eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
الهام متولد سال ۶۷هستم.... به هاشم گفتم:توروخدا تو تصمیمت تجدید نظر کن..گفت:نمیتونم ملیحه منتظرمه..من بهش قول دادم...گفتم:اون هنوز رسمی نشده..یه دفعه دیدیم معصومه ،هانیه رو برداشت و رفت تو اشپزخونه...دویدیم دنبالش .کارد رو برداشت و گفت:هاشم این الهام بدکاره رو هم بردار و برو پیش عشقت..اما قبل از رفتن خوب نگاه کن .اول هانیه رو میکشم و بعد خودمو..بعد عروس خانمهاتو بیار و سر قبر ما عروسیتو بگیر..گفتم:معصومه توروخدا بیخیال شو..گفت:تو خفه کثافت..تو که میدونستی من عاشقشم تو چرادنبالش بودی..؟گفتم:من دنبالش بودم ؟چرا چرت و پرت میگی.؟اگه من دنبالش بودم الان زنش بودم..من خودمو کشیدم کنار و دست رد به سینه اش زدم که شوهر تو بشه..اکه من دنبالش بودم چرا داره میره دنبال یه زن دیگه.؟؟هاشم گفت:بچه رو بزار زمین داره سکته میکنه،قبوله من از این خونه نمیرم اما تو هم نباید دیگه این بچه رو اذیت کنی.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم معصومه گفت:حق نداری با اون زن عقد کنی.هاشم گفت:باشه همون صیغه ام میمونه.معصومه گفت:نخیر مگه من خرم..کلا باید قید اون زن رو بزنی.؟ وگرنه پیداش میکنم وبا همین چاقو تیکه تیکه اش میکنم..هاشم گفت:باشه با اون زن بهم میزنم ،مرده شور این زندگی و تورو ببرند..سگ بهتر از من زندگی میکنه..معصومه گفت:زندگیت مثل هر چی هم باشه باید با من زندگی کنی..من با مامان میخواستیم بریم خونمون که معصومه جلومو گرفت و گفت:الهام جیگرتو خون میکنم،میشم ملکه ی عذابت..گفتم:اونوقت چرا؟گفت:چون تو میدونستی من عاشق هاشم هستم چراعشقمو از چنگم در اوردی...؟؟؟هیچ کی یه بچه یتیم رو نمیگیره میخواستی با شوهر من ازدواج کنی؟؟گفتم:معصومه تو مریضی ،نمیفهمی چی میگی...من بترشم شرافت داره به اینکه با خودکشی و تهدید شوهر کنم..اصلا تو در حد من نیستی..از اون شب به بعد روزگار من تو اون ساختمون سیاه شد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم... هر روز تو راه پله معصومه یه جورایی اذیتم میکرد،موهامو میکشیدو فحشهای بد میداد.البته منم جوابشو میدادم.به همه ی فامیل گفته بود مراقب شوهراتون باشید چون الهام شوهر دزده..یه بار که شدید دعوامون شد بابابزرگ منو کشید خونمون و بهم گفت:منو حلال کن دخترم..یعنی معصومه و هاشم هم باید مارو حلال کنه..گفتم:بابابزرگ !اگه چند سال پیش از این خونه میرفتیم الان این دعواها نبود،اجازه بده ما از اینجا بریم..بابابزرگ گریه کرد و گفت:دوست ندارم برید اما هرجور راحتید..مامان خونه رو گذاشت برای فروش ..بابابزرگ گفت:خودم میخرم شاید یه روز الهام خواست برگرده براش نگه میدارم..خونه رو به بابابزرگ فروختیم و پولشو گرفتیم ورفتیم خونه ی عزیز.عزیز که پیر وتنها شده بود خیلی خوشحال شد ،حتی دایی ها و خاله هام هم خوشحال شدند چون دیگه نگران مادرشون نبودند.موقع اسباب کشی فقط بابابزرگ و مامان بزرگ بدرقمون کردند...وقتی سوار ماشین میشدیم هاشم اون سمت خیابون نگاهم میکرد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم اون لحظه فکر کردم هاشم منم دوست نداره چون اگه دوست داشت به عشقش پایبند میموند نه اینکه با همه ی دخترا و زن‌ها باشه..وسایلمونو خونه ی عزیز چیدیم واضافه ها رو تو انباری گذاشتیم.من ترم ششم بودم و دوره امو تو بیمارستان کودکان میگذروندم که نگاههای آقای دکتر بخش رو م سنگینی میکرد،..دکتری که تو بخش ما همه ی دخترا عاشقش بودند...از بچه ها شنیده بودم خانمش فوت شده و یه دختر بچه ی ۵ساله داره..کم کم یخم با آقای دکتر باز شد و باهم قرار گذاشتیم و تو کافی شاپ همدیگر رو دیدیم..من همه چی رو در مورد محمد(دکتر)به مادرم گفته بودم..محمد ۱۳سال از من بزرگتر بود...قرار شد مدتی باهم آشنا شیم...بعد قرار ازدواج بزاریم..بهش گفتم:دخترتم قرار با ما زندگی کنه..؟گفت:دخترم جز من کسی رو‌ نداره ،من از دخترم جدا نمیشم..گفتم:پس اجازه بده قبل از ازدواج باهاش آشنا بشم..من عاشق بچه ها هستم فکر کنم بتونم دلشو بدست بیارم... دیدارهای بعدی دخترشم باخودش اورد...دختری با موهای فرفری و چشمهایی شبیه باباش.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم عاشق محمد نبودم اما میتونستیم به هم تکیه کنیم..من همه چی رو در مورد هاشم و خودم به محمد گفتم تا حرف ناگفته ایی در گذشته نداشته باشم..محمد اظهار تاسف کرد از تفکرات بزرگترا و بعد خوشحال گفت:اکه اون اتفاقات نمیفتاد تو الان پیش من نبودی..بعد از مدتی که با دختر محمد، ساحل اوکی شدم..محمد گفت:بیام خواستگاری چون ساحل هی سراغتو میگیره و دوست داره تو پیشمون باشی..و مامانش بشی..از حرفهاش قند تو دلم اب میشد..یه روز که از بیمارستان اومدم دیدم مامان نیست..از عزیز سراغ مامان رو گرفتم که گفت:بابابزرگت زنگ زد رفت اونجا..بعدازاینکه مامان اومد تعریف کرد :انگار ملیحه حامله شده و اومد سراغ هاشم و دعوا راه انداخته که باید بیاد بالاسر بچه اش..یه ماه دیگه بچه بدنیا میاد.گفتم:شوخی نکن مامان.!!تنها اومده بود؟مامان گفت:نه با مادر وبرادرش..یه جیغ وداد و آبرو ریزی راه انداخته بودند بیا و ببین..گفتم:حالا چی میشه مامان.؟گفت:اقا هاشم مجبوره بچه رو به گردن بگیر و تا اخر عمر خرج و مخارجشو بده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم ملیحه قشنگ معلوم بودکه۴۰سال به بالاست اما بازم با اون وضعیت حاملگیش بازم خیلی خوشگله..شب مادر بزرگم زنگ زد و با مادرم درد ودل میکرد(دوری و دوستی)و میگفت:طفلک هاشم از برادرای ملیحه کلی کتک خورده.مامان گفت:معصومه چیکارمیکنه؟مادربزرگ گفت فقط نشسته و مثل دیونه ها خیره شد و نگاه میکنه..قراره قبل از بدنیا اومدن بچه هاشم ملیحه رو عقد کنه و بیاد تو واحد شما زندگی کنه..اینجوری حداقل هاشم شبها بیرون نیست.مامان گفت:نگران معصومه ام چرا این بچه رو نمیبرند روانپزشک.؟مادربزرگ میگفت ملیحه اومد و یه دختر داره ویه پسر بزرگتر از هاشم..الان همش تو خونه دعواست،اما هاشم دیگه موش شده چون جرات مخالفت با ملیحه رو نداره آخه هم پسرش و هم برادراش پشتش هستند.تو محل دیگه ابرومون رفته و انگشت نمای همسایه ها شدیم..محمد اصرارداشت زودتر بیاد خواستگاری،.با مامان درمیون گذاشتم.وازش خواستم با پدربزرگ و مادربزرگم صحبت کنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم یه شب محمد زنگ زد به مامان و قرارخواستگاری گذاشت اما مامان گفت :اجاره بدید با پدربزرگش مشورت کنم و اجازه بگیرم چون اختیار دار نوه اش ایشون هستند..قبل از خواستگاری به پیشنهاد مامان رفتیم مشاوره چون من تجربه ی زندگی نداشتم اما محمد ۸سال زندگی مشترک داشته و بچه داشت..بعداز مشاوره مطمئن شدیم که بدرد هم میخوریم..بازم قبل از خواستگاری یه مدت باهم بیرون رفتیم تا از اخلاقیات هم باخبر بشیم..این وسط یه بار موقع برفی بازی خواهر زن محمد رو دیدیم که خیلی بد با من حرف زد و گفت:چون محمد پولدار و اسم و رسم دار هست توی کوچولو میخواهی گولش بزنی وگرنه عاشقش نیستی..یه بار هم هاشم رو با پسر کوچولوش و ملیحه دیدیم و وقتی معرفی شدیم ملیحه با یه حس حسادت گفت:الهام الهام پس شمایید.من دیگه برام مهم نبود..روز ولنتاین که اصلا من یادم نبود محمد برام یه پالتو گرونقیمت و خرس و ساعت گرفته بود ،اون روز خیلی روز خاصی برامون بود..وفکرنمی کردم بتونم اینجور خوشبختی رو حس کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم یه روز هم قرار شد برم خونه ی مامان محمد تا اونا با من آشنا بشند.یه تیپ رسمی زدم و یه جعبه شیرینی هم خریدم و رفتم..اینقدر استرس داشتم که دستای محمد رو هی فشار میدادم..محمد میگفت:چته؟مگه داری میری مسابقات المپیک؟وقتی خونشونو دیدم تازه با اختلاف طبقاتی خودمونو محمد پی بردم ...واقعا پولدار بودند،.خونشون رو فقط تو فیلمها دیده بودم..زن داداش محمد ازم پرسید:چند سالته خانم خوشگله..گفتم:۲۳..مادر محمد گفت:برای پولای پسرم نقشه داری یا عنوانش.؟محمد میخواست به مادرش چیزی بگه مه زودتر از اون من گفتم: خودم پرستار بیمارستانم و دستم تو جیبمه..یه خونه ومغازه هم از بابام به ارث رسیده احتیاجی به پول ندارم..خواهر کوچیکه ی محمد گفت:تو پدر نداری.گفتم:نه،ایشون ۱۲سال پیش فوت شدند..مادرم منو تنهایی بزرگ کرده..گفت:پدر نداری پس چطوری میخواهی جهاز دهن پر کن در حد اعتبار برادر من بیاری.؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم محمد با اخم گفت:خونه ی من به اندازه ی کافی وسایل داره و احتیاجی به وسایل جدید نداریم..خواهرش گفت:ولی باید حداقل سرویس خواب و مبل و پرده و غیره رو عروس بیاره..گفتم:ازدواج کنیم میارم،اونم از با کیفیت ترینشو..یهو ساحل از اون سمت سالن منو دید و دوید سمتم و گفت:سلام الهام جون..بغلم کرد و بغلش کردم ،بعد گفت:بریم بیرون رو ببینیم...گفتم :حتما بریم دختر خوشگلم..مامان محمد گفت:میخواهی پیش خودتون بچه رو نگه داری یا میسپاری به ما؟؟گفتم:ساحل باید پیش پدرش زندگی کنه..محمد گفت:عزیزم بلند شو بریم من شیف دارم..محمد منو برد خونشون و اونجا تو سالنی که با گلبرگها تزیین شده بود ازم با یه حلقه ی پراز نگین خواستگاری کرد و کلی سوپرایز دیگه..انگار خواب میدیدم..وقتی حلقه رو به مامان نشون دادم و همه ی ماجرا رو تعریف کردم هر دو گریه کردیم..دو هفته بعد با حضور مادربزرگها و پدربزرگم وخانواده ی محمد تو خونمون مراسم خواستگاری انجام شد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم مراسم عقدم خانواده ی عمه وعمو هم اومده بودند وحرص میخوردند چون محمد هزارتا سکه مهریه ام کرد..زیر زبونی سویچ یه ماشین بهم کادو داد..مامان هم یادگاری عشقشو که زنجیر و پلاک بود بهم داد..ساحل هم یه جفت گوشواره داد که همونجا با وجود سرویس طلایی که داشتم بازم تو گوشم انداختم،محمد خیلی خوشحال شد که باعث خوشحالی ساحل شدم..خدارو شکر خانواده ی محمد رسم شب عروسی رو نداشتن ومن با ارامش کنار محمد بودم..محمد کمک کرد لباسهامو عوض کردم اما نتونست رابطه برقرار کنه..محمد اصلا به من دست نزد و خوابید..بعداز ازدواج اصلا محمد شور و شوق اوایل رو نداشت و شبا بیشتر وقتشو با ساحل سر میکرد..محمد هر شب دوست داشت باهام باشه اما نمیشد و معذرت خواهی میکرد ومیگفت:نمیدونم چرا اینجوری شدم؟؟چند ماه از ازدواجمون گذشت اما ما اصلا خوشبخت نبودیم چون هنوز محمد نمیتونست رابطه برقرار کنه واعصابش از من بیشتر خرد بود و میگفت:بهت نزدیک میشم بدم میاد ولی دور که هستم دوستت دارم .... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم... یکسال گذشت و من بخاطر ساحل نمیرفتم بیمارستان بیشتر خانه داری میکردم..از مشکلمونم به کسی چیزی نمیگفتم..چند تا دکتر هم رفتیم گفتند محمد مشکلی نداره...کم کم هر دو خانواده صداشو در اومد که الهام چرا بچه دار نمیشه.؟؟مجبور شدم به مامان مشکلمونو گفتم و مامان رفت پیش دعا نویس و اونجا فهمید رو محمد قفل سنگینی دعا نوشتند..مامان چند جا رفت و همینو گفتند که قفل بند و جدایی و طلاق رو ی بچه هاتون هست که فقط اون دعا نویسی که نوشته میتونه بازش کنه..کار ما کم کم داشت به طلاق میکشید،چون حس زناشویی تو خونمون نبود..یه روز مامان یاد قفل بند هاشم افتاد و رفت اونجا و فهمید زن عمو و عمه محمد رو قفل بند کردند و مامان بیشتر از پولی که بابت قفل بند داده بودندپول داد و قفل رو باز کرد..و اومد خونمون کل دعاها رو از خونه پیدا کرد و جمع کرد..اون شب عشق و علاقمون مثل سابق شد...و دوباره خوشبختی به ما لبخند زد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۷۷) الهام متولد سال ۶۷هستم... وقتی رفتم دیدم هاشم ومعصومه مردند.قیامتی بود اونجا،بعدا فهمیدم که معصومه شب هاشم رو به زور میبره واحد خودش و بهش قرص خواب میده ،بعداز خواب با یه چاقو میزنه رو قلبش و بعد رگ دست خودش رو هم عمیق میزنه..صبح همه متوجه فوتشون میشند..روزهای خیلی سختی بود خیلی سخت...تمام خاطراتم با معصومه و هاشم جلوی چشمم بود...مرتب معصومه رو صدا میکردم واشک میریختم و میگفتم بلند شو..بعداز مراسم ختم ملیحه هم تمام حق و حقوقشو میگیره و میره..زن عموم سه ماه بعداز دخترش فوت میشه..بالاخره به روال زندگی برمیگردیم وخدا بهم یه دختر خوشگل میده که ساحل اسم خواهرشو سحر میزاره..در حال حاضر بچه ی دوم رو بار دار هستم و از وقتی مامان هم با ما زندگی میکنه( چون عزیز فوت میشه) واقعا احساس خوشبختی میکنم.... سرگذشتم رو تعریف کردم که تورو خدا برای بچه هاتون تصمیم نگیرین که با کی ازدواج کنندو اونا رو اجبار به کاری که دوست ندارن وادارنکنید که عواقب اون همه رو میسوزونه....پایان 🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈