#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_هجده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
آقای طاهری گوشی رو برداشت و با صدایی آروم گفت بله.....
سلام آقای طاهری......؟
بله خودم هستم ..بفرمایید.
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم... نه خواهش میکنم شما....؟وقتی گفت شما اولش و قبل از هر حرفی گفتم آقای طاهری من میخوام موضوع مهمی رو بهتون اطلاع .. بدم... فقط یه خواهشی ازتون دارم ... اول اینکه صبر کنید صحبتهای من به انتها برسه... بعد اینکه میخوام ازتون خواهش کنم وقتی حرفامو شنیدین از کوره در نرید و کار عجولانه ای نکنید چون بعدش دیگه پشیمونی سودی نداره ... تا فکرامونو روهم بذاریم ببینیم چه کار باید بکنیم ..... اینجوری که :گفتم اقای طاهری گفت : استرس گفتم... میشه زودتر صحبت کنید ببینم راجع به چی میخواین حرف بزنین... گفتم راجع به همسر صیغه ای تون فریبا ..... گفت : فریبا..... فریبا چیزیش شده....؟ گفتم نه چیزیش نشده...... بعد کل ماجرا رو با همهی جزئیات براش تعریف کردم.... آقای طاهری تو طول صحبت هام ساکت بود و فقط هر چند دقیقه یکبار میگفت : وااااااااای خدای من..... راست میگی خانم...؟ واقعا زن من با شوهر شما تو رابطه ست.....؟ گفتم آره: ..خب و گرنه چه دلیلی داشت زنگ بزنم این حرف ها رو بگم ... اون روز من و آقای طاهری تقریبا دو ساعتی تلفنی صحبت کردیم... دو ساعتی که به مقدارش رو داشتم گریه میکردم یه مقدار دیگشو داشتم برنامه ریزی میکردیم چجوری گیرشون بندازیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_هجده
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
من یه نفربودم اونا سه نفریه لگدمحکم زدتوکمرم که ازدردواقعابیهوش شدم احساس میکردم کمرم شکسته وقتی چشمام روبازکردم چندتاازهمسایه های پدرشوهرم کنارم بودن اب میریختن توصورتم یکیشون گفت دخترم شماره خانوادت روبده زنگ بزنیم بیان دنبالت به زورشماره مادرم رودادم به نیم ساعت نرسیدمامانم داداشم امدن داداشم وقتی من روبااون حال زاردید خون جلوی چشماش روگرفته بودمیخواست بره درخونه ی پدرامین که مادرم باالتماس نذاشت گفت بایدزیباروبرسونیم بیمارستان نمیتونستم تکون بخورم چندنفربه زورکمک مامانم داداشم کردن من روگذاشتن توماشین ازدردفقط جیغ میزدم احساس میکردم پاهام حس نداره توراه اروم گریه میکردم ازخدامیخواستم چیزیم نشده باشه دکتروقتی معاینه ام کردگفت بایدعکس بگیریم تاشدت ضربه ای که به ستون فقراتت واردشده روبدونیم وبرای اروم شدن دردم بهم چندتامسکن زدن تنهانگرانیم بی حس بودن پاهام بود نمیتونستم تکونشون بدم احساس سنگینی میکردم
خلاصه بعدازعکسبرداری دکترگفت دوتا ازمهره های کمرت شکسته وبه نخاع اسیب رسیده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_هجده
اسمم رعناست ازاستان همدان
بعدازحرف پدرم انگاریه پارچ اب یخ ریختن روم...دوستداشتم زمین دهن بازکنه من برم توش،،مامانم طفلک بدترازمن بود
بابای سعیدباحرف بابام گفت این چه حرفیه میزنید..مگه رعناخانم چکارکرده!نگاه من وسعیدبهم بودوهردومون میترسیدیم که بابام ازگذشته حرفی نزنه.داداشم پیش دستی کرد گفت پدرم حالش خوب نیست ویه کم ازدست رعنا دلخوره..چون قراربود رعنا با پسرعموم ازدواج کنه..ولی مخالفت کرد.وبین پدرم وعموم یه کم اختلاف به وجودامده..وهمین باعث ناراحتیه پدرم از دست رعناشده..اون لحظه دوستداشتم دستهای داداشم روببوسم و پدرمم بعد از حرف داداشم دیگه حرفی نزد.هرچند معلوم بودمادرسعیدحرف داداشم روباورنکرده ..اون شب حرف خاصی دیگه زده نشدومادرسعیدبرای شناخت بیشتردوتاخانواده وقت خواست..سعید و خانواده اش رفتنروستا ..انقدرازدست پدرم ناراحت بودم که رفتم تواتاق شروع کردم گریه کردن احساس سرشکستگی میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_هجده
اسمم مونسه دختری از ایران
پروانه رودیدیم که دوتابچه کنارشه وشکمش بزرگه معلوم بودحامله است..خواستم بهش نزدیک بشم که شروع کردبه جیغ دادکردن و زدن خودش که به چه حقی امدیدمن کسی روندارم توخیلی وقته برای من مردی احمد ترسید بلای سربچه توشکمش بیادگفت الان یه بلای سرخودش میاره ترخداازاینجابرید..حتی یه دل سیرهم نتونستم ببینمش ومجبورشدیم برگردیم
خداروشکراحمدپسرخوبیه وهواش روداره تمام مدت توصداش بغض بودکه طاقت نیاوردشروع کردبه گریه کردن..گفتم بلاخره یه روزمیادکه پروانه شماروببخشه ناراحت نباشیدهرچندمیدونستم پروانه به این راحتی کوتاه نمیاد..فرداش برادرهام مسلم محمدهم بازن وبچه هاشون امدن دیدنم...بااینکه درحقم بدی کرده بودن ولی بازهم برخوردخوبی باهاشون داشتم..خلاصه۳ماه ازرفتن من به شمال میگذشت ازعلی خبری نداشتم...میدونستم اقام ادرس روبهش داده واگرمیخواست میتونست بیاددیدنم
شکمم دیگه خودنمایی میکردمادرم باتوجه به برداشتهای خودش وشرایط ظاهری من میگفت مونس بچه ات پسره...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_هجده
سلام اسمم لیلاست...
گفتم مگه شما نامزدم رو میشناسید؟گفت بعععله به خوبی میشناسمش و اینم میدونم رابطه جدی بینتون نیست و هنوز نامزدت نیست..دیگه از حرفاش شک کرده بودم و گفتم این همه اطلاعاتو از کجا میاری نکنه جاسوس داری..چشمکی زد و گفت شاید..نگار سردرگم نگام میکرد و گفت این چی میگه؟ کیه اصلا؟گفتم راستش خودمم نمیدونم..نگار که داشت دیرش میشد گفت همینجا نگه دارین دیرم شده
پسره گفت آدرس بدین میرسونمتون
نگار ناچارا آدرس بوتیک و داد،بعد چند مین ماشین نگه داشت و خواستم منم همراه نگار پیاده شم که پسره گفت شما باشید خواهش میکنم کارتون دارم فقط همین یبار به حرفم گوش کنید..مردد سری تکون دادم که نگار آروم گفت یه وقت اذیتت نکنه..گفتم هرچی شد خبرت میدم ولی فکر نکنم قصدش اذیت کردنم باشه..نگار که رفت ما هم حرکت کردیم رفتیم جلوی یه سفره خونه نگه داشت گفت اینجا واسه حرف زدن خیلی مناسبه لطفا پیاده شید..با هم رفتیم رو تخت چوبی نشستیم، فضای سفره خونه خیلی دلباز و دلچسب بود..داشتم منظره رو نگاه میکردم که شروع کرد به حرف زدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_هجده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم میگفت ازچشمات میخونم که حامله ای ولی من قبول نمیکردم..ولی وقتی حالت تهوع هام زیادتر شد به اصرار بی بی و مادرم رفتم همون دکتر زنانی که سلطان منو برده بود،آزمایش نوشت..یکروز بعد رفتم جوابشو بگیرم،بین راه همش دعا میخوندم تا تکلیف حشمت مشخص نشده حامله نباشم،ولی وقتی جواب رو به دکتر نشون دادم گفت حامله هستی والان بیشتر ازپنج ماهته ..دکتر تعجب کرده بود که چرا بعد از چهارماهگی حالت تهوع گرفتم گفت نکنه مسمویت حاملگی هم گرفتی..برای همین گفت تو بیمارستان بستری بشم تا زیر نظرش باشم،اصرار کردم که بستری نشم چون میدونستم که حشمت نیست وپسرم تنهاست اگه من هم بستری میشدم تنهاتر میشد..ولی دکتر گفت باید بستری بشی پسرمو سپردم به مادرمو رفتم بیمارستان بعد از سه روز که کاملا تحت نظرم داشت گفت مشکلی نداری میتونی بری..برگشتم خونه امون و یک هفته بعد بود که حشمت برگشت..خیلی خوشحال شدم گفتم اگه بهش بگم دوباره بابا میشه دیگه برنمیگرده..ولی حشمتی که من میدیدم کاملا تغییر کرده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد