شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۵ با آنکه دلم نمی آید تلفن را قطع کنم،
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° برادرم از توی قندان، قندی برمی دارد و استکان را به دست می گیرد: «شما مادرا همیشه ی خدا نگرانید. اون الان توی منطقه درگیره خواهر من. جبهه رفته، خونه ی خاله که نبردنش. شب میام می برمت بیمارستان کلاهدوز، از مرکز خودمون حتما باهاش تماس می گیرم. شما یه کم صبور باش. اون حالش خوبه و سرحال. نگران نباش.» چشم به گل های سفید وسط قالی می دوزم. مکث می کنم و می گویم: «ناهار خوردی؟ ببخش تو رو خدا داداش! اصلا امروز دل و دستم به کار و آشپزی نرفت.» حمیدرضا قند را در دهانش مزه مزه می کند: «نون و پنیری، خیار گوجه ای، یه چی بیار با هم می خوریم؛ غریبه که نیستم خواهر.» داشته های آشپزخانه را به ذهن می آورم. نان در سفره دارم، خیار و گوجه هم هست؛ فقط باید پنیر بخرم و چند تخم مرغ. بلند می شوم و چادر به سر، برای خرید از خانه بیرون می روم؛ چند قدمی به مغازه ی سر کوچه مانده است. این وقت ظهر، همسایه ها از خانه بیرون زده اند و با هم پچ پچ می کنند! اگر مادرم بود، به کنایه می گفت: «به حق چیزای ندیده و نشنیده!» سلامی می کنم و وارد مغازه می شوم. خریدهایم که تمام می شود، بیرون می آیم. در چشم همسایه ها یک نگاه خاصی را حس می کنم که آزارم می دهد. هاج و واج، خیره به من مانده اند. خانه که می آیم، به برادرم می گویم: «حمید! امروز همسایه هامون یه طوری شدن. تا منو دیدن، زیرلب به هم یه چیزایی می گفتن. اتفاقی افتاده؟ یه جورِ خاصی نگاهم می کردن.» او با آرامش و طمأنینه می گوید: «نه، هیچ خبری نیست. می خواستی ازشون بپرسی چه خبره. بیا بشین کنارم، نگرانم نباش خواهر من.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee