#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
حرف باباموقطع کردمو گفتم بابا خواهش میکنم... آخه و اما و اگر نیار تروخدا... بمون پیشمون بابا..... اینو که گفتم بغضم ترکید و دوباره اشکام شروع کرد به سر خوردن روی گونه...هام. بابام با دستاش اشکامو پاک کرد و گفت : گریه نکن دختر بابا.... من جایی نمیرم همینجا پیشت میمونم... فقط تو اشک نریز... بابام که اینجوری گفت تو همون حالت که اشکام میریخت خندیدم و بابامومحکم تو بغلم گرفتم..... ازش تشکر کردم که اینبار رو بخاطر من كوتاه اومد....از اون روز دیگه بابام خونه بود و حامد هم دیگه نمیپرسد بابات چرا نیست...؟ بابات پس کی میاد خونه.... و این دغدغه ام رفع شده بود... چهلم مامان بزرگم که تموم شد وام خرید خونه هم جور شد و مامانم به همراه رسول و مسلم و خانم هاشون افتادن دنبال خرید خونه... از این املاک به اون املاک... از این خونه به اون خونه.... اونقدر گشتن و گشتن تا اینکه از یه آپارتمان خوششون اومد... یه آپارتمان سه طبقه... که هر طبقه ش یه واحد بزرگ داشت.... بابام همه ی این روزها خونه بود... حتی وقتی معامله میکردن هم بابام نرفت بنگاه میگفت برم اونجا مامانتون یه وقت یه حرفی بپرونه منو ضایع کنه خوشم نمیاد همون نرم بهتره.... مامانم به همراه رسول و مسلم رفتن بنگاه و اون آپارتمان سه طبقه رو معامله کردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هفتاد
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
کارم که تمام شد بلند شدم همون لباس همیشگی رو پوشیدم و به مامان گفتم:من رفتم………مامان هم گفت:زود برگرد…….
گفتم:چشم….مامان گفت:از خونه ی راحله که اومدی بیرون مستقیم بیا خونه ،،تو خیابونها الکی نچرخی هااااا؟؟؟زشته……
گفتم:حتما مامان……یاد اتفاق دو هفته پیش افتادم و با خودم گفتم:کاش مامان هیچ وقت اجازه نمیداد برم……..اصلا کاش دوم عید هم اجازه نمیداد و من الان همون ملیحه ی شاد سابق بودم نه یه دختری که دستمالی شده……رسیدم سر خیابون….مجتبی اونجا منتظر بود و تا منو دید خیلی خیلی خوشحال شد و لبخندزنان دوید سمتم…..
معلوم بود که از رفتنم مطمئن نبود و فکر میکرد دیگه سرقرارنمیرم…..چنان اخمی کردم که سرجاش میخکوب شد …..اصلا نگاهش نمیکردم که زود یه جعبه ی کوچیک طلا از جیبش در اورد تا بتونه منو با اون خر کنه…..
البته موفق هم شد چون تا جعبه رو دیدم ته دلم خوشحال شدم…..
مجتبی گفت:بگیر عزیزم….بگیر بازش کن…..
جعبه رو با ناز جوری که اصلا تو صورت مجتبی نگاه نمیکردم گرفتم و بازش کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هفتاد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون شب همه چی خوب بود و حتی پدرشوهرم بهم یه ماشین کادو داد و دوباره بحث بچه و نوه رو وسط کشید…..نوید هم یه برام بهترین مارک ادکلن و یه ساعت برند گرفته بود..…..
وقتی برای کادوی پدرشوهرم همه دست زدند اروم به نوید گفتم:یعنی میتونم گواهینامه بگیرم و سوار ماشینم بشم؟؟؟نوید گفت:چرا که نه….البته اگه امشب خودت به ازیتا(همون خانم کثیف و هرزه)زنگ بزنی بیاد تا جشن تولدت تکمیل بشه…..با این حرفش کل جشن و خوشی و کادو انگار از دماغم اومد بیرون…..یعنی برام کوفت واقعی شد……هر وقت کم میاوردم و توان مقابله نداشتم سکوت میکردم اون لحظه هم سکوت کردم…..جشن تموم شد و نوید شاد و شنگول از همه خداحافظی کرد و به من گفت:پاییز جان !!!دیروقته ،،،بریم خونه؟؟؟چاره ایی جز اطاعت نداشتم….از همه تشکر و خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم…....من دوست داشتم با مادرشوهر و پدرشوهرم بیشتر برخورد داشته باشم یا به خونه امون رفت و امد کنند اما حیف و صد دریغ که اینجوری نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادرجون گفت فقط موقعی که مجید برمیگرده و خونه است ،،، شبها بیام اینجا بخوابم ،،چی میگی مادر؟؟؟بدون خجالت توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:این آشی هست که خودت برای مجید پختی……حالا چی شده که فکر کردی بخاطر راحتی نوعروست و داماد من میتونم در حقتون محبت کنم؟؟؟یادته که وقتی مجید بعد از ماهها چند روز میومد خونه تو و دخترات دوره اش میکردید که مبادا با من خلوت کنه؟؟؟فراموش نکردی که مدام توی گوشش میخوندی بدبخت و حیف شدی….یه زن سالم بگیر و از زندگیت لذت ببره،،،،،،خب الان زن سالم گرفته ،،،بزار لذت ببرند……مادر جون که اصلا توقع نداشت من این حرفهارو بزنم شوکه شد و کمی نگاهم کرد اما باز نخواست غرور خودشو بشکنه و مغرورانه سرشو بالا گرفت و گفت:حالا چکاریه که شبها توی آشپزخونه بخوابم،….میرم توی اتاق کنار بخاری ،،رومو اونوری میکنم و میخوابم ،،،،از اینکه هنوز طرفدار اونا بود دلم شکست اما چون کاری از دستم برنمیومد واگذارش کردم به خدا……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رفتیم معاینه….دلم میخواست دکتر بگه سالمی ولی هیچ حرفی نزد و یه نامه به ماموری که باهام بود داد و برگشتیم..در حالیکه قلبم به شدت میزد وارد اتاق بازجویی شدم و همون مامور خانم بازجو گفت:بشین….حالا واقعیت رو بگو…..بگو که اون پسر کیه؟همش میترسیدم……ترس داشتم که رضا در مورد من حرفهایی گفته باشه که واقعیت نداشته و کارمو بدتر کنه ولی از طرفی اگه واقعیت رو اعتراف میکردم شاید نجاتم میدادند ،، شاید هم وضعیتم بدتر میشد…..واقعا نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم؟؟خانم دوباره سوالشو تکرار کرد…حرفی نزدم. همش چهره ی خشمگین بابا جلوی ذهنم بود.مامور گفت:باکره هم که نیستی…با کی بودی؟شوهر داری؟بگو که اگر لازم باشه بازمیفرستمت معاینه که زمانش رو هم بگن . ولی من همون حرفهای قبلی رو زدم و دوباره برگشتم بازداشتگاه…اون شب هم دوباره خواب مامان و بابا رو دیدم که از چشمهای بابا جرقه های آتیش بیرون میزد…دو روز پشت سر هم بازداشتگاه موندم و منو جایی نبردند….روز سوم دو تا مامور اومدند و منو با خودشون بردند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_هفتاد
الهام متولد سال ۶۷هستم
عاشق محمد نبودم اما میتونستیم به هم تکیه کنیم..من همه چی رو در مورد هاشم و خودم به محمد گفتم تا حرف ناگفته ایی در گذشته نداشته باشم..محمد اظهار تاسف کرد از تفکرات بزرگترا و بعد خوشحال گفت:اکه اون اتفاقات نمیفتاد تو الان پیش من نبودی..بعد از مدتی که با دختر محمد، ساحل اوکی شدم..محمد گفت:بیام خواستگاری چون ساحل هی سراغتو میگیره و دوست داره تو پیشمون باشی..و مامانش بشی..از حرفهاش قند تو دلم اب میشد..یه روز که از بیمارستان اومدم دیدم مامان نیست..از عزیز سراغ مامان رو گرفتم که گفت:بابابزرگت زنگ زد رفت اونجا..بعدازاینکه مامان اومد تعریف کرد :انگار ملیحه حامله شده و اومد سراغ هاشم و دعوا راه انداخته که باید بیاد بالاسر بچه اش..یه ماه دیگه بچه بدنیا میاد.گفتم:شوخی نکن مامان.!!تنها اومده بود؟مامان گفت:نه با مادر وبرادرش..یه جیغ وداد و آبرو ریزی راه انداخته بودند بیا و ببین..گفتم:حالا چی میشه مامان.؟گفت:اقا هاشم مجبوره بچه رو به گردن بگیر و تا اخر عمر خرج و مخارجشو بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_هفتاد
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
نازی باپروی تمام گفت بروجلوی شوهرت بگیربارهابهم گفته دوستمداره واگرزیباحامله نبودطلاقش میدادم تورومیگرفتم بااین حرفش کنترلم روازدست دادم یکی خوابندم توگوشش موهاش روگرفتم شروع کردم فحش دادن گفتم دختره هرزه توای که داری برای شوهرمن دلبری میکنی پات رواززندگیم بکش بیرون خدامیدونه باچندنفری باسرصدای من همکارهاش امدن نازی روازدستم نجات دادن بااون شکم واقعانمیدونم اون همه زور روازکجااورده بودم نازی که تمام صورتش جای چنگ من بودگفت گورت ازاینجاگم کن..اگرنزدمت فقط بخاطرحاملگیت بودوگرنه بلدم باامثال توچطوری رفتارکنم ببین چه ادم وحشی هستی که شوهرت به یه سال نرسیده ازت خسته شده بدبخت فکرکردی اگریه توله پست بندازی نگهت میداره،زکی خیال باطلانقدر حرفهای نازی زننده بودجوارایشگاه سنگین که دیگه نموندم باگریه امدم بیرون باهربدبختی بودتاکسی گرفتم خودم رورسوندم خونه دلم دردمیکردحالم اصلاخوب نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه اون شب تادیروقت بامن بچه هاگفت خندیدبعدهم خوابیدیم که ای کاش هیچ وقت نمیخوابیدم.موقع خواب دستاش روگرفتم گفتم حامدنگران نباش من همیشه کنارتم وبرای درمانت همه کارمیکنم حتی اگربخوای میریم خارج دکتری اونجاحتمامیتونن درمانت کنن..حامدفقط گوش میدادهیچی نمیگفت وقتی حرفم تموم شددستم روبوسیدگفت قسمت منم این بوده توبایدقوی باشی ازبچه هامراقبت کنی گفتم باهم بایدازشون مراقبت کنیم بازم سکوت کرد.گفتم امشب چته گفت هیچی قاطی کردم بیابخوابیم..انقدرخسته بودم که تاچشمام روهم گذاشتم خوابم بردهواروشن شده بودکه باصدای جیغ رادوین ازخداپریدم عادت داشت اگرتوخواب چیزی میخواست اول چندباری صدامیکرداگرجواب نمیدادم جیغ میزد.گفتم لابدتشنشه ازجام که بلندشدم دیدم حامدنیست اون لحظه زیاداهمیت ندادم..حمام دقیقا بین اتاق ماوبچه هاقرار داشت.رادوین جلوی حمام وایستاده بود فقط جیغ میزد انگار ازچیزی ترسیده بودچون خودش روهم خیس کرده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_هفتاد
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…یکی بود شبیه خودم،دیگه از اون چهره ی ترسناک خبری نبود.موهای خودم بود و لبخند خودم،.خوده خودم بودم..بلند شد و مثل یه روح سفید رنگ چرخ زد و بعد با لبخند بسمت دیوار رفت…آخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت.انگار برای همیشه رفت که رفت…جون تکون خوردن نداشتم مثل یه مجسمه افتادم روی تشک و چشمهامو بستم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما اهمیت ندادم چون فکر کردم دوباره برگشته…موهامو نوازش کرد.هم دلم برای همزادم میسوخت و هم وحشت داشتم ازش…جرأت نکردم چشمهامو باز کنم که دم گوشم گفت:خوابیدی؟؟؟تمام عمرم منتظر همچین شبی بودم حالا تو خوابیدی؟صدای کمال بود..زود چشمهامو باز کردم و نشستم….خیلی ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود انگار رنگ هم به چهره نداشتم..ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تا به امروز دیگه اون همزاد یا دوقلوی خودمو ندیدم….وقتی فرداش برای مامان تعریف کردم زد زیر گریه و گفت:
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
یه شب که تازه چشمام گرم شده بود صدای ناله های پرینازبیدارم کردبرق که روشن کردم دیدم به زورنفس میکشه اون شب مادرش پیشمون بود دادزدم ازشون کمک خواستم ثمین سریع زنگ زد 115 ولی تاامبولانس بیادپرینازتوبغلم اسمونی شد..دنیا برام به اخررسیده بودخودم میزدم ازخداشکایت میکردم اون شب پریناز از خونم رفت دیگه ام برنگشت،برای مراسمش سنگ تموم گذاشتم بهترین سنگ قبربهترین تالارووو،ولی هیچ کدوم ازاینکارهاآرومم نمیکرد عذاب وجدان داشتم خودم رو مقصر میدونستم وپشیمون بودم چراتافرصت داشتم ازش حلالیت نطلبیدم شایدم جراتش نداشتم.درسته بین من وثمین هیچ رابطه ای نبودامایه مدتی پنهانی براش خیلی کارهاکرده بودم وهمین عذابم میداد.بعدازهفتم پرینازتصمیم گرفتم دنبال پرستارجدیدباشم ثمین روبرای همیشه از زندگیم بیرون کنم..وقتی به امیدمادرش گفتم به شدت مخالفت کردن گفتن این مدت که توخونت بوده ثابت کرده قابل اعتماد و از همه مهمتراینکه بچه هابهش عادت کردن ولی من قبول نکردم..دو روز بعدش یه پرستارجدیدپیداکردم..وقتی برگشتم خونه دیدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
بقدری ترسیده بودم که تصور میکردم الان از پشت گوشی منو میکشه..یک ساعتی گذشت و پیام زنگ زد.جوابشو ندادم.پیامک داد: گوشی رو بردار دختر.کاریت ندارم.یه لحظه عصبانی شدم.به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد…دو دل تماس رو برقرار کردم و گفتم:بله..اصلا ازت این همه بددهنی رو انتظار نداشتم…پیام شروع کرد به توجیه خودش و خراب کردن نیروهای کشور.اینقدر گفت و دلیل اورد که سردرد گرفتم و به دروغ گفتم:پیام جان!!.مامان بزرگ اومد بعدا خودم زنگ میزنم..از اون روز به بعد هر بار پیام زنگ میزد حرف اول و اخرش سیاست بود.هر طوری طفره میرفتم باز بحث رو به این مسئله میکشید…حتی اسم گروهشو عوض کرده بود و یه اسم سیاسی که حالت توهین هم داشت گذاشته بود و پستهای سیاسی و ویدیوهایی از درگیریهای و غیره میفرستاد و هر کی بر خلاف میلش چت میکرد،، سریع از گروه حذف و بلاکش میکرد…پیام ۳۶۰درجه عوض شده بود و واقعا ازش میترسیدم و دلم میخواست باهاش قطع رابطه کنم ولی استرسی که بهم وارد میکرد مانع اینکار میشد…به هر حال منو مامان بزرگ دو تا خانم تنها بودیم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد