eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... رفتم داخل سوپری سلام و علیک کوتاهی کردمو و گفتم : ببخشید شما میدونید اون ماشین مال کیه؟ فروشنده گفت :کدوم آبجی...؟ گفتم اگه ممکنه یه کم تشریف بیارید جلوتر... دستمو دراز کردم و با انگشت اشاره ماشین حامد رو نشون دادم و گفتم اون ماشین..... فروشنده گفت اون که ماشین آقا حامده... مشتری خودمونه همیشه میاد از ما خریدمیکنه..... گفتم : اینجا خونشه.....؟ گفت خونه ی خودش که بعید میدونم باشه.... چون اون خانمی که میره پیشش خودش شوهر داره.... بعدش سری تکون داد و گفت.مردهای این دوره و زمونه بعضی هاشون خیلی چموش شدن.... کارهای عجیب و غریب زیاد میکنن....... فروشنده که اینارو میگفت احساس میکردم گوشام دیگه نمیشنوه..بشدت بهم ریخته بودم.... دلم آروم و قرار نداشت.... رفتم پیش بنگاه اون محل و وقتی اطلاعات گرفتم گفتم آدرس ویا شماره شوهره این زن رو بهم بده بنگاهی گفت : نه دیگه تروخدا اینو از من نخواه آبجی... فردا یه اتفاقی میفته تقصیرش میفته گردن من..... من حوصله ی درد سر ندارم. گفتم نه بابا... چرا آخه باید اسمی از شما بیارم... من به هیچ عنوان نمیگم شما شماره تلفن وآدرس رو بهم دادین... بنگاهی اولش راضی نمیشد... ولی اینقدر گفتم و خاطرش رو جمع کردم که اسمی ازش نمیبرم تا بالاخره راضی شد اطلاعات شوهر اون خانم رو بهم بده... وقتی اطلاعات رو گرفتم از بنگاهی تشکر کردم سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم مارو برگردونه خونه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... اونشب به غذای ساده و سریع آماده کردم و شام بچه هارو دادم خوردن و خوابوندمشون.... ولی خودم تا صبح خوابم نبرد همش داشتم فکر میکردم حالا حامد و اون زن تو چه حالی هستن...... دارن چکار میکنن... حتما خيلي داره بهشون خوش میگذره....این فکرا وجودمو آتیش میزد. اینبار نباید بیگدار به آب میزدم... باید حسابی سند و مدرک جمع میکردم و با دست پر میرفتم دادگاه درخواست طلاق میدادم... تا ساعت شش صبح تو خونه راه رفتم و فکرهای مختلف اومد تو سرم.... گفتم خدایا چجوری حرفامو به بقیه ثابت کنم...؟ یهو یه جرقه ای خورد تو ذهنم..... با خودم گفتم چرا من دیشب از این دوتا فیلم نگرفتم...؟ فیلم میتونست مدرک خوبی باشه...... این فکر اومد تو ذهنم که که حامد داره از خونه ی اون زن میاد بیرون برم ازش فیلم بگیرم....صبح فکر خوبی بود. میدونستم حامد صبح ها چه ساعتی میره باشگاه...... بخاطر همین یک ساعت قبلش از خونه زدم بیرون... بچه ها تو خونه خواب بودن... وقت رفتن سیم تلفن رو کشیدم تا کسی زنگ نزنه بچه ها از صدای زنگ تلفن از خواب بپرن..... پاشدم رفتم در همون خونه..... یه ماشین گرفتم به راننده گفتم ساعتی پولتون رو حساب میکنم..... رفتیم در اون خونه... به کم با فاصله پارک کردیم و تو ماشین منتظر نشستم.... بعد از نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه دیدم بله... آقا حامد و اون زن دست تو دست هم اومدن بیرون... سوار ماشین شدن و راه افتادن... از اول تا آخر همشو فیلم گرفتم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... همه ی این لحظه ها فیلم گرفتم و از همونجا مستقیم رفتم خونه ی پدرشوهرم اینا.... دست و پام میلرزید و فشارم افتاده بود... خواهر شوهرم که درو برام باز کرد دید حالم خیلی بده.... سلام که کردم بعدش انقدر فشارم افتاد که پاهام بی حس شد خواستم بیفتم زمین خواهر شوهرم زیر بغلمو گرفت... منو نشوند یه گوشه و گفت زنداداش.... خوبی...؟ چی شده....؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: حامد.... حامد .... خواهر شوهرم گفت :حامد چی...؟ اتفاقی براش افتاده....؟ زدم زیر گریه و همزمان که هق هق میکردم گوشیمو از کیفم آوردم بیرون و فیلم هارو به خواهر شوهرم نشون دادم..... همون موقع پدرشوهر و مادر شوهرمم اومدن بیرون و کنجکاو شدن که چی شده.... خواهر شوهرم یکی یکی فیلم هارو نگاه میکرد و هی لباشو گازمی گرفت... میزد پشت دستش و میگفت : وااااااااای خاک بر سرم...حامد که اینجوری میکنی... خدا ازت نگذره که تن این زن رو اینجوری میلرزونی... خدا ازت نگذره که آبروی خانوادگی مارو اینجوری میبری.....هی داداشش رو آه و نفرین میکرد و فیلمو گرفته بود پدر و مادرش هم ببینن. مادرشوهرم با دیدن فیلمها به گریه افتاد و گفت: خدا میدونه که خیلی تلاش کردم بچهی سر به راهی بشه ولی نمیدونم چرا به راه اشتباه کشیده شده... تو ببخشش عروسم.... پدر شوهرم اخماشو کشید تو هم و گفت : امروز سر این پسرو میبرم میذارم رو سینه ش... وگرنه ابرو تو شهربرامون نمیذاره.... مادر شوهرم ولی هی داشت به شوهرش میگفت عصبانیتت رو کنترل کن مرددددد..... آدمیزاده دیگه... نفهمیده به غلطی کرده... عروسم تو بخشش پدرشوهرم عصبانی شد گفت اگه دختر خودتم بود و دومادت باهاش همچین کاری کرده بود بازم این حرفو میزدی...؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... پدر شوهرم بدو بدو رفت تو خونه موبایلشو برداشت و زنگ زد به حامد.. بهش گفت : خیلی سریع و بی معطلی میای خونمون کارت دارم... فهمیدی...؟ حامد نمیدونم چی گفت که باباش گفت : گفتم همین حالا میای هیچ کاری مهمتر از کاری که من باهات دارم نیست... اینارو گفت و بعدش تلفن رو قطع کرد.... اینقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش نمیومد.... نیم ساعت بعد دیدم ماشینمون و ایستاد دم در خونه و حامد ازش پیاده شد و اومد داخل... همین که اومد تو سلام کرد و گفت خبری شده....؟ باباش اولین کاری که کرد یه کشیده ی محکم خوابوند تو گوشش... حامد با دستش صورت و گوششو گرفت و گفت : چرا میزنی بابااااا؟ باباش گفت چرا میزنم...؟ چراشو باید از تو پرسید..... از تویی که صبح تا شب با یه زن دیگه ای... باباش که اینجوری گفت حامد چشماش گشاد شد نگاهی به من کرد بعدش به باباش گفت ترانه این چرندیات رو بهتون گفته...؟ گوش به حرفهای این زن ندید. این خياليه.... توهم میزنه... من ديشب کلا سرکار بودم... زن من دیوونه شده..... باباش گفت: این زن دیوونه ست..؟ این زن خیالیه....؟ بعد رو به من گفت گوشی رو بده من ببینم.... يالا.. گوشی رو دادم بهش... بابای حامد شروع کرد فیلم ها رو یکی یکی نشون حامد دادن..... یکی یکی نشون میداد و میگفت : پس که ترانه دیوونست... نخیر آقا حامد... دیوونه تویی که سرت رو مثل کبک کردی تو برف فکر میکنی کسی تورو نمیبینه...؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... تو کل دیشب رو خونه ی این زن بودی و ترانه از همون غروب از همه چی خبر داشت... میتونست زنگ بزنه پلیس بیاد همونجا و بگیرتت ولی فکر آبروی منو کرد... ولی تو چی...؟ ذره ای به فکر آبروی خودت و خانواده ت هستی...؟ حامد سرش پایین بود و اصلا هیچی نمی گفت.... فقط از خجالت داشت میمرد. چند دقیقه بابای حامد یک ریز داشت سرزنشش میکرد... بعدش ساکت شد... حامد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت میمردی اینجوری آتیش به پا نمیکردی...؟ با من مشکل داشتی به خودم میگفتی خب..... چرا اینجوری تو بوق و کرنا کردی....؟ مامان حامد رفت سمتش و گفت اشتباه از تو بوده حالا ترانه رو بازخواست میکنی...؟ دیگه نبینم بهش بگی بالا چشش ابرو... فهمیدی یا نه..؟ بعدش رو به من گفت : پاشو ترانه جان... پاشو دست دختراتو بگیر با شوهرت برو سر زندگیت .... الان با قهر و جنجال چیزی درسته نمیشه که بدتر هم میشه.... پوزخندی زدمو گفتم چکار کنم.....؟ برم سر زندگیم.....؟ از کدوم زندگی حرف میزنی مامان جان..... مگه حامد زندگی هم باقی گذاشته....؟ من دیگه عمراپامو نمیذارم تو اون خونه... از اینجا مستقیم میرم محضر..... فقط یه كلوم ... طلاق.... بعدشم به حالت قهر بدون خداحافظی رفتم سمت کوچه و اولین ماشینی که بوق زد رو نگه داشتم و باهاش رفتم سمت خونه.... یه ساک برداشتم لباسامو ریختم توش... از اونجا رفتم سمت خونه ای که بابام توش بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
پارت_صد_هفده من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... کل جریان رو برای بابام تعریف کردم... بابام خیلی بهم ریخت... خیلی ناراحت شد.... بهم گفت ترانه این شوهر دیگه برای تو شوهر بشو نیست... ولی... همینجوری هم ولش نکن. به نظرم باید کاری کنیم دستش کاملا روبشه..... گفتی شماره ی شوهر اون خانم رو داری...؟ گفتم آره از بنگاهی گرفتم..... بابام گفت: باید زنگ بزنیم به شوهرش ولی اینکه چجوری سر صحبت رو وا کنیم و چی به شوهرش بگیم خیلی مهمه... همینجوری بدون فکر نمیشه اقدامی کرد اونشب منو بابام نشستیم حسابی فکر کردیم و همه ی جوانب رو سنجیدم... تصمیم گرفتم فردای اون روز زنگ بزنم به شوهر اون زن...... باید در جریان قرار میگرفت که زنش دور از چشمش داره چکارهایی میکنه...... اونشب به اندازه ی یک سال برام طولانی شد... بالاخره سپیده ی صبح رسید . خواستم زنگ بزنم بابام گفت: الان که خیلی زوده صبر کن ظهر بشه مردم الان خوابن..... ظهر که شد شمارهی شوهر اون خانم رو گرفتم.... یه لیوان آب گذاشتم کنار دستم چون در اثر استرس دهنم زود زود خشک میشد...صدای بوق تلفن اومد... ضربان قلبم تندتر شد.... بعد از اینکه سه چهارتا زنگ خورد یه آقایی جواب داد... با طمانینه و صدایی آروم.... من راجع به اون خانم وشوهرش اطلاعات زیادی از بنگاه گرفته بودم مشخصات دقیق خانم و شوهرشو داشتم... اون زن که اسمش فریبا بود چند سالی بود که صیغه ی آقای طاهری بود. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... آقای طاهری گوشی رو برداشت و با صدایی آروم گفت بله..... سلام آقای طاهری......؟ بله خودم هستم ..بفرمایید. _ببخشید بد موقع مزاحم شدم... نه خواهش میکنم شما....؟وقتی گفت شما اولش و قبل از هر حرفی گفتم آقای طاهری من میخوام موضوع مهمی رو بهتون اطلاع .. بدم... فقط یه خواهشی ازتون دارم ... اول اینکه صبر کنید صحبتهای من به انتها برسه... بعد اینکه میخوام ازتون خواهش کنم وقتی حرفامو شنیدین از کوره در نرید و کار عجولانه ای نکنید چون بعدش دیگه پشیمونی سودی نداره ... تا فکرامونو روهم بذاریم ببینیم چه کار باید بکنیم ..... اینجوری که :گفتم اقای طاهری گفت : استرس گفتم... میشه زودتر صحبت کنید ببینم راجع به چی میخواین حرف بزنین... گفتم راجع به همسر صیغه ای تون فریبا ..... گفت : فریبا..... فریبا چیزیش شده....؟ گفتم نه چیزیش نشده...... بعد کل ماجرا رو با همهی جزئیات براش تعریف کردم.... آقای طاهری تو طول صحبت هام ساکت بود و فقط هر چند دقیقه یکبار میگفت : وااااااااای خدای من..... راست میگی خانم...؟ واقعا زن من با شوهر شما تو رابطه ست.....؟ گفتم آره: ..خب و گرنه چه دلیلی داشت زنگ بزنم این حرف ها رو بگم ... اون روز من و آقای طاهری تقریبا دو ساعتی تلفنی صحبت کردیم... دو ساعتی که به مقدارش رو داشتم گریه میکردم یه مقدار دیگشو داشتم برنامه ریزی میکردیم چجوری گیرشون بندازیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... من و آقای طاهری قرار گذاشتیم یه روز که حامد تو خونهی فریبا ست من آقای طاهری رو خبردار کنم بیاد دوتایی بریم خونه ی اون زن تا ببینیم حرف حسابشون چیه و چرا دارن زندگی چند نفر رو خراب میکنن..... آقای طاهری به من گفت فکر: خوبیه.... شما الان در ظاهر با شوهرت آشتی کن تا بتونی بری خونت و از نزدیک کارهاش رو زیر نظر داشته باشی..... گفتم :خیلی کار سختیه برام... اصلا نمیتونم وجود حامد رو برای یک لحظه هم شده تحمل کنم.... آقای طاهری گفت چاره ای نیست...... . مجبوریم..... گفتم :واقعا نمیدونم الان چه جوابی بدم.... باید فکر کنم راجبش ....... تلفنمون که تموم شد رفتم تو فکر..... کار درست چی بود...؟ باید منتظر اقدامی برای آشتی از طرف حامد میشدم... ولی نمیشد همینجوری باهاش آشتی کنم... اون ضربه ی بدی بهم زده بود..... خیلی فکر کردم..... در نهایت تصمیم گرفتم اگر حامد اومد برای آشتی براش شرط بذارم..... و شرطمم این باشه که حامد ماشین و خونه رو بزنه به اسمم... اگه این کارو کرد باهاش آشتی کنم و اگه نه که باهاش قهر بمونم... چون یه جورایی دیگه مطمئن شده بودم حامد آدم بشو نیست و دیر یا زود دوباره به جای دیگه مچشو میگیرم.... با خودم گفتم حداقل خونه و ماشین رو ازش بگیرم که اگه یه روزی ازش جدا شدم با دوتا دختر بچه آواره نشم.... چند روز گذشت.....عصر نشسته بودم با بابام دوتایی چایی میخوردیم که دیدم زنگ درو میزنن..... از آیفون نگاه کردم... حامد و بابا مامانش پشت در بودن... حامد به دسته گل و یه جعبه شیرینی دستش بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... به بابام گفتم حامد و باباو مامانشن آمدند..چکار کنم.....؟ بابام که در جریان تصمیمی که گرفته بودم بودگفت : الان بهترین موقعیته... درو براشون باز کن بیان تو..... درو باز کردم و خودم رفتم تو اتاق... بابام رفت سمت در و تعارفشون کرد بیان داخل... من تو اتاق موندم و بیرون نیومدم.... چند دقیقه بعد دیدم در میزنن... گفتم کیه...؟ چند دقیقه بعد دیدم در میزنن. گفتم : كيه...؟ مادر شوهرم درو باز کرد اومد داخل... با لب خندون و صورت ..مهربون شروع کرد به قربون صدقه ی من... دو دقیقه نشد که دیدم حامد هم اومد... من لبه ی تخت نشسته بودم.. حامد نشست رو زمین پایین پاهام..... دوتا پاهامو بغل کرد و شروع کرد به معذرت خواهی... زدمش کنار و گفتم دیگه: حنات برام رنگی نداره..... ولی حامد پامو ول نمیکرد... افتاده بود به پاهام و هی داشت میگفت : غلط کردم.... گ. و. ه خوردم.... پشت هم این جملات رو تکرار میکرد و از من میخواست ببخشمش.... بعد مادرش گفت : عروس گلم.. فقط همین یه بارو ببخشش... قول میده دیگه اشتباهش رو تکرار نکنه... گفتم یه شرطی داره... حامد گفت هر چی باشه رو چشام قبول میکنم... گفتم هر چی باشه.......؟ حامد گفت : هر چی باشه... گفتم خونه و ماشین رو بزن به نامم تا دوباره بیام زیر یه سقف باهات زندگی کنم..... حامد چند ثانیه مکث کرد... انگار از سريع پیشنهادم جا خورده بود ولی در نهایت گفت : باشه... قبول میکنم... گفتم کی بریم محضر به نامم کنی....؟ حامد گفت هر وقت تو بگی... گفتم : فردا.... حامد گفت : باشه..... مامانش لب و لوچه آویزون شده بود ولی سکوت کرد و هیچی نگفت.....فرداش اول صبح رفتیم محضر حامد خونه و ماشین رو به نام من کرد... احساس کردم یخورده پشتم گرم شد و یه ذره آرامش خاطر پیدا کردم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... از همونجا با حامد رفتم خونه و زندگی معمولی مون دوباره شروع شد..... ولی با وجود همه ی اون معذرت خواهیهای ،حامد دوباره ازش کارهای مشکوک میدیدم... مطمئن بودم اون زن هنوز تو زندگیش هست.. ولی منتظر یه فرصت بودم که سند و مدرکی به دست بیارم.... تا اینکه شب یلدای سال هزار و چهار صد و یک یک ماه و دوازده روز (قبل نزدیک شد.. حامد به طرز عجیبی مهربون شده بود.... منو برد مغازه و بهم گفت هر چی دوست داری واسه خودت و بچه ها بخر..... بعد آجیل و کیک و شیرینی و میوه و کلی هله هوله خرید... چند میلیون هم پول ریخت به حسابم..... بعدش گفت : عشقم.... من امشب شیفت شب هستم. باید برم سر کار... اگه اشکال نداره این خرید هارو بردار با بچهها برید خونه ی بابات... رسول و مسلم هم اونجا بودن.... مسلم با دوست دخترش عقد کرده بودن... ولی تو دوران عقد متوجه شده بود خانمش با دوست پسر قبلیش هنوز در ارتباطه و همین باعث شده بود از این زنش هم داشت جدا میشد... رسول هم مثل قبل مجرد بود..... رسول و مسلم رفته بودن و با هزار خواهش و تمنا بابام رو آورده بودن خونه تا شب یلدا همه دور هم باشن.....منم وقتی حامد گفت شیفت شبم... سریع شصتم خبردار شد که این دوباره میخواد بره خونهی فریبا ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... پیشنهاد حامد رو قبول کردم و گفتم باشه تو برو سرکار.. منم با بچه ها میرم خونه ی بابام.... حامد منو دخترا رو سوار آژانس کرد و راهی خونه ی بابام شدیم خودشم رفت... حامد که از ما دور سريع زنگ زدم به آقای طاهری و گفتم من فکر میکنم حامد امشب بره پیش فریبا... شما امشب کجایی؟ آقای طاهری گفت : من امشب خونه ی خودم هستم ولی اگه همچین فکری میکنم سرزده میرم ببینم اونجا چه خبره..... ساعت نه شب بود که آقای طاهری بهم پیام داد و گفت : من دارم میرم... دعا کن اونی نباشه که فکر میکردیم. خودمم از ته دل از خدا میخواستم که اشتباه کرده باشم و حامد اونجا نباشه... آقای طاهری رفت خونه ی فریبا... کلید انداخت و درو باز کرد... و با صحنه ای مواجه شد که نباید میشد.... حامد و فريبا در بدترین وضع وسط پذیرایی... بودند.حامد وقتی آقای طاهری رو میبینه ميدوعه سمت بالکن تا از اونجا فرار کنه.... خونه ی فریبا طبقه ی سوم بود. میبینه از سه طبقه نمیتونه بپره پایین... تصمیم میگیره از بالکن طبقه ی سوم بره بالکن طبقه ی دوم.... ولی دستش ول میشه و از طبقه سوم پرت میشه پایین رو آسفالت...... آقای ی طاهری که از بالا داشت نگاه میکرد. سریع زنگ میزنه به پلیس 110و اورژانس 115بعدش هم زنگ زد به من. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... من دخترارو گذاشتم خونه ی مادرم و سریع خودمو رسوندم سر صحنه... کلی مامور تو کوچه بود.... حامد حالش خیلی بد بود. دوتا دستاش و دوتا پاهاش شکسته بود پرستارا معاینه ش کردن گفتن خونریزی داخلی کرده... حالش خیلی بد بود. سریع انتقالش دادن به بیمارستان و بردنش اتاق عمل..... منم کنار تختش ایستاده بودم. قبل ازرفتن به اتاق عمل تو چشمام نگاه کرد و گفت : دلت خنک شد....؟ همینو میخواستی....؟ حرفی نزدم. واقعا نمیخواستم اینجوری بشه... حامد رو بردن اتاق عمل و دیگه هیچ وقت از زیر عمل زنده بیرون نیومد... حامد اونشب زیر عمل فوت کرد و اون نگاهش شد آخرین دیدار ما... حامد رفت و من و با دوتا بچه تنها گذاشت.....الان که دارم سرگذشتم رو براتون تعریف میکنم تازه مراسم سال حامد تموم شده.... و من هنوز نتوستم اون اتفاقات رو درک کنم..... احساس میکنم همشون یه خواب بودن... هنوز اتفاقاتی که افتاده رو باور نکردم. آقای طاهری فریبا رو از خونش بیرون کرد و نمیدونم چی به سرش اومده...... سرگذشتم رو براتون تعریف کردم تا بگم خیانت آخر و عاقبت نداره و ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه و کسی که خیانت کنه حتما یه روزی دستش رو میشه... پس دیدید کسی داره خیانت میکنه اون شخص رو از عواقب کارش باخبر کنید تا این اتفاق که تو زندگی ما افتاد برای کس دیگه ای تکرارنشه. ممنونم که داستان زندگیم رو دنبال کردید. اگه صحبتی با من داشتین برای مدیر کانال بفرستین تا در کانال درج بشه من همرو میخونم...... ترانه.... آیدی مدیر :@setareh_ostadi ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈