#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتاد
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان گفت:بخاطر عشقم از جون دل برات مایه گذاشتم و پشیمون هم نیستم،بهتره با هر کی که خانواده ات پیشنهاد میدند ازدواج کنی اکبر..مهربان از خونه زد بیرون و سوار تاکسی شد و بسمت خونشون رفت..برگشتم و با خانواده ام بحث کردم…خواهر بزرگم گفت:خواهر شوهر من بهترین گزینه برای تو هست..همه هم موافقند،گفتم:من هیچ کسی رو نمیخواهم جز مهربان…بابا گفت:نگران نباش پسرم ،،،خودم میرم خواستگاری…خونه همهمه ایی شد…چون حوصله نداشتم،،زدم بیرون و رفتم خونه ی خودم..هر چی زنگ زدم به مهربان جواب نداد…دوباره هوای مواد زده بود به سرم و دلم میخواست یه کم مصرف کنم تا اروم بشم..من اعتیاد رو تجربه کردم،،تقریبا مثل پرخوری عصبیه.کافیه توی زندگی به مشکلی بربخوری فکر میکنی مواد حلال مشکلاته و برای همین میری سمتش ،درست مثل پرخوری عصبی که وقتی ادم عصبی میشه میره سمت غذا و با جویدن و خوردن غذا به ارامش موقت میرسه…با خودم گفتم:یه کم مواد مصرف کنم و اروم بشم تا بتونم درست تصمیم بگیرم که چیکار کنم و چطوری مهربان رو راضی کنم…؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
پسر سوداتو اتاق خواب بودیکساعتی که گذشت صدای گریه بچه امدسوداباعجله رفت تو اتاق بچه بغل برگشت..مادرم تا این صحنه رودیدشصتش خبردارشدچه خبره وفهمید سوداست..اخمهاش رفت تو هم چپ چپ نگاه من میکرد کلا رفتارش ۱۸۰ درجه تغییرکرد..شایدباورتون نشه اما انقدرهول کرده بودم که پشت سرهم سرفه میکردم سعیدرفت برام اب اورددرگوشم گفت چته باباآروم باش چیزی نشده.مادرم به زورشامش روخورددیگه همکلام سودانشدمثل برج زهرماررومبل نشسته بودمحل هیچ کس نمیداد...سودا بنده خدازاین همه تغییرناگهانیه مادرم جاخورده بوداماهیچی نمیگفت برای اینکه یه وقت ابروریزی نشه تاچای بعدازشام روخوردیم به مادرم گفتم بریم صبح زودبایدبیداربشم مادرم بدون توجه به حرف من به سعیدگفت تووعباس مثل دوتابرادرهستیدمن همینقدرکه عباس رودوستدارم توروهم دوستدارم لطفاباعباس صحبت کن دست ازاین دخترهای جلف شهری برداره(البته نظرمادرعباس اقابودباتوجه به کارهای که نگین کرده بوده وازهمه ی دخترهای شهری بدبین شده بود)
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_هفتاد
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
اون لحظه تمام اون یکسال رابطمون جلوی چشمم مثل یه فیلم گذشت شروع کردم جیغ کشیدن بهش بدبیراه گفتن انقدر دادزده بودم که حنجره ام میسوخت رامین هیچی نمیگفت حتی تلاشی هم برای اروم کردنم نمیکرد..داد میزدم بگو این حرفهادروغ توعاشق من بوداون همه گل کادوبرای من میخریدی بهم ابرازعلاقه میکردی تو رو خدا رامین بگو دروغ میگی بگوشوخی میکنی اماوجودرامین ازسنگ بودیه کلمه گفت من حرفهام رو زدم ومیتونم باچندتامدرک توخونت بهت ثابت کنم که هرچی بهت گفتم عین حقیقت بوده..رامین انقدرجدی باهام حرف میزدکه شک نداشتم هرچی گفته عین واقعیت ومن فقط یه بازیچه بودم براش امانمیخواستم باورکنم چون تواین یکسال انقدربهم محبت کرده بودکه بهش وابسته شده بودم..رامین که دیدنمیخوام باورکنم یدفعه دولاشداززیرصندلیش یه اسلحه بیرون اورد..من توعمرم تااون موقع اسلحه ندیده بودم زبونم بندامده بودبعدبیسیمش رو برداشت بایه نفرشروع کردبه حرف زدن گفت سرهنگ راجع به موقعیت خیابان۳۳توضیح بده..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
رفتم دکترمعاینه کردگفت یه پلیپ داری بایدعمل کنی واگرعمل نکنی هیچوقت نمیتونی بارداربشی کلی گریه کردم آمدم به علیرضاگفتم گفت ماکه فعلابچه نمیخوایم ولی برای سلامتی خودت برو عمل کن..گفتم پس تاریخ عملم رومیذارم یه زمانی که توشرکت نمیری وتعطیلی گفت باشه منم برای ۲۱بهمن نوبت عمل زدم..عملم سرپایی بودشب نگهم نداشتن برگشتم خونه همون روزازشانس من مامانم افتاده بودپاش ترک برداشته بودنمیتونست بیادپیشم وقتی امدیم خونه علی گفت ازطرف شرکت ماموریت برام گذاشتن بایدبرم ولی به مامان وبابام میگم بیان پیشت که تنهانباشی..خیلی دلم گرفت این همه برنامه ریزی کرده بودم که خودش پیشم باشه ولی تمام برنامه هام بهم ریخته بودبازم گفتم اشکالنداره بروعلیرضالباساش روبرداشت رفت ولی قبل رفتنش گفت ممکنه اونجاسرم شلوغ باشه نتونم جوابت روبدم نگران نباش..خلاصه یه شب ازرفتن علیرضاگذشته بودکه دلشوره گرفتم هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد
بابام به مامانم گفت:همه اینا تقصیرمنه من نباید سه تابچه روازمادرشون جدامیکردم وعفریته ای مثل توروبیارم بالاسرشون که اخرکارهر کدومشون بشه این بدبختی اوارگی وتوالان خوشحالی..وشروع کردفحاشی کردن به مامانم منم تااون لحظه تحمل کرده بودم ولی دیگه نمیتونستم طاقت بیارم ازاتاق امدم بیرون محکم دادزدم فحش نده.. بابام هنگ بودفکرشم نمیکرداین من باشم که اینجوری دادزدم..مامانم ازترس داشت سکته میکردچشم ابرو بهم میومدکه چیزی نگم..ولی من زده بودسیم اخرمیخواستم ماهیت اصلی پسراشو براش روکنم..محکم سربابام دادزدم فحش نده بابام هنگ بودفکرشم نمیکرداین من باشم که اینجوری دادزده باشم..بابام امدسمتم ولی من ازجام تکون نخوردم میخواستم تمام حرفهای این چندسال روبگم تصمیم روگرفته بودم
بهم نزدیک شدیه سیلی محکم زدتوگوشم گفت فکرمیکنی نمیدونم چفدرازبدبختی برادرهات خوشحالی فکرکردی توی بیمارستان متوجه نشدم اصلا ناراحت نشدی مثل یه غریبه فقط نگاه برادرت میکردی..این چندسال برخوردسردت روباسه تاشون دیدم ولی هیچی نگفتم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد
اسمم رعناست ازاستان همدان
مامانم گفت خیره سری تووشیرین زندگیمون رونابودکرد..گفتم میدونم نادونی کردم واشتباهاتم زیاده.ولی من خیلی سعی کردم به شیرین بفهمونم میلادپسرخوبی نیست ولی باورنکرد..مامانم گفت بابات تو رو مقصرمرگ شیرین میدونه ومیگهتوباعث اشناییه این دوتاشدی..دوستیه توبااون پسره باعث تمام این بدبختیهاشد.داشتیم بامامانم اروم حرف میزدیم که صدای زنگ امد..یکی دستش روگذاشته بودروزنگ وقصدبرداشتن نداشت..مامانم که ترسیده بودگفت رعناازاتاق بیرون نیا..رفت بیرون ،تادرروبازکردصدای برادرم به گوشم رسید..میگفت غلط کرده پاش روتواین خونه گذاشته،شیرین روکه کشت..تااین پیرمردبدبختم نکشه ول کن نیست دختره ی هرزه..تاحالاداداشم رواینقدرعصبانی ندیده بودم هرچی مامانم سعی میکردارومش کنه فایده نداشت،فهمیدم زن عموم بهش خبرداده
باسرصدای داداشم باباهم بیدار شد و فهمید من برگشتم خونه و..ازترس داشتم میلرزیدم..یدفعه دراتاق بازشدداداشم امدتو،گفت توفلان فلان شده غلط کردی پاتوگذاشتی تواین خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد
اسمم مونسه دختری از ایران
ازفرصت استفاده کردم به امین گفتم بعدازتموم شدن شیفت کاری کناررودخونه میبینمت... بعد از تموم شدن کارم یه کم لفتش دادم که امین زودتربرسه وقتی من رسیدم امین بایه چوب میکوبیدتواب توفکربود..اروم کنارش نشستم گفتن حقیقت برام خیلی سخت بودولی چاره ای نداشتم..امین گفت منتظرم بگومیشنوم چرااون حرف ها رودیروز زدی..گفتم دلیل محکمی دارم چون توازگذشته من چیزی نمیدونی..و براش تمام اتفاقات زندگیم روتعریف کردم..گفتم حالا متوجه شدی چرابهت دیروزگفتم نمیتونم باهات ازدواج کنم..امین گفت چراازاول همه چی روبهم نگفتی پنهان کاری کردی...گفتم هیچ وقت فکرنمیکردم اون دوستی ساده به اینجا ختم بشه..امین گفت مونس من دوستدارم ولی خانواده من به سنتهاخیلی پایبندهستن وتوخودت میدونی من تنهاپسرخانواده هستم روی من حساسیت زیادی دارن من چطوربه خانواده ام بگم عاشق دختری شدم که این شرایط روداره..گفتم امین من خواهرم تهران زندگی میکنه میتونی باخانواده ات برای خواستگاری بیای خونه خواهرم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تو راهرو بودم داشتم میرفتم آزمایشگاه که فرزانه وبرادرعمادرودیدم..فرزانه با خوشرویی بهم سلام کرد ولی برادر عماد انگار خجالت میکشیدسرش پایین بود..یاد حرفهای امیدافتادم به برادرش گفتم هرموقع برادرت رودیدی بهش بگو دنیا گرده وجواب تمام دروغهاوتهمات رو بدتر از اینی که بسرت امده پس میدی،فررانه ازحرفم تعجب کردباسرگفت چی شده گفتم هیچی رفتم سرکارم..نزدیک ظهربودکه پیچ شدم وقتی رفتم سمت ورودی آزمایشگاه فرزانه..منتظر وایساده چشماش قرمزو متورم بودگفتم چی شده..گفت مرضیه تموم کردودارن کارهاش روانجام میدن انتقالش بدن شهرخودمون امدم ازت هم خداحافظی کنم هم خواهش کنم مرضیه روحلال کنی..میدونم درحقت خیلی بدی کردولی الان دستش ازدنیاکوتاه شده توببخشش
گفتم من همون دیشب بخشیدمش وتنهاکسی که حلال نمیکنم عماده..فرزانه گفت صبح فهمیدم ناراحتی چی شده..براش تعریف کردم وگفتم عمادچی به امیدگفته بعدازشنیدن مرگ مرضیه ورفتن فرزانه دیگه حال حوصله ی کارکردن نداشتم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد
سلام اسمم لیلاست...
زندایی یه نگاهی بهم انداخت و گفت خوشحال نشدی؟!یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم چرا چرا اتفاقا خیلی خوشحال شدم ممنون که به فکر من و زندگیم هستین..گفت تو ارزش یه زندگی خوبو داری چون پای شوهر خطاکارت ایستادی و رو سفیدمون کردی، مامان و بابا همیشه تحسینت میکنن، دختری به محکم بودن تو ندیدیم..!زن دایی فقط ظاهرمو میدید اما نمیدونست از درون خورد و نابود شدم..زن دایی بعد از اینکه کلی حرف زد و به من امید داد رفت اما من یه ذره خوشحال نبودم چون قرار بود به زودی از آرمین جدا شم، اونوقت بود که همه شوکه میشدن..من بالخره زهرمو میریزم، نمیدونم مهمونی آرمین کی هست ولی دلم میخواست زودتر آماده میشدم و بهترین لباس رو انتخاب کنم و تو اون جشن مثل ستاره بدرخشم و روی خیلی ها رو کم کنم و بعد از طلاقمون همه بگن که آرمین چه تیکه ای رو از دست داد..از فکرم خندم گرفت، چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم تازگیا! یه روز باید با الهه و مامان میرفتم واسه خرید لباس، از فکر مهمونی اومدم بیرون و رفتم سر درسم...یه هفته ای گذشته بود و من تصمیم خودم رو گرفته بودم، به استاد پیام دادم گفتم همون کافه قبلیه بیاد واسه شنیدن جوابم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد
سلام اسمم مریمه ...
گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشوپاک کردبادستمال کاغذی گفت خداکنه این حرف دروغ باشه..گفتم بچم رومیخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدرعصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من بایدببینمش رفتم سمت بخش..نگهبان پایین گفت کجاخانم
گفتم بایدبرم بالاپسرم بالاست گفت برگه همراه داریدگفتم نه گفت نمیشه،گفتم بایدببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یاباید برگه همراه داشته باشید یا از بخش بهم زنگ بزنن که من بهتون اجازه بدم بری..یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم..رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یوکودکان کجاست گفت راهروروبه رورفتم توی راهروازشیشه میشدتقریباتختهارودیدرایان رودیدم رو تخت خوابیده بودکلی بهش لوله وسرم وصل بودبادیدنش تواون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدرگریه کردی که نرم لعنت به من بیادکاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیرشدرفتم درورودی یه ذره بازش کردم پرستارگفت خانم تو نیا و امد سمتم..گفتم ترو خدا پسرم رو از ظهر ندیدمش من نبودم که اوردنش اینجا بذاریدیه لحظه بیام ببینمش....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
جاری هام چون از بچگی این کار رو انجام داده بودن خیلی تو این کار زرنگ بودن ولی من بلد نبودم و بیشتر مواقع شاخ و برگ درختان تو بدنم فرو می رفت..تا اینکه یه روز که رفته بودیم برای میوه چیدن جاری هام حرف میزدن و منم گوش میدادم نمیدونم چی شد که یهو از بالای درخت افتادم زمین و پام پیچ خورد ..درد بدی تو بدنم پیچید از دردشروع کردم به گریه کردن سلطان زود دستمو گرفت برد خونه و به خانمی که توروستا شکسته بندی می کرد خبر داد تا بیاد پامو جا بندازه..من خیلی گریه میکردم اون خانمی که شکسته بند بود گفت سلطان این دردش یه چیز دیگه ست فقط درد پاش نیست.سلطان اومد کنارمو گفت چیه؟ چرااینقدرناراحتی؟گفتم سلطان چرا آقاجونم برام جهیزیه نفرستاد نکنه چیزی شده؟؟سلطان یکم رفت توفکر احساس کردم سلطان خبرهایی داره ونمیگه واینکه احساس کردم باآقاجونم درارتباطه..گفت پروین شاید پدرت میخواد ببینه برمیگردی یا نه وقتی برگشتی دیگه جهیزیه میخوای چیکار گفتم سلطان آقا جون منو از خونه بیرون کرده و دیگه منو نمیخواد کجا برگردم...گفت اشتباه فکرمیکنی تمام پدر و مادرها نمیتونن از بچه شون بگذرن حتی بدترین بچه ی عالم هم باشی باز تورو قبول میکنن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خانوم گریه میکرد و همش دنبال مقصر بود و زمین و زمان رو نفرین میکرد..هر کسی یه چیزی میگفت و همسایهها همش به خانوم میگفتند یکی این دختر رو جادو کرده که همش بچههاش میمیرند ولی من خوب میدونستم چوب خدا صدا نداره..خانوم مخفیفانه پیش هر دعا نویسی میرفت ولی سعی میکرد که من چیزی نفهمم،دیگه کاری از دست کسی ساخته نبود و افسردگی وحیده ادامه داشت و مدام زیر نظر پزشک بود و دارو میخورد...سه ماه گذشت،دخترم خیلی بی جون بود..سه ماهه بود که یه روز بردمش بهداشت برای اندازهگیری قد و وزنش، تو راه برگشت عمهی کوچیک حسین رو دیدم،نزدیک اومد و بعد از احوالپرسی، درحالیکه دخترم تو بغلم خواب بود کنجکاوانه گفت؛ ببینم دخترتو..صورتش رو باز کرد و زل زد بهش و با کمال پررویی گفت؛ وای دخترت چه زشته، به کی میخوای بدیش اینو..متلکش رو انداخت و از من جدا شد و رفت،به قدری ناراحت شدم و از حرفش دلم شکست که کل راه رو گریه کردم و رسیدم خونه سالومه رو گذاشتم تو گهواره و های های گریه کردم.حسین که صدای گریهام رو شنیده بود اومد پیشم و با تعجب گفت؛ ترلان، چی شده آنام حرفی زده..سرم رو به چپ و راست تکون دادم به زور گفتم؛ نه..حسین با تردید گفت؛ پس کی چی گفته؟ چی شده اینجوری گریه میکنی؟به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و در حالیکه به سالومه چشم دوخته بود گفتم؛ عمهات میگه دخترت چقدر زشته اینو به کی میخواهید بدید؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد