#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتاد_چهار
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
به مهربان گفتم بمیرم بهتر از اینکه بشینم و زجر بکشم.مهربان بهت التماس میکنم برای آخرین بار به من فرصت بده…لعنت به من اگه تورو عذاب دادم…مهربان وارد خونه شد و در حالیکه بسمت بالا میومد گفت:اکبر جان برو کنار….عزیز دلم از پنجره دور شو..قربونت بشم عشقم برو عقب،.من غلط کنم تورو تنها بزارم..مهربان خودشو رسوند بالا و گفت:بیا اکبرجان!!بیا باز کمکت میکنم تا ترک کنی..تو که میدونی من چقدر عاشقتم…با حرفهای مهربان اروم شدم و اومدم پایین…برای مهربان قسم خوردم که ترک میکنم اما بعداز خواستگاری..بهش گفتم:اجازه بده زودتر بیام خواستگاری.اگه بخواهم ترک کنم دیر میشه و دوباره یه سنگی جلوی پام میندازند.خیالم که راحت بشه تو زن منی بهترو راحت تر ترک میکنم..مهربان گفت:بابام قرار خواستگاری رو برای آخر هفته گذاشته……نمیدونم چیکار کنم تا روز خواستگاری اگه مصرف نکنی حالت بد میشه و همه میفهمند.اگه هم خواستگاری رو عقب بندازم بعدا راضی کردن بابا خیلی سخته..،گفتم:میاییم خواستگاری بعدش ترک میکنم..قول میدم..طفلک مهربان چاره ایی نداشت و قبول کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نزدیک یکسال گذشت من تونستم باگرفتن وام نزدیک محل کارم یه واحدخونه بخرم...اوضاع مالیم خیلی خوب شده بودعلاوه برماشینم تمام وسایل خونه روعوض کرده بودم توساختمان جدیدکسی رونمیشناختم یه شب که تازه رسیده بودم خونه داشتم ماشین پارک میکردم یه صدای اشنای ازته پارکینک که سوئت نگهبانی بودگفت اقامن نگهبان جدیدهستم(چندتاازلامپهای سقف سوخته بودروشنایی خیلی کم بود) فردالامپهارودرست میکنم اگرمالک هست لطفابگیدمال کدوم واحدهستید..صدابرام خیلی اشنابوداماانقدرفکرم درگیربودکه هرچی به مغزم فشارمیاوردم نمیتونستم تشخیص بدم درماشین روقفل کردم رفتم سمتش نزدیکش که شدم هردوتامون جاخوردیم پدرنگین بودچقدرشکسته شده بودچنددقیقه ای نگاهم کردرفت تواتاق سرایداری منم رفتم بالا...باورش سخت بودپدرنگین ازاون خونه ی اشرافی امده بودتویه مجتمع نگهبانی،،دو روز گذشت تو رفت وامدهام پدرنگین رونمیدیدم یه شب که اشغالهاروداشتم میذاشتم جلوی دراپارتمان تابیادببره از اسانسور امدبیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
بعد از یک سال که ازتمام این ماجراها میگدشت .. وروزی نبود که رامین سرراهم قرارنگیره..میگفت نمیتونم فراموشت کنم عاشقت شدم میخوام باهات ازدواج کنم وازم میخواست باشرایط کاریش کناربیام..حتی چندبارمادر واقعیش رو فرستاده ازم خواستگاری کرده. امامن جواب رد دادم چون دیگه حسی بهش نداشتم.دست خودم نیست نمیتونم بهش اعتمادکنم.شب روز زنگ میزنه حتی چندباری که امد جلوی خونم به پلیس ۱۱۰ زنگ زدم چندبارخطم روعوض کردم..اما هربار پیدامیکنه میگه پریا بهم فرصت بده جبران کنم من روببخش.. اماواقعانمیتونم ازطرف دیگه ام سیامک بعدازچندسال جدایی بازپیگیرم شده و مادرش آمده میگه چند ماهی بعد از رفتن تو سیامک تصادف میکنه و از ناحیه پا فلج میشه و می خواد که به دیدنش برم تا بتونه ازم حلالیت بطلبه....یک روز قبول کردم و به دیدن سیامک رفتم ،وقتی اونو رو روی ویلچر دیدم ،تمام سختی ها و کتک ها و اذیت هایی که سیامک کرده بود...یادم آمد ولی بهش گفتم هیچ وقت نمی تونم حلالت کنم و اونجا رو سریع ترک کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دوساعت بعددوباره بهش زنگ زدم دیدم تلفنش خاموشه..گوشی من کال رکورد داشت چندبارمکالمه ی قبلیمون روگوش دادم متوجه شدم صدای تی وی میادفهمیدم اصلاخارج ازشهرنرفته وتویه خونست..زنگ زدم به نوه ی خالم گفتم یه شماره بهت میدم لطفا زنگ بزن..امار علیرضا رو بگیر بعد از یه ساعت وقتی زنگزدگفت:مهساچراخودت زنگ نمیزنی فهمیدم یه چیزی هست که اینم نمیخواد من بفهمم خودم زنگ زدم به دوستش گفتم علیرضاباشماست..گفت نه ماباهم نیستیم نمیتونم بگم چه حالی داشتم صبرکردم تاتشریف بیاره وقتی هم امدخونه انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده گفتم کجابودی گفت بابچه هارفته بودیم بیرون گفتم چراگوشیت خاموش بودگفت شارژگوشیم تموم شدبود..دیگه تحمل دروغهاش رونداشتم دادزدم بروهمونجای که بودی حق نداری دیگه پاتوبذاری اینجاعلیرضامیخواست خودش روبکشه التماس میکردمیگفت نه تروخدابامن اینکاررونکن به هرکی میخوای زنگبزن من دیروز باچندتاازدوستام بودم میدونستم بتدوستاش هماهنگ کرده گفتم کور خوندی دیگه تموم شدگفت باشه فقط بذارامشب اینجاباشم فرداخودم میرم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_چهار
پدرم روعمل کردن دوهفته ای طول کشیدتابیاریمش خونه تواون مدت که مجتبی بیمارستان بودعموم پیشش بودولی گفت وقتی بهوش امده ازبیمارستان فرارکرده وخبری ازش نداشتیم ...میدونستم سعید هم گرفتارزنشه وبعدها فهمیدیم وقتی سعیدمست بودنگین تمام دارندارش روبرداشته فرارکرده رفته ترکیه سعیدهم دنبالش رفته که پیداش کنه..تومدت بیمارستان فامیلهااکثرا میومدن عیادت پدرم ولی پایه ثابت عیادت کننده های بابام فراز بودکه هررزویه بهانه ای پیدا میکردمیومدومتوجه علاقه اش به خودم شده بود..من بعدازگفتن حقیقت خیلی اروم شده بودم وبودن فرازاین ارامش رابرام بیشترکرده بود..بابام یه کم بهترشده بودکه یه شب صدام کردرفتم کنارش نشستم میدونستم یه چیزی مثل خوره تووجودش افتاده که نمیذاره اروم باشه.. بابام گفت یکتا میدونم درحقت ظلم کردیم ولی بخداقسم عمدی نبودمن فکرمیکردم اون بیشرفابرادرت هستن تورومثل خواهرخودشون میدونن ومراقبت هستن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد_چهار
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه بعدازچندساعت رسیدیم ده،مسیر روستا طوری بودکه حتما بایدازیه روستای بزرگ عبورمیکردی تابه روستای پدریم که کوچیکتربودمیرسیدم این دوتاروستابه وسیله ی یه رودخانه ازهم جداشده بودن..توروستای اولی همه عموم رومیشناختن وباخانواده پدریم اشنابودن وبادیدن ماشین عموم براش دست بلندمیکردن..کلامحیط کوچیکی بودواهالیه دوتاروستاباهم اشنابودن،،وقتی رسیدیم خونه ی عمه افاقم درحیاط بازبود..عمومعمهام روصداکردوهمزمان واردشدیم..عمه ام ازاتاق امدبیرون وبادیدن عموم خوش امدبهش گفت وبه استقبالش امد..انگارمن رونمیدید وتمام تعارف وقربون صدقه رفتنش برای عموم بود..سعی میکردم به روی خودم نیارم که متوجه بی محلیش شدم..عموم هم فهمیده بودولی چیزی نمیگفت..بعدازخوردناهارویه استراحت کوتاه عموم سفارش من روبه عمه ام کردبرگشت..بارفتن عموم غم بزرگی به دلم نشست.حس تنهای وغربت میکردم،داشتم دورشدن ماشینش روباحسرت نگاه میکردم که عمه ام موهام روازپشت کشیدوکشوندم گوشه ی حیاط...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد_چهار
اسمم مونسه دختری از ایران
پروانه خودش روازبغلم کشیدبیرون گفت وقاحتم خوب چیزیه خجالتم نمیکشه دوست پسرداشتن هنرنیست...ولی چون داره میادخواستگاریت من قبول کردم.همین موقع احمدبایالله وارداتاق شد...خودم روجمع جورکردم بهش سلام کردم..باخوشرویی جوابم رودادگفت ماشالله برای خودت خانمی شدی مونس خوش امدی...پروانه پریدتوحرف احمدگفت مونس بایدبرگرده احمدگفت نیومده کجا...پروانه گفت امده براش بزرگتری کنیم براش خواستگارامده،ومیخواداجازه بدیم اینجاازش خواستگاری کنن..احمدگفت خیره انشالله مبارکه حالااین باجناق ماکیه ازخجالت سرم انداختم پایین پروانه گفت توحالا بگوقبول میکنی...احمدگفت چراکه نه...احمدقبول کردکه خانواده امین برای خواستگاری بیان تهران وپروانه دست پاشکسته ماجراروبرای احمدتعریف کرد..ولی ازدوستی من امین چیزی نگفت وبهم گفت بهتره احمد چیزی ندونه،اون روز به خوبی خوشی من ازپروانه احمد خداحافظی کردم برگشتم کرج،،ولی توی راه تصمیم گرفتم ماجرای خواستگاری امین روبرای لیلاوعباس تعریف کنم......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
امیدبودبایه سروضع آشفته وخیلی عصبی
بدون تعارف امدتورومبل نشست..نگاهم کردگفت یه لیوان اب برام بیار..اب روکه خوردبدون هیچ مقدمه ای گفت..یاسمن تو باید زن من بشی بخاطر خودت وبچه های خواهرت...ازحرفش هنگ بودم نشستم رومبل گفتم حالت خوبه معلوم هست چی میگی گفت ازت میخوام باهام ازدواج کنی یاسمین خسته ام،امشب میخواستن من روبه زورببرن خواستگاری ولی قبول نکردم وهمه چی روبهم زدم..بامامانم دعوام شده نمیتونم بچه هام روبدم دست کسی که شناختی ازش ندارم من میخوام توزنم بشی چون میشناسمت وقبل ازاینکه زن عمادبشی دوستداشتم ولی بعدازمتاهل شدنت درحدخواهرزنم موندی نه بیشترنه کمترچون بانجمه خوشبخت بودم برای زندگیمون چیزی کم نذاشت..ولی خدا نخواست کنارهم باشیم وخیلی زودازم گرفتش من وتوهرکدوم به اندازه ی کافی سختی کشیدیم وغم ازدست دادن عزیزروتجربه کردیم..شرایط هم روخوب درک میکنیم به تنهاکسی که میتونم اعتمادکنم بچه هاروباخیال راحت بسپارم بهش توای چون میدونم درحق بچه های خواهرت بدی نمیکنی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم لیلاست...
روز جشن رفتم آرایشگاه موهامو رنگ لایتی زدم بعدم جمع کردن بالای سرم و یه آرایش نیمه ملایم مات هم برام انجام دادن که کلا تغییرم داد..از خودم راضی بودم میدونستم واسه امشب روی خیلی ها کم میشه..طبق آدرسی که آرمین فرستاده بود باغ بیرون شهر بود، وقتی به سختی باغ و پیدا کردم زنگ زدم آرمین اومد دم در استقبالم منو که دید سوتی کشید و گفت چه کردی بانو امشب از کنارم جم نخور که میترسم بدزدنت..به تعریف های آرمین توجهی نکردم، از در پشتی وارد ساختمون شدیم، لباسمو عوض کردمو و بعد با آرمین وارد سالن شدیم همه نگاه ها سمت ما کشیده شد و وقتی به همه خوش آمد میگفتم بعضی ها با حسرت و بعضی ها هم با تحسین نگاهم میکردن..مهمونی به خوبی و خوشی گذشت فردا صبح با عجله بیدار شدم و راه افتادم سمت موسسه..همش خدا خدا میکردم که امروز استاد صالحی رو نبینم، واقعا روبه رو شدن باهاش سخت ترین کار دنیا بود..کلاس که شروع شد بعد یکم درس دادن آزمون تست گرفتن که مال من افتضاح شد، استاد حسابی از دستم شاکی بود میگفت اون از چند روز غیبت که داشتی اینم از نتیجه امتحانات.. اگه میخوای اینجور ادامه بدی سر کلاس من نیا...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم مریمه ...
چندماهی گذشت مادرحال تدارک عروسی عباس سمیرابودیم تالارگرفتیم خانواده سمیرایه جهیزیه ابرومندبراش تهیه کرده بودن عروسی عباس سمیرابرگزارشدومحسن مهساشرکت نکردن ازعروسی داداشم شیش ماهی گذشت یه روزکه برای کارهای شخصی خودم رفته بودم ارایشگاه دوستم گفت راستی خبرداری مهسامیخوادازایران بره باتعجب نگاهش کردم گفتم کجاگفت دنبال کارهاشه بره المان شریکش بامن دوسته بهم گفت گفتم ولی خاله ام خبرنداره گفت قرارتنهابره..ارایشگرم گفت مهساداره میره گفتم کجا گفت المان دنبال کارهاشه..باورش برام سخت بودگفتم ولی خاله ام خبرنداره گفت مهساباخاله ات مشکل داره بجزخاله ات باشوهرشم مشکلداره خبرهای جدیدی به گوشم میرسید..متعجب بودم ازاین همه خبر،پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتی اونم تنهاحتمارامین خبرداره..اون روزتارسیدم خونه به مامانم زنگزدم وگفتم چی شنیدم مامانم گفت چندباری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته مادخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاددوستنداره ازش راجب محسن ومهساچیزی بپرسی....خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتماخاله ام خبرداره زیادپیگیرش نشدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
با سلطان خانم رفتیم به سمت شهر جایی که سال ها توش زندگی می کردم و فکر نمی کردم روزی برسه که آرزوی دیدنش رو داشته باشم خیلی دوست داشتم به سلطان بگم منو ببر خونمون...ولی از واکنش مادرم میترسیدم برای همین مستقیم رفتیم به سمت دکتر من یه طوری با حسرت به شهر نگاه میکردم که انگار سالهای سال در روستا بودموواصلا تو خود روستا به دنیا اومدم دکتر یک سری آزمایش نوشت...من ازکوچه به کوچه ی این شهر خاطره داشتم خیلی دوست داشتم که برم داخل بازار و مغازه ی آقامو ببینم، ولی می ترسیدم که وقتی رفتم مغازه شو ببینم برم جلو و آقام منو قبول نکنه...خلاصه اونروز توی شهر میگشتیم سلطان خانم برای خونه ی جدیدش وسایل های زیادی می خرید وسایل های قشنگی که منم دلم میخواست بخرم وتو خونم بچینم ولی نه خونه ای داشتم ونه پولی که از این وسایل بخرم..سلطان خانم که دید دارم با حسرت نگاه می کنم گفت منم الان بعد از پانزده سال تونستم صاحب خونه بشم و هرچیزی که خودم دوست دارم بخرم ولی مال تو انشالله پانزده سال نمیکشه..انشالله یکی دوسال بعد خونه درست می کنین و خودت هرچی که دوست داری میخری .گفتم سلطان خانم بیا یه روز بریم آقا جون منو ببینیم ازش بپرسم که چرا برام جهاز نفرستاده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_چهار
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خانوم که مثل یه مار زخم خورده بود، میخواست آخرین نیشش رو به من بزنه و موقع جمع کردم وسایل خونهام، بالا سرم وایستاده بود و هر چیزی که خوب بود و باب میلش، دست میذاشت روش و نمیذاشت ببریم..سرویس غذاخوری ملامین که خیلی خوشگل و تک بود..فرش، تلویزیونی که خریده بودیم و حتی ساعت پاندولی خوشگلم رو ازم گرفت..وحیده هم چون بیمار بود و افسرده پیش خانوم زندگی میکرد و به شدت به خاطره وابسته شده بود..خانوم که کلی از وسایلم رو با بیرحمی از من گرفت، چند تا اسباب بیشتر برام نموند که اون چند تیکه هم یه گوشه از وانت جا شد و خودمون هم پشت وانت نشستیم تا راهی بشیم..تنها کسی که از ترک کردن این خونه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد خاطره بود..چون عمهاش رو به شدت دوست داشت بهش وابسته شده بود.خاطره گریه میکرد و خانوم هم مدام غر میزد و بدون اینکه از ما خداحافظی کنه به حالت قهر رفت داخل که رفتنمون رو نبینه..حسابی کلافه شده بودم و به خاطر وسایلهام، بغض کرده بودم و حسین داشت دلداریم میداد و هی میگفت، ناراحت نشو ترلان بازم میخرم..تو راه، در حالیکه به سختی هایی که تو اون خونه کشیده بودم فکر میکردم، اشکی از گوشهی چشمم جاری شد و رسیدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد