#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_پنجاه_نه
الهام متولد سال ۶۷هستم
هاشم میگفت:از معصوم بدم میاد حتی هانیه رو هم دوست ندارم ،چون بچه ام از تو نیست دوستش ندارم،تازه دیشب معصومه میگفت بیا بازم بچه دار شیم..نمیدونم چی فکر میکنند.؟بعد هاشم دستمو گرفت و گفت:الهام تو خوشبختی..؟گفتم:اره...چرا معصومه رو طلاق نمیدی وقتی دوستش نداری..؟گفت:هزار بار ازش خواهش کردم اما هر بار تیغ رو برداشته و خواسته خودشو بکشه حتی بعضی وقتها میگه بخدا هانیه رو خفه میکنم.گفتم:هاشم !بخدا گناه داره نفرینش گریبانگیرت میشه..گفت:دیگه بدتر از این هم مگه داریم،.نه عشقی دارم و نه خونه و زندگی..نه شب دارم ونه روز.گفتم:با چند نفری.؟؟گفت:بخدا فقط با یه خانم بیوه هستم(ملیحه)یکساله صیغه اش کردم و یه دختر ۱۲ساله داره...گهگاهی هم زنی یا دختری به دلم بشینه..فقط با همون یه نفر همیشه هستم.گفتم:مراقب باش بیماری نگیری.گفت:مراقبم..چند وقت دیگه میخواهم دایمش کنم...ملیحه هم بفهمه با کسای دیگه هستم پوستمو میکنه..یه پول قلمبه بدم دفتر خونه بدون رضایت زنم عقد میکنند....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد