۲۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
مجتبی حسینپور
چند ماهی از شهادت عباس میگذشت که از طرف دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) به یکی از مراکز آموزشی در سوریه اعزام شدم. در آن مرکز، نیروها از کشورهای مختلف آموزش میدیدند و من هم بهعنوان فرمانده یک گروه مشغول خدمت بودم. با محبتی که از دوستم، شهید عباس داشتم، نام مستعارم را کمیل گذاشتم.
تعدادی از جوانان عراقی برای گذراندن دورۀ آموزشی آمدند. بعد از گذشت چند روز، یکی از نیروهای آموزشی عراقی آمد و با زبان عربی گفت: «حاجکمیل، ما یک فرمانده ایرانی داشتیم خیلی شبیه شما بود و اسمش هم کمیل بود.» اول زیاد توجه نکردم و با لبخند جوابش را دادم. رفت و سریع برگشت و گوشیاش را گرفت جلوی صورتم. عکس روی صفحۀ گوشی را که دیدم، خشکم زد. باورم نمیشد. عکس عباس بود. وقتی عکسالعملم را دید، تعجب کرد. گفت: «مگه میشناسیش؟!»
گفتم: «بله. عباسه. میدونی شهید شده؟»
چهرهاش در هم شد. با حالت تعجب گفت: «شهید شده؟!» خیلی ناراحت و متأثر شد. آن روز هرگز فکرش را نمیکردم بین آنهمه نیرو آن اتفاق برایم بیفتد. آن نیروی عراقی خیلی عباس را دوست داشت. میگفت: «عباس خیلی مهربون بود.» از محبتهای او برایم تعریف کرد. خدایا، یک انسان چقدر میتواند بزرگ بشود و اینقدر جذابیت معنوی پیدا بکند؟!
...
📗
#ادامه_دارد ...
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯