در گلباف چند ماهی طول می کشد. مسعودم سیزده سال دارد. از سفر که برمی گردند، خاطراتش را برایم تعریف می کند: «مامان! گلباف که بودیم، یه شیخ بود مرده هایی رو که از زیر آوار بیرون میاوردن، اول تیمم می کرد و بعد خاک می کرد. چند باری هم به من گفت: ببین پسرم! ما اینجا آب نداریم. برای همین مرده هایی رو که میارن، باید با یه دستت دستشون رو بگیری و با خاک تیمم بدی.» با تعجب می پرسم: «پسرم! تو این کار رو انجام می دادی؟!» مسعود پشت سرش را می خارانَد و در حالی که به چشم های منتظر من نگاه می کند، می گوید: «خب اولش که یه کم می ترسیدم، ولی چون به قول حاج آقا کار خیر و ثواب بود، دیگه این کار برام عادی شد و بدون ترس انجامش می دادم. اووو...وَه! من دنیایی آدم رو تیمم دادم مامان!» قربان صدقه اش می روم: «ای درد و بلات به جونم! قربون پسرم برم که خیلی وقته مرررد شده!» کمرش را کش و قوسی می دهد و لبخندی به پهنای صورت می زند. خاطره ی حمیدرضا از حضورش در گلباف چیز دیگریست: «از گلباف و اتفاقات اون شهر خاطره که زیاد توی ذهنم مونده، ولی مامان! می دونی چه خطری رو پشت سر گذاشتیم؟» ابرویی بالا می اندازم و با نگرانی می پرسم: «چی مامان؟!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee