eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... جلوی حامد هم که هربار حرف از طلاق میزدم بشدت جبهه میگرفت و هیچ جوره قبول نمیکرد که جدا بشیم..... روزها و هفته ها میگذشتن...... من علائم اعتیاد رو توی حامد میدیدم ولی سند و مدرکی نمیتونستم گیر بیارم...... کم کم دیگه باشگاه کمتر میرفت. اداره هم بهش گفته بودن صبحها با تاخیر ...میای باید مثل قبل سر وقت بری و بیای... گیسو سه ماهه بود که یه روز داشتم لباس های حامد رو مینداختم تو ماشین.... خیلی اتفاقی جیبهای لباسشو گشتم که یه وقت پولی دستمالی چیزی تو جیبش نباشه که یه بسته پیدا کردم..... کنجکاو شدم ببینم چیه... بازش کردم... مواد مخدر بود.... یه جورایی دیگه مطمئن شدم که حامد اعتیاد داره.... اون بسته ی مواد رو برداشتم و قایمش کردم و منتظر شدم شب بشه حامد بیاد خونه.... حامد که اومد بسته رو گرفتم تو دستم و رفتم نشستم جلوش... حامد دراز کشیده بود گیسو رو گرفته بود رو دستهاش تو هوا داشت باهاش بازی میکرد و همزمان از من میپرسد غذاچی پختی؟ گرسنمه.... زودتر سفره بنداز دارم غش میکنم از گشنگی... ولی من به حرفاش محل نمیذاشتم..... منتظر بودم به موقعیتی فراهم بشه قضیه رو مطرح کنم.وقتی دید من بی تفاوت ،نشستم پاشد .نشست گفت : ترانه... صدامو میشنوی...؟ گفتم بله میشنوم... بعد مشتم رو بردم جلو و دستمو باز کردم و گفتم تو توی دست منو میبینی؟ با دیدن بسته تو دستم یهو چشماش چهارتا شد..... گفت : این کجا بوده...؟ چی هست اصلا؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... گفتم : یعنی تو نمی دونی...؟ این تو جیب تو بوده چطور نمیدونی چیه؟ اگه تو نمیدونی پس کی میدونه...؟ سرشو انداخت پایین... چند لحظه سکوت کرد... بعدش گفت : ترانه ببین... درسته این تو جیب من بوده ولی مال من نیست... این مال نگهبان اداره ست... ترسید خانمش ببینه داد من براش نگه دارم... گفتم : حامد... تو بالا سر من گوش دراز میبینی...؟ منو چی فرض کردی.....؟ خودتو تو آینه دیدی چقدر لاغر شدى .....؟ حامد چرا اینقدر دروغ میگی حامد....؟ تورو خدا نکن این کارارو.... با من و زندگی خودت بازی نکن.حامد سرشو انداخته بود پایین... هیچی نمیگفت... انگار حرفی برای گفتن نداشت.... گفتم : ببین حامد.... حالا که به غلطی بود کردی... ولی همین حالا جلوشو بگیر... نذار زندگیمون از هم بپاشه... حامد گفت : زندگیمون بپاشه..؟ من جونمو واسه این زندگی میدم.... من میذارم به زندگی مون لطمه ای بخوره.... ببین ترانه تو راست میگی.... من چند وقته وابسته ی این مواد لعنتی شدم..... ولی به خداوندی خدا.... مرد نیستم اگه از امروز به بعد لب بهش بزنم... من بخاطر تو و گیسو ترکش میکنم... از همین لحظه...... گفتم : ببینیم و تعریف کنیم. تقریبا یک هفته از اون ماجرا گذشت... من هر شب از حامد میپرسیدم چی شد...؟ چند روزه مصرف نکردی....؟ حامد هم هر بار اظهار شرمندگی میکرد و میگفت تا حالا موفق نشدم یه روز کامل مصرف نکنم.... هر روز و هر روز برنامه همین بود.... دو ماه گذشت.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... یک شب که داشتم با حامد بحث میکردم و میگفتم تو به من قول دادی... چرا به قولت عمل نمیکنی... حامد زد زیر گریه و گفت: ببین ترانه من اراده ندارم. خودم نمیتونم ترک کنم. تورو خدا منو ببر به مرکز ترک اعتیاد تا اونا کمکم کنن..... دیدم راه حل خوبیه.... گفتم : خیله خب.... فردا اول وقت میریم یه مرکز ترک اعتیاد بستریت میکنم...... گفتم : خیله خب.... فردا اول وقت میریم به مرکز ترک اعتیاد بستریت میکنم...... فردا صبح بیدار شدم.... گیسو رو بردم گذاشتم خونه ی مادرم... بهش گفتم حامد کلیه درد داره میخوام ببرمش دکتر.... گیسو پیش شما باشه بهتره.... مامانم تازه باز نشست شده بود و همش خونه بود..... داداش هام هم بعد از طلاق هر کدوم یه دوس دختر داشتن و بیشتر وقتشون رو بیرون بودن....مامانم تک و تنها تو خونه بود... بابامم گفته بود دیگه برنمیگردم تو اون خونه...... حامد رو بردم کلینیک ترک اعتیاد... اونجا بهمون گفتن باید حامد رو بستری کنیم..... اون روز حامد رو گذاشتم اونجا و خودم برگشتم خونه...خیلی حال دلم بد بود... چون گفته بودن ممکنه به ماه هم بکشه که اونجا بمونه.... مونده بودم به خانواده هامون چی بگم..... به همه گفتم حامد رفته ماموریت ...کاری..... چون پول خوبی بابتش میدادن رفت و ممکنه یک ماه طول بکشه تا برگرده..... از طرفی مامان خودم و خانواده ش زنگ میزدن موبايلش... موبایلش خاموش بود.... بعد زنگ میزدن به من میگفتن چرا گوشیش خاموشه... مونده بودم چی بگم.... به همشون گفتم ماموریتشون محرمانه ست. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... یک ماه به همین منوال گذشت... توی این یکماه باشگاه رو دوست حامد مدیریت میکرد. از اداره هم مرخصی بدون حقوق گرفته بود.... بعد از یک ماه گفتن حامد میتونه بیاد خونه..... دوباره خودم رفتم دنبالش... خیلی دلتنگش بود... وقتی بعد از اینهمه روز دیدمش بغضم ترکید اولین چیزی که بعد از سلام بهش گفتم این بود که جات تو خونه خیلی خالی بود... بهتری....؟ حامد لبخندی زد و گفت اگه حمایت های تو نبود حالا معلوم نبود تو چه حال و روزی بودم.... من عاشقتم ترانه.... دیوونه وار میخوامت.... سوار ماشینش کردم و راه افتادیم سمت خونه...گیسو رو دادم بغلش... وقتی باباشو دید غریبی کرد... بغلش نمیرفت و گریه میکرد... رنگ و روی حامد خیلی بهتر شده بود... تو کلینیک یه سری توصیه ها کرده بودن که باید اونهارو رعایت میکردیم....برگشتیم خونه اولین کاری که کردم خانوادهی خودم و خانواده ی حامد رو برای فردا شبش دعوت کردم. بابام میگفت هر جا مادرت باشه من نمیام.... با هزار بدبختی راضیش کردم اونم بیاد.... داداش هامم اومده بودن...بعد از مدتها همه دور هم جمع شدیم.... و یه شب خوب رو تجربه کردیم ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... گیسو روز به روز بزرگتر میشد و شیرین تر خودشو برای همه لوس میکرد و تو دل همه جا داشت..... یه وقتایی که میرفتم خونه ی مامانم بابامم به عشق دیدن گیسو میومد اونجا... یه کم نرمتر شده بود و دیگه به اندازه ی قبل در برابر مامانم جبهه نداشت.... رسول و مسلم هم هر کدوم سرشون به دوست دختراشون گرم ..بود. هفته ها و ماه هم میگذشتن..... من دیگه هیچ کار یا رفتار مشکوکی از حامدندیده بودم... دلم به زندگی گرم شده بود و هیچ کم و کسری نداشتم... گیسو سه ساله بود که من دوباره باردار شدم...... حاملگی دومم راحت تر از اولین حاملگیم بود.... بچه ی دومم بهار نود و هشت بدنیا اومد.... اینبار هم خدا بهمون یه دختر ناز داد .... اسمش رو گذاشتیم گندم..... با بدنیا اومدن گندم احساس کردم دیگه خوشبخت ترینم..... دوتا دختر عین دسته ی گل داشتم... حامد هم از اینکه دوتا دختر داشتیم خیلی خوشحال بود... مسلم تصمیم گرفت دوباره ازدواج کنه ولی اینبار با دوست دخترش که انتخاب خودش بود. مامانم هم دیده بود ازدواج اولشون که انتخاب خودش بود شکست خورد تو ازدواج دوم دیگه نظری نداد و گذاشت مسلم خودش تصمیم بگیره ..... فقط گفت یه کم بیشتر همدیگه رو بشناسید بعد اقدام به ازدواج کنید. رسول ولی هنوزم تصمیم به ازدواج نداشت.... و دلش میخواست فعلا مجرد بمونه..... بیشتر وقتا با دوست دخترش دوتایی بیرون بودن و خوش میگذروندن... منم حسابی با دوتا دخترا سرگرم بودم و كل وقتم باهاشون پر میشد.... بعد از به دنیا اومدن ،گندم، حامد هر چی پس انداز داشت ،گذاشت یه کم هم مامانم کمکش کرد باهاش یه خونه ی خوشگل خریدیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... بعد از چند روز به خانه ی جدیدمون رفتیم . داشتم بهترین روزهای زندگیم رو میگذرونم که یهو یه تلفن همه چیز رو خراب کرد... یه روز گرم تابستون نشسته بودم زیر باد کولر و هندونه میخوردم که تلفن خونمون زنگ خورد.... شمارش آشنا نبود..... گوشی رو برداشتم... صدای طرف مقابل رو نمیشناختم غریبه .بود.... بعد از سلام و احوال پرسی ازش پرسیدم.شما ...؟ گفت : زیاد مهم نیست من کی هستم.....مهم اینه که زنگ زدم خبر مهمی رو بهت بدم... گفتم چه خبری .....؟ گفت :شوهرت با یه خانمی رابطه داره.... همش میره خونش... اون زن خودش زن صیغه ایه یه مرد دیگست..... اون آقا این زنش رو آورده تو شهر شما براش خونه گرفته تا کسی از وجودش خبردار نشه..... اون شب هایی که شوهر اون خانم میره خونهی زن ،اولش شوهر شما میره خونه ی این خانم..... خواستم بهتون اطلاع بدم جلوی شوهرتون رو بگیرین... یه وقت تو خونه ی اون خانم باشه شوهرش سربرسه خیلی بد میشه ها.... از ما گفتن بود.... بیشتر از این مزاحمتون نمیشم..... وقتی دیدم اینجوری میگه گفتم نه... قطع نكن... صبر کن کارت دارم... تو اینارو از کجا میدونی...؟ ولی دیگه خیلی دیر شده بود... صدای بوق تلفن میومد... طرف تلفن رو قطع کرده بود... بدون اینکه من بفهمم کی بود... هر چی دوباره زنگ زدم به اون شماره کسی گوشی رو برنداشت..... یک لحظه احساس کردم خون به مغزم نمیرسه... هنگ بودم.... این دیگه کی بود...؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... هنگ بودم.... این حرفا چی بود که گفت....؟ داشت راست میگفت...؟ نه بابا... حتما یه آدم چشم تنگی بود که میخواست میونه ی من و حامد رو خراب کنه... چند ثانیه خیره شدم به دیوار... ولی نه... چرا آخه باید کسی همچین کاری بکنه....؟ مگه مریضه.... حتما چیزی بوده که زنگ زده.... حالم خیلی بد بود... دهنم خشک شده بود...... هی تو خونه تند تند راه میرفتم و میزدم پشت دستم و میگفتم وای... دیدی چی شد...؟ حالا چه خاکی به سرم کنم......؟ این قدر خودخوری کردمو حرص خوردم تا اینکه غروب شد حامد بهم پیام داد . پیام داد عشقم من دارم میام خونه... لباسامو اتو کن امشب شب كارم..... وقتی این پیام حامد رو دیدم احساس کردم دنیا رو سرم خراب شده... آره حتما میخواست بره خونه ی اون زنه... جوابی به پیامش ندادم صبر کردم برسه خونه.... به محض اینکه رسید خونه حمله کردم سمتش و گفتم تو شب کاری...؟ تو غلط کردی که شب کاری کجا شب کاری خونه ی اون زنیکه...؟ چسبیده بودم به حامد و هی مشت میزدم تو سینه اش اینارو تند تند پشت هم میگفتم..... حامد هم هی داشت میگفت چرا چرت و پرت میگی ترانه... داری راجع به کی حرف میزنی.....؟ زنه کیه....؟ گفتم من دارم چرت و پرت میگم....؟ همون که صیغه ی یکی دیگه .ست... وقتی شوهرش نیست تورو میبره خونه.ش... حالا فهمیدی کیو میگم یا بیشتر توضیح بدم...؟ اینارو که گفتم حامد رنگ و روشو باخت و با مِن مِن گفت : برو بابا.... تو رسما دیوونه شدی..... وقتی بهم گفت دیوونه خیلی عصبی شدم... هر کاری دلش میخواست میکرد بعد که به روش میآوردم طوری وانمود میکرد که من دیوونه ام و دارم هزیون میگم.... به حدی عصبی شدم که حمله کردم بهش..... چنگ انداختم تو موهاشو و .صورتش... جای ناخن هام تو صورتش خراشیده شده بود... ادامه_در_پارت_بعدی👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... حامد که دید حمله کردم بهش اونم دستشو گرفت بالا و محکم یدونه سیلی خوابوند تو گوشم..... يدونه زد و بعد سیلی دوم رو زد توی اون یکی .گوشم بعدشم یه لگد زد وسط سينه ام من عقب عقب رفتم و محکم خوردم تو دیوار.... همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه...... موبایلم کنارم رو زمین افتاده بود.... برداشتمش و زنگ زدم به رسول و گفتم : رسول هر چه زودتر خودتو برسون خونه ی ما .... چند دقیقه بعد رسول و مسلم و مادرم اومدن خونمون.... دوتا داداش هام که دیدن جای انگشت های حامد رو دوتا گونه هام قرمز شده و صورتم ورم کرده، دوتایی ریختن روحامد. حالا نزن کی بزن.... حامد داداش هامو میزد... داداش هام حامدو..... مامانمم این وسط فقط گریه میکرد و همزمان سعی میکرد این سه تا رو از هم جدا کنه..... یهو تو این جنگ و دعوا چشمم افتاد به گیسو و گندم که هر دو خیلی ترسیده بودن و داشتن جیغ میزدن و گریه میکردن......دعوایی به راه افتاد که تو همه ی زندگیم مثلش پیش نیومده بود....اونشب بعد از کلی کتک کاری و دعوا من با مامانمو و داداش هام رفتم خونه ی مامانم اینا .... بچه هارو هم گذاشتم پیش حامد و با خودم نبردم خونه ی مامانم... تا حسابی حامد کلافه کنن..... گندم شیر خشک میخورد و چند روز منو نمیدید مشکلی به وجود نمیومد.... حامد رو با بچه ها تنها گذاشتم و خودم رفتم تا ببینم در نبود من چجوری میخواد از پس بچه ها و زندگی بربیاد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... حامد بچه ها برداشته بود و رفته بود خونه باباش... من با خواهر حامد در تماس بودم و اون این خبرا رو بهم میداد... تقریبا دو هفته شده بود که بچه ها خونه ی بابای حامد بودن.... یه روز با خواهر حامد حرف میزدم خواهرش بهم گفت :میخوام یه چیزی ازت بپرسم..... گفتم چی....؟ گفت : چرا اعتیاد حامد رو از ما مخفی کردین....؟ گفتم چی.....؟ اعتیاد....؟ مگه حامد اعتیاد داره...؟ خواهر حامد گفت نگو که نمیدونستی.... وقتی خواهر حامد اینجوری گفت : بغض بدی راه گلومو بست و بعدش یهو زدم زیر گریه.... با گریه گفتم باور کن که نمی دونستم... یه بار چند سال پیش دیدم اعتیاد داره... بردمش کلینیک ترک اعتیاد..... ترکش دادم..... ولی الان که تو گفتی معتاده، من حتى روحمم خبر نداشت که دوباره درگیر شده.... اونروز کلی پشت تلفن با خواهر حامد حرف زدم... از همه ی اتفاقات قبلی و اینکه چقدر تلاش کردم حامد سربراه بشه ولی نشد. همرو گفتم و کلی گریه کردم..... خواهر حامد کلی دلداریم داد... بعدشم گفت : باید زودتر این از اینا همه ی این حرفارو به مامانم و بابام میگفتی مگه یه زن چقدر میتونه اینهمه فشار رو تحمل کنه...؟ اگه میگفتی ماهم کمکت میکردیم..... الانم غصه نخور..... حامد نشسته پیش بابا مامانم گریه کرده و گفته اینبار منو بخوابونید کلینیک ترک اعتیاد ترک کنم... دیگه عمرا نمیرم سمت این زهرماری..... بعدشم کلی گریه کرد و گفت : دلم برای ترانه و خونه ی خودمون یه ذره شده... تروخدا کمکم کنید ترانه رو راضی کنم بیاد سر خونه و زندگیش.... گفتم بره گمشه..... هزار بار بخشیدمش... هزار بار بهش فرصت دوباره دادم... ولی آدم نشد که نشد.... دیگه خسته شدم... . ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... خواهرش سعی کرد یه کم آرومم کنه..... بعدشم گفت :تو غصه ی هیچی رو نخور...... مامان و بابام میخوان ببرنش ترک کنه... بچه ها هم پیش ما هستن خیالت بابت بچهها راحت باشه. هر وقت هم احساس کردی دلت براشون تنگ شده بگو بیارمشون ...بینی...... گفتم دلتنگی که همین الانم دلتنگشونم....... ولی باید تکلیف اینکارهای حامد مشخص بشه... خواهرش هم باهام هم عقیده بود و می گفت آره سفت و سخت باهاش برخورد کن که دیگه اینجوری اذیتت نکنه و اشتباهاتش رو تکرار نکنه پدر و مادر حامد دوباره بردنش کلینیک و بستریش کردن.... منم که دیدم حامد کنار گندم و گیسو نیست رفتم آوردمشون پیش خودم.... اینبار هم حامد یکماه بستری شد تا تونست دوباره ترک کنه... ولی دیگه خیلی دلسرد شده بودم از اون زندگی...... متوجه شده بودم که اون زندگی دیگه برای من زندگی نمیشه..... بعد از یکماه که حامدو مرخص کردن پدرشوهر مادر شوهرم بهم گفتن بچهها رو بردار بریم استقبال حامد ... هر چی باشه بعد از یکماه داره میاد خونه... تو دلم گفتم حالا انگار رفته جایی غرورآفرینی کرده و باعث افتخار ما شده که الان باید بریم استقبال...... گفتم نه مامان جان..... من نمیام شما برید. مادر شوهرم چش غرهای رفت و زیر لب گفت اگه یه ذره سیاست داشتی و زنیت بخرج داده بودی الان شوهرت تو این راه ها نیفتاده بود... خیلی حرف مادر شوهرم برام گرون تموم شد.... ولی نخواستم چیزی بگم... موقع خوبی برای بحث نبود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
در حالی که به چشمم اشک بود و یه چشمم خون پاشدم با حامد و گیسو گندم رفتیم خونه.... دیگه از اون به بعد سعی میکردم زیاد رو کارهای حامددقیق نشم.... تا اگر هم خطایی ازش سر زد من متوجه نشم و حرص نخورم... واسه همین زندگی مون داشت آروم پیش میرفت تا اینکه پاییزسال هزار و چهار صد و یک عصر یه غروب دلگیر پاییزی وقتی رفتم مدرسه که گیسو رو بیارم خونه گیسو) کلاس اول ابتدائی بود دیدم اصلا حوصله ی فضای دلگیر خونه رو ندارم. با خودم گفتم دوتا دخترا که پیش خودم هستن... حامد هم که خونه نیست رفته بیرون... یه دوری تو شهر بزنم بعدش میرم خونه.... دست دوتا دخترا تو دستم بود و داشتم راه میرفتم که یکی از ماشینا به نظرم آشنا اومد.... دقیق تر نگاه کردم... ماشین خودمون بود.... نگاه به راننده کردم . آره... حامد بود که با سرعت خیلی کم داشت حرکت میکرد.... اون خانم کی بود کنارش نشسته بود..؟ ضربان قلبم رفت رو هزار.... احساس کردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون..... ولی اینبار خودمو کنترل کردم. با خودم گفتم ایندفعه هر جوری که شده باید ته و توی قضیه رو در بیارم.... بخاطر همین اصلا خودمو نباختم.....خیلی سریع دست نگه داشتم جلوی یه تاکسی رو گرفتم و گفتم . دربست.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... آقا اون ماشینو دنبال کن.... آقا برو دنبال اون ماشین الان گمش میکنیم.. هر چی کرایه تون بود من دوبرابر ش رو میدم فقط شما اون ماشین رو گم نکن... راننده اولش هنگ بود ولی خیلی سریع گرفت که من چی میگم و راه افتاد دنبال ماشین حامد.... به صورتم ماسک زدم و به چشمام عینک زدم یه وقت کسی منو نشناسه ....حامد و اون زن سخت مشغول حرف زدن بودن... انگار داشتن سر یه موضوعی باهم جر و بحث میکردن..... خوب به خانمه نگاه کردم. دقیق شدم تو صورتش... همون بود. همون زنی که توی رستوران کنار حامد نشسته بود... همونی که بهش میخورد پونزده بیست سال از حامد بزرگتر باشه...... وای خدای من... پس من اشتباه نکرده بودم.... ماشین شون رفت تو یه محله ای خیلی دورتر از محله ی ما .... جلوی یه آپارتمان و ایستاد.... حامد ماشینو پارک کرد یه گوشه و دوتایی با هم از ماشین پیاده شدن.... ماشین ما خیلی دورتر وایستاده بود و داشتم نگاشون میکردم. حامد دست اون خانم رو گرفت کلید انداختن درو باز کردن و رفتن داخل..... همه ی بدنم داشت عین بید میلرزید... ولی خودمو باختم.... به راننده گفتم یه چرخی بزنیم میخوام یه کم این دور و بر رو بشناسم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈