#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_هفت
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
از اونور حالت تهوع های شدیدی که داشتم... از طرف دیگه اختلافات زندگی دوتا برادرام حسابی بهم فشار آورده بود. از نظر روحی خیلی بهم ریخته بودم.... چند وقت بود حامد که میومد خسته و کوفته میگرفت میخوابید منم که این قدر حال بدی داشتم نمیرفتم سمتش... دیگه از وقتی باردار شده بودم رابطه ای باهم نداشتیم...... همین موضوع باعث شده بود بینمون فاصله بيفته.... بعد از چند روز که پریناز و فرناز رفتن.خونه ی مادرشون دوباره برای رسول احضاریه اومد.... دوباره پریناز درخواست طلاق داده بود با این تفاوت که اینبار دیگه مشاور هم نتونست کاری بکنه... پریناز حتی مهریهش رو هم بخشید و تنها چیزی که میخواست طلاق بود..... ماه پنج بارداریم بود که رسول و پریناز از هم جدا شدن.... خیلی روزهای بدی بود..... جو خونمون جو سنگینی شده بود.... بابام با مامانم قهر بود و همه چیز رو تقصیر مامانم میدونست.... با جدا شدن پریناز و رسول، اختلافات مسلم و فرناز هم شدت گرفت... فرناز همش با مسلم دعوا میکرد میگفت مادرت مادوتا خواهر رو بدبخت .کرد پریناز افسرده شده... منم معلوم نیست با توجه به دخالتهای مادرت و بی عرضه بودن خودت چه آینده ای در انتظارمه..... اینقدر دعواهاشون شدید بود که سه ماه بعد یعنی
وقتی هشت ماهه باردار بودم فرناز هم درخواست طلاق داد.
ادامه درپارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_هشت
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
من با وجود بارداریم انقدر غصه دار دوتا برادرهام بودم که همش نگران بچه بودم که حالا با وجود اینهمه غم و غصه چه به سرش میاد چون شنیده بودم استرس و ناراحتی در دوران بارداری برای بچه خیلی ضرر داره مخصوصا که سونوگرافی گفته بود بچه دختره و دخترها هم حساس تر و لطیف تر هستن شکمم بزرگ بود و سنگین شده بودم.... یه روز غروب که حامد رفت سرکار و قرار بود شیفت شب باشه انقدر غصه دار بودم که دیدم اصلا فضای خونه برام قابل تحمل نیست..... نبودن حامد و تنها بودنم از یه طرف ... اختلاف فرناز و مسلم از طرف دیگه .... و بابام که از وقتی فرناز هم درخواست طلاق داده بود دوباره رفته بود تو اون خونه و تنها زندگی میکرد... همه چیز دست به دست هم داده بود بغض سنگینی راه گلومو ببنده .... از جام
بلند شدم یه مانتو پوشیدم و یه شال انداختم رو سرم و از خونه زدم بیرون.... خونه ی ما جایی بود که با یه بار تاکسی سوار شدن می تونستیم بریم مرکز شهر.... سوار تاکسی شدم رفتم چندتا پاساژ ببینم بلکه دلم وا شه.... حامد از نظر پولی اصلا بهم سخت نمیگرفت... چون در آمدش بالا بود... لب تر میکردم پول واریز میکرد به حسابم همینجور تو پیاده رو راه میرفتم و ویترینهارو نگاه میکردم از کنار یه رستوران رد شدم..... یکی از بهترین رستورانهای شهر که همیشه هم خیلی شلوغ بود.... تو دلم گفتم کاشکی حامد الان اینجا بود دوتایی مینشستیم یه شام خوشمزه میخوردیم... یهو بين اونهمه جمعیت چشمم خورد به یکی.... وای چقدر شبیه حامده... نکنه خود حامده...
ادامه درپارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_نه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
نکنه خود حامده... نه بابا حامد اینجا چکار میکنه اون بیچاره الان سرکاره داره واسه یه لقمه نون بدو بدو میکنه... ولی نه.... انگار خودشه..... از پله های رستوران رفتم بالا طوری که بهتر بتونم ببینمشون... دقیق شدم تو صورتش... خوده حامده... اون این ساعت تو رستوران چکار میکنه....؟ با کی اومده....؟ نگاه کردم دیدم یه زن میان سال هم روبروش .نشستن حسابی گل میگن و گل میشنون..... نمیدونم خانمه چی میگفت که حامد غش غش میخندید.... صحنه ای که میدیدم رو باور نمیکردم.... یه لحظه احساس کردم کمرم سست شد... پاهام بی حس شد.... دیگه توان وایستادن رو پاهامو نداشتم دستمو گرفتم به دیوار و همونجا روی پله ها نشستم......
دیگه توان و ایستادن رو پاهامو نداشتم دستمو گرفتم به دیوار و همونجا روی پله ها نشستم...... یه عابر پیاده وقتی دید حالم بده اومد جلو... گفت چی شده خانم... خوبین.....؟ تا اومدم دهنمو وا کنم بگم یه کم آب بده بهم، چشمام سیاهی رفت و همونجا از حال رفتم......گوشام میشنید ولی توان باز کردن چشمام یا حرف زدن نداشتم.... مردم دورم جمع شدن... اون وسط یکی داد زد زنگ بزنید اورژانس 115 بین جمعیت یهو یه صدای آشنا رسید به گوشم.... که داشت میگفت : اینکه خانم منه... چی شده؟ چه بلایی سرش اومده.....؟ اینجا چکار میکنه؟ آره... صدای حامد بود.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
با شنیدن صدای حامد انگار تیر خلاصی خورد تو قلبم...... اشکام از گوشه ی چشمم اومد.... دلم میخواست چشمامو باز کنم و فقط ازش بپرسم چرا ....؟ ولی توان اینکارو نداشتم..... قلبم درد میکرد.... احساس میکردم زندگی برام تموم شده.... احساس می کردم کاخ رویاهام فروریخته..... اون لحظه فقط دلم مرگ میخواست..... اما دختر بیچاره ام چه گناهی کرده بود...؟ که هنوز پاش به این دنیا .نرسیده روزگار اینقدر باهاش ناسازگاری گذاشته بود...؟ چند دقیقه نگذشته بود که آمبولانس رسید... منو بردن تو کابین پشت آمبولانس... فشارمو گرفتن... حامد مدام داشت از پرستار میپرسید چی شده...؟ خانمم چشه؟ بچه حالش خوبه...؟ پرستارهم میگفت چیز خاصی نیست یهو افت فشار شدید پیدا کرده... شانس آوردیدسرپا نبود وگرنه ممکنه بود محکم بخوره زمین و برای بچه خطری پیش بیاد..... پاهامو گرفتن بالا..... سریع ازم رگ گرفتن و بهم سرم زدن... پرستار به حامد گفت برو سوپرمارکت یه نمک بگیر... حامد رفت و یه دقیقه بعد با یه بسته نمک اومد یه مقدار کم نمک ریختن تو دهنم.... چند دقیقه ای که گذشت حالم بهتر شد... چشمامو باز کردم و پاشدم نشستم... به محض اینکه چشمم به حامد افتاد در حالی که اشک میریختم یه سیلی محکم خوابوندم تو گوشش... رفتم دومی رو بزنم دستمو گرفت و نذاشت..... با گریه فریاد کشیدم اون زنیکه کجاست...؟ کی بود اون پتیاره؟
ادامه درپارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_یک
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
گفت :کی...؟ راجع به کی حرف میزنی....؟ من زنی ندیدم.... گفتم تو غلط کردی..... دیگه مثل دفعه ی قبل که حاشا کردی و طوری وانمود کردی که من دیوونه شدم اینبار کوتاه نمیام. باید به من بگی اون کیه.... چه نسبتی با تو داره.....؟ زود باش...
دیگه مثل دفعه ی قبل که حاشا کردی و طوری وانمود کردی که من دیوونه شدم اینبار کوتاه نمیام... باید به من بگی اون کیه... چه نسبتی با تو داره....؟ زود باش با دوتا دستام همونطور که سرم به یکیشون وصل بود یقهی حامد رو محکم گرفته بودم و تکون تکون میدادم و داد میزدم بگو: اون کی بود...؟ بگووووو اون کی بودددددددد؟ پرستار که دیده بود من و حامد داریم بحث میکنیم رفته بود بیرون و دو سه نفری که دور و برمون بودن رو پراکنده کرده بود... ولی وقتی دیده بود من خیلی دارم جیغ جیغ میکنم و حرص میخورم دوباره اومد کنارمون..... رو به من گفت : اینقدر حرص نخور خانم... برای بچه اصلا خوب نیست... اسم بچه که اومد با دوتا دستام زدم تو سرم و رومو کردم به آسمون و گفتم ای خداااا.. این بچه ی بیچاره چه گناهی داشت... چرا زودتر دست این نامرد رو پیشم رو نکردی....؟ همینجور میگفتم و گریه میکردم.... اونقدر نشستم و گریه کردم تا سرم تموم شد.... پرستار گفت : خانم حالتون بهتره...؟ گفتم بله.... گفت اگه خودتون بخواید میتونیم ببریمتون بیمارستان..... گفتم نه خوبم ممنون حامد که دید سرم تموم شده رفت ماشین رو آورد دم . آمبولانس .... بهم گفت بیا سوار ماشین شو بریم خونه حرف میزنیم..... گفتم من با تو هیچ جا نمیام
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_دو
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
گفتم من با تو هیچ جا نمیام واسه من یه آژانس بگیر ..... حامد گفت : ترانه بچه نشو... بیا بریم خونه حرف می زنیم... گفتم : عمرا اگه پامو بذارم تو ماشینت.... حامد گفت ترانه خواهش میکنم..... اینجا خیلیها منو میشناسن... تورو خدا بیشتر از این آبرو ریزی نکن..... دیدم به التماس افتاده از جام بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت ماشين..... حامد اومد زیر بغلمو بگیره دستشو محکم پس زدمو گفت :دست کثیفتو به من نزن.... تو یه آدم هرزه ای که نمیخوام حتی ریختت رو ببینم... حامد هی داشت میگفت اینجوری نیست ترانه..... تو داری تند میری... بریم خونه تا کل ماجرا رو برات تعریف کنم..... گفتم دیگه میخوای چی سرهم کنی...؟ دیگه میخوای چه دروغی ببافی بهم بگی...؟ حامد دیگه حرف نزد. انگار دلش میخواست بحث تموم بشه... منم نشسته بودم گریه میکردم و هی پیش خدا گلایه و شکایت میکردم..... همش میگفتم : خدایا...چرا الان ...؟ چرا الان که حامله ام باید این اتفاقها می افتاد.....؟ پاشدیم رفتیم خونه..... هنوز حالم جا نیومده بود و دستمو میگرفتم به دیوار و آروم آروم راه میرفتم...... رفتم تو خونه رو تخت دراز کشیدم.. حامد برام یه لیوان آب آورد..... لب به آب نزدم... حامد گفت ......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_سه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
حامد گفت : ببین ترانه... اولین بار بود که با اون خانم اومده بودم بیرون .... یکی از کارمندهای اداره است... با شوهرش به مشکل خورده بود و نیاز به مشورت داشت..... ازش خواستم امشب بیاد اینجا و یه کم با من دردو دل کنه و منم راهنماییش کنم.بلکه مشکلش با شوهرش حل بشه گفتم تو غلط کردی. دروغ داره از اول تا آخر حرفات میباره کارمنداداره بود...؟ خب چرا نیاوردیش خونه باهاش حرف بزنی....؟ حتما باید رستوران باهاش قرار میذاشتی....؟ پس چرا اینقدر باهاش قهقه میزدی....؟اون اصلا قیافش به آدم مشکل دار نمیخورد اون که نشسته بود گل میگفت و گل میشنید.... چرا سر سوزنی ناراحتی یا افسردگی تو چهره اش نبود....؟ حامد گفت حالا اون یه بار خندید دقیقا هم تو همون موقع ديديش..... اون آدم بدبخت تر از این حرفاست... من دیدم شوهرش هیچ وقت هیج جا نبردتش گفتم یه شام بهش بدم آرزو به دل نمونه.... آخه ترانه من اون زن رو میخوام چکار؟ اون دست کم پانزده بیست سال از من بزرگتره... جای مامانمه..... من اگه بخوام برم دنبال کسی میرم به بهترشو پیدا میکنم نمیرم دنبال این پیرزن که.... والا بلا ترانه بین ما چیزی نبوده ونیست... تورو خدا به خاطر هیچ و پوچ زندگی مونو بهم نزن. آینده ی دخترمون رو خراب نکن.. ازت خواهش میکنم .ترانه... حامد هی خواهش و التماس میکرد منم ساکت نشسته بودم گوش میدادم.یه کم حرفاش ازآتیش عصبانيتم كم كرد. ولی هنوز تو چشماش نگاه نمیکردم. یعنی داشت راست میگفت.؟ شاید واقعا بینشون چیزی نبوده... خدایا چکار کنم. خدا جونم به کجا پناه ببرم خودت کمکم کن که حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم یخورده دوباره بی صدا اشک ریختم.حامد اومد کنارم نشست یه دستش رو گذاشت پشتم دست دیگش گذاشت رو شکمم بهم گفت ترانه ببین من چطور میتونم با وجود این عروسک ناز به تو خیانت کنم آخه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_چهار
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
ایکاش زمان تو همون روز متوقف میشد و من بعدش اینهمه بدی نمیدیدم... قهر بابام از خونه...... ازدواجهای ناموفق داداش هام... حالا هم که حامد...... اونشب حتی یک کلمه هم با حامد حرف نزدم.... رفتم رو تخت دراز کشیدم. حامد هم اومد کنارم دراز کشید... اصلا تحمل وجودش کنار خودمو نداشتم... وقتی اومد کنارم من بالش و پتومو برداشتم و رفتم روی کاناپه درازکشیدم حامد هم همونجا رو تخت تنها خوابش برد. خیلی دودل بودم...نمیدونستم باید چکار کنم... قضیه رو به خانواده ام بگم یا نه.... اگه الان برای طلاق اقدام کنم آیا میتونم با وجود حاملگیم از حامد جدا بشم یا نه ....؟ این سوال و صدتا سوال دیگه همزمان داشت تو ذهنم رژه میرفت.... اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. صبح زود از خواب پریدم... حامد رفته بود نون گرفته بود و چایی دم کرده بود..... سرحال و پرانرژی بود انگار اصلا اتفاقی نیفتاده..... وقتی دید بیدار شدم از همون آشپزخونه در حالی که نون هارو به تیکه های کوچک تر تبدیل میکرد با لبخند گفت : به به... سلام به روی ماه نشستت.... خانم خوشگل خودم... دیشب خوب خوابیده...؟ چشم غره ای بهش رفتم و جوابی ندادم. حالم هنوز گرفته بود دلم میخواست دوش بگیرم... پاشدم . رفتم حموم... زير دوش سرمو كفى کردمو همونطور که سرمو میشستم به این فکر میکردم که چکار کنم. با خودم تصمیم گرفتم بچه بدنیا بیاد بعد درخواست طلاق بدم.... حمومم تموم شد... تن پوشم رو پوشیدم و رفتم بیرون..... بوی نون تازه و چایی تازه دم همه جا رو پر کرده بود... حامد همه جوره خیلی خوب بود... فقط کاشکی این کثافت کاری هاشو نداشت.
ادامه درپارت بعدی👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_پنج
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
حامد می گفت بخدا ترانه: داری اشتباه میکنی...هیچ رابطه ای بین من و اون زن نبود... فقط یکبار بردمش رستوران. همین..... هیچ چیز دیگه ای بینمون نبود... از این به بعد هم خواهی دید که اصلا در همون حد هم برای کسی دلسوزی نخواهم کرد اصلا گور بابای همکار... به من چه که کی با شوهر خودش مشکل داره...؟ خانم خودمو بخند ترانه..... لطفا بخند... جون حامد ..بخند... نمیخوام تورو اینجوری غمگین ببینم... بخاطر دخترمون هم شده یه لبخند بزن... اینقدر حامد خواهش و التماسم کرد که اونروز آخرش من خندیدم..... خندیدم و قهرمون تموم شد... ولی هنوز نسبت بهش دلچرکین بودم همش کنترلش میکردم. ولی آخرش هم هیچی دستگیرم نمیشد... قضیه ی اونشب رو به خانواده هامون نگفتیم....
یک هفته از اون ماجرا گذشت... طلاق فرناز و مسلم هم دیگه داشت مراحل آخرش رو طی میکرد... هر دوتا خواهر جهازشون رو پس برده بودن و دوتا داداش هام با مامانم زندگی میکردن بابامم تنها برا خودش زندگی میکرد مامانم بخاطر طلاق دوتا داداش هام اینقدر درگیر بود که هنوز سیسمونی دخترم رو نخریده بودیم... یه روز مامانم زنگ زد و گفت : ترانه فردا آماده شو خودم با ماشین میام دنبالت بریم سیسمونی بخریم. دیگه داره خیلی دیر میشه یه وقت شاید این بچه دو سه هفته زودتر بدنیا بیاد... ما هنوز به تیکه لباس هم براش ..گرفتیم .گفتم باشه مامانم..... هر وقت شما بگی من آماده ام..... فرداش مامانم اومد دنبالم رفتیم مرکز خرید که به خونمون هم نزدیک بود و هر چی برای سیسمونی نیاز بود رو خریدیم... با خریدی که انجام دادیم یه کم حالم بهتر شد.... یه کم روحیه گرفتم....
ادامه در پارت بعدی👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_شش
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
وارد ماه نه که شدم دیگه هر روز منتظر علائمی از زایمان بودم.... آخه دکتر گفته بود بچه ت یه کم پایین تر از جای طبیعی خودش هست زایمانت زودتر انجام بشه... و همینم شد.... یک هفته بعد از اینکه وارد ماه نهم شدم یه روز صبح با لک و خونریزی از خواب بیدار شدم.... زیر دلم درد میکرد... متوجه شدم زمان زایمانم رسیده و باید زود خودمو برسونم بیمارستان... حامد ماشينو روشن کرد..... سوار ماشین شدمو حامد گازو گرفت... استرس داشت... خیلی با سرعت بالا رانندگی میکرد بهش گفتم حالا اینجوری رانندگی نکن میزنی به یه کسی یا جایی... اونوقت دردسر درست میشه
برامون... خیلی زود رسیدیم به بیمارستان بعد از چند ساعت درد زیاد اخرای خرداد بود که دخترمون پا به این دنیا گذاشت.... اسم دخترمون رو گذاشتیم گیسو..... با اومدن گیسو احساس کردم هنوز قشنگیهایی توی این دنیا وجود داره... هنوز یه امیدهایی برای زندگی هست.... چند روز مامانم اومد پیشم تا یه کم دستم راه بیفته.... همون روزا بود که حکم طلاق مسلم و فرناز اومد و رسما از هم جدا شدن.... مامانم همش غصه دار دوتاداداش هام بود. همش به خودش فحش میداد و میگفت کاش پام میشکست نمی رفتم خونشون خواستگاری... دوتا پسرهای دسته گلمو بدبخت کردم... منم میدیدم مامانم اینقدر بخاطر دوتا داداش هام ناراحته دیگه حرفی از ماجراهایی که توی زندگی خودم پیش اومده بود بهش نمیزدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_هفت
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
روز دهم بعد از زایمانم بود که مامانم من و گیسو رو برد حموم و بعدشم خودش رفت خونه...... اون روز حامد از صبح خونه بود و جایی نرفته بود....عصر که مامانم داشت میرفت خونه منو حامد تا دم در بدرقه ش کردیم بعدش حامد رفت دستشویی... منم برگشتم تو خونه.... با گیسو مشغول بودم... تقریبا یک ربع بیست دقیقه ای گذشت... دیدم حامد نمیاد بالا... فکرم مشغول شد... چرا اینقدر دستشویی ش طول کشیده بود.... از پنجره نگاه کردم. هنوز در دستشویی بسته بود و حامد اون تو بود..... تصمیم گرفتم همونجا وایستم ببینم چرا اینقدر دستشوییش طولانی شده.... تقریبا ده دقیقه سرپا موندم بعدش دیدم حامد با یه حال پریشونی از دستشویی اومد بیرون و رفت تو کوچه... در حیاطم پشت سرش بست... ذهنم خیلی درگیر شد... یعنی اینهمه وقت داشت اون تو چکار میکرد؟ حامد که رفت من رفتم تو دستشویی.... یه بوی عجیبی تو دستشویی پیجیده بود... بویی که برام آشنا نبود..... شک کردم... خدای من این بوی چیه..؟ اینبار دیگه حامد داره زیر زیرکی چه دسته گلی به آب میده..... بغض گلومو گرفت... من فقط ده روز اززایمانم گذشته بود.... چرا حامد نمیذاشت من چند روز آرامش داشته باشم...... پاشدم رفتم بالا... گیسو رو بغل کردم و چسبوندم به خودم..... احساس کردم وجود گیسو یه کم آرومترم کرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_هشت
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
باید حواسمو بیشتر جمع میکردم ببینم اون بوی مشکوک از چی هست حامد نیم ساعت داشت تو دستشویی چکار میکرد... تا چند روز هر چی کنترلش کردم متوجه چیزی نشدم..... ولی یه چیزی که خیلی توجهم رو به خودش جلب کرده بود تغییر حالتهای حامد بود. یه وقتایی میدیدم چشماش خمار میشد و شروع میکرد به چرت زدن بعد سریع هوشیار میشد
و دوباره به یک دقیقه نمیرسید که شروع میکرد به چرت زدن.... کاملا میشد متوجه شد که حامد داره چیزی مصرف میکنه... ولی نمیتونستم بدون مدرک بهش حرفی بزنم حتما منکرش میشد.... تصمیم گرفتم صبر کنم تا با چشمم چیزی ببینم که ثابت کنه حرفمو..... حامد روز به روز لاغرتر میشد. دیگه از اون اندام ورزشکاری خبری نبود..... داشت چکار میکرد این آدم با خودش...؟ خیلی حرص میخوردم از دستش... همش با خودم میگفتم این آدم با این شرایط شغلی خوب، زن و بچه خونه ،زندگی ماشین..... چرا قدر این همه چیزی که داره رو نمیدونه....؟ چرا هر بار باید سر یه چیزی مچش رو بگیرم...؟ هر روز به طلاق فکر میکردم اما یه امیدی ته دلم بود و بهم میگفت که بمونم و حامد رو سر به راهش کنم.... میدون رو خالی نکنم... بمونم و زندگیمو بسازم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد