#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_نه
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
خلاصه لوله کش و شاگردش رفتند…..
فردا نزدیک ظهر شنیدم زنگ میزنند……مامان رفت و در رو باز کرد،….از پنجره ی اتاق دیدم که لوله کشه…..با خودم گفتم:انگار این لوله کش دست بردار نیست…..توی دلم خنده ام گرفته بود و فکر کردم برای مامان خواستکار پیدا شده…..آخه هرازگاهی از این موارد پیش میومد……مامان بعداز اینکه چند کلمه با لوله کش حرف زد ،لوله کش رفت و مامان هم خوشحال برگشت داخل اتاق…..
همینطوری به صورت مامان خیره بودم تا خودش بگه چه خبره اما حرفی نزد ،،،،،همچنان چهره ی مامان شاد بود مجبور شدم و پرسیدم:مامان !کی بود؟؟؟مامان گفت:لوله کش…..
گفتم:وا…..چیکار داشت؟؟؟
گفت:اومده بود خواستگاری…..با لبخند گفتم:چشم بابا دور…..حالا جواب دادی؟؟؟
مامان اخمی کرد و گفت:از تو خواستگاری میکرد برای شاگردش…..با این حرف مامان دنیا روی سرم خراب شد و با رنگ و روی پریده گفتم:اما من که میخواهم درس بخونم…..
مامان گفت:اگه میخواستی درس بخونی نصفه و نیمه ولش نمیکردی…….اونطوری که لوله کش تعریف میکرد شاگردش هیچ کسی رو نداره و تنهای تنهاست اما یه خونه از مادر و پدرش براش مونده…..کارش هم لوله کشیه و خیلی هم خبره شده و میخواهد برای خودش یه مغازه ی جدا بزنه…..پس انداز خوبی هم داره….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد_نه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
درسته که بی ادبی کردم اما دلم خنک شد..دیگه من اون پاییز سابق نبودم و میتونستم از خودم دفاع کنم…..حدود ۲۱روز محمد ایران بود و باهم چند سفر کوتاه شمال و کیش و شیراز رفتیم….دو روز از اقامت محمد مونده بود که عمو یه مهمونی مفصل برای محمد گرفت که کلی خوش گذشت…..اون شب اینقدر فشفشه و ترقه زدیم که صدای مامانی در اومد و گفت:مگه چهارشنبه سوری…؟؟؟چه خبرتونه؟؟؟با این حرف مامانی یه کم خجالت کشیدم و مظلوم شدم و رفتم کنار دختر عمو نشستم….دخترعموم یک سالی بود که ازدواج کرده بود و خیلی هم از زندگیش راضی بود….وقتی نشستم دخترعمو زل زد به من….با تعجب گفتم:چیزی شده؟؟؟گفت:داشتم عروس خانم رو نگاه میکردم….شوکه گفتم:چی؟؟حالا مگه دامادشو پیدا کردی که عروس رو نگاه میکنی؟؟؟(در عرض این چند سال خواستگارای زیادی داشتم اما چون اکثرشو از نظر موقعیت شغلی و مالی به من نمیخوردند جواب رد داده بودم)…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_هشتاد_نه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
داروهام کنارم بودن همه ی قرصهاروبازکردم بادوتالیوان اب خوردمشون بعدچشمام روبستم منتظرمرگم شدم..باخودم زمزمه میکردم خیلی زودمیام پیشت چشمام سنگین شدچیزی نفهمیدم نمیدونم چقدرگذشته بودکه صدای جیغ دادمامانم روشنیدم التماس میکردمن رونجات بدن صدای برادرم روهم میشنیدم امانمیتونستم حرفی بزنم.تواون حال متوجه شلنگی که ازراه گلوم واردمعدم کردن میشدم دردخیلی بدی داشت نزدیک صبح حالم بهترشدمامانم کنارم بودباگریه گفت زیباچرامیخوای منودق بدی چرافقط فکرخودتی من چه گناهی کردم مادرتوشدم میدونستم خیلی اذیتش کردم بهش حق میدادم گفتم کاش میذاشتیدبمیرم شماهم راحت میشدیدخلاصه من نمردم محکوم به ادامه زندگی شدم..خیلی حالم بدبودفقط گریه میکردم به مامانم میگفتم چرابایدامین بمیره من بمونم کاش جفتمون باهم میمردم..حالم که خوب شدرفتم سرخاک امین حسرت میخوردم که نتونستم برای اخرین بارببینمش قبرش کنارقبردخترم آذین بودنمیتونم حال اون روزهام روبراتون بگم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خواستم برم کلانتری که زهراخانم نذاشت گفت ممکنه بدترلج کنن بهشون حق بده چندساله دنبالت بودن بهتره بری بازبون خوش ازشون بخوای بچه هاروبهت برگردونن..خلاصه زنگ زدم مامانم گفتم کی ادرس اینجاروبه خانواده ی حامدداده مامانم گفت من که چیزی نگفتم حتی پدرتم درجریان نیست..هرچندخودم شکم به نیمابودگفتم اینجوری خواسته تلافی کنه،.فرداش راهیه اصفهان شدم وقتی رسیدم یه راست رفتم درخونه ی پدرنیمااماهرچی زنگزدم کسی درروبازنکردبه ناچاررفتم کارگاه تولیدی عرفان ولی اونجاهم ازقبل هماهنگ کرده بودن راهم ندادن ..بازبرگشتم درخونهی پدر حامد با اینکه ماشینشون جلوی درپارک بودمطمئن بودم خونه هستن امادرروبازنکردن،یه لحظه چشمم افتادبه پنجره پدرحامدرودیدم اماسریع رفت کنار..خسته ی راه بودم حالم خوب نبودوبااین قایم موشک بازی خانواده ی حامدم حسابی عصبی بودم،شماره ی خواهرکوچیکه حامدروخیلی شانسی گرفتم که خوشبختانه درست بودوخودش جواب داد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
چند روز گذشت و یه روز صبح یکی از داییها اومد و با من و مامان و بابا رفتیم برای شکایت اون روز به مامور کلانتری هرچی در مورد پیام میدونستم گفتم و اکانت و شمارههاش رو هم در اختیارشون گذاشتم..برامون پرونده تشکیل دادن و با یک نامه منو فرستادند پزشکی قانونی با توضیحات دایی اونجا اقدامات لازم جهت جلوگیری از بارداری انجام شد و برگشتیم خوبه بعدش بابا اصرار داشت منو با خودش ببره شهرمون اما داییها و خاله اجازه ندادند و گفتند اولاً ممکنه دوباره دادگاه و کلانتری احضارش کنه دوما اونجا هم شهری هست که دوست و آشنا همدیگر را میشناسند و ممکنه همه جا پخش بشه و آبروت بره،با این دلایل بابا قبول کرد و بعد از کلی خط و نشون کشیدن برای من ،با مامان برگشتند شهرمون..حال ظاهری و فیزیکی بدنم خوب شده بود ولی از نظر روحی وروانی داغون بودم.نه روی ماندن در تهران رو داشتم و روی برگشتن به شهرمون رو...کلا گوشیم رو خاموش کردم وبا خانه داری و رسیدن به مامان بزرگ سرگرم بودم تا عذاب وجدان ساناز و آرش رو راحت تر یدک بکشم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هشتاد_نه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان اینو گفت و با صدای بلند مثل دیوونه ها خندید…از حرفهاش و بیشتر از اون از خنده اش عصبانی شدم وبا خشم نگاهش کردم….مهربان خنده اشو تموم کرد و گفت:چیه؟.ناراحت شدی در مورد دخترای خواهرات حرف زدم؟؟ :در مورد خواهرات هیچی نمیدونم و نمیخواهم هم بدونم ولی راستش…..!میگند کل پسرای محله یه یادگاری ازدخترهای خواهرات توی خونه دارند..واقعا حیف که پسرای محله رو گول میزنند…حالا برو و حتما به خواهرات بگو..حتما بگو..حتما….مهربان اینو گفت و با سرعت از خونه زد بیرون و محکم در رو بست..صداشو از توی راهرو شنیدم که بلند گفت:تو یه حیوونی..حیوونی به تمام معنا..خانواده ات از خودت بدترند…یه لحظه دلم گرفت….دلم برای خودم و مهربان سوخت…نباید اون حرفهارو بهش میزدم..ولی متاسفانه زده بودم…چند روز گذشت نه من به مهربان زنگ زدم و نه اون باهام تماس گرفت…تا اینکه پنج روز بعد برادر بزرگم اومد مغازه و گفت:امروز مهربان بهم زنگ زد و تمام بی محلیها و حرفهای تورو به من گفت…اکبر…!…مهربان دیگه دوستت نیست ،ناموسته...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
روزهامیگذشت سوداواردماه نهم شدوتواین مدت برای اینکه خانوادم هوس دیدنم رونکن درماه یکی دوباری میرفتم دیدنشون هردفعه ام بحث زن گرفتن من بود...دفعه ی اخری که رفتم روستاباپدرم خیلی صحبت کردم وتونستم متقاعدش کنم به نظرم احترام بذارن اونم قول دادبامادرم حرف بزنه نمیدونم چرااحساس میکردم پدرم فهمیده باسودادارم زندگی میکنم.. اماچیزی به روم نمیاره...روزهای اخربارداریه سودا بود یه روزصبح که داشتم میرفتم سرکارشوهرخواهرم زنگ زدگفت عباس حال پدرت خوب نیست، خیلی زودخودت روبرسون...بدون اینکه به سوداخبربدم راهیه روستاشدم..شاید باورتون نشه اماراه دوساعته رو انقدر باسرعت رفته بودم که یک ساعته رسیدم..وقتی رسیدم نزدیک خونمون دیدم بیشتراهالی روستاجلوی خونمون جمع شدن درحال رفت وامدهستن..سراسیمه رفتم توحیاط صدای گریه زاری خواهرم رومیشیدم که پدرم روصدامیزدن بابا بابامیکردن..اون لحظه فهمیدم پدرم روازدست دادم همونجا وسط حیاط نشستم شروع کردم گریه کردن داد میزدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
رویا گفت میخوای من گوشیم روبدم دستت یه مدت استفاده کنی،،گفتم نه خودت لازمش داری به عمه میگم..شاید پول دادویه گوشیه ساده خریدم..یکی دوروزی ازاین ماجراگذشت که سرحرف روباعمه بازکردم وگفتم میخوام درسم روبخونم وادامه تحصیل بدم..عمه خیلی بداخلاق بود ولی طرز فکربسته ای نداشت ودختروپسر خودش تحصیلات دانشگاهی داشتن..ازپیشنهادم استقبال کرد و گفت با یکی ازاهالی روستا که ماشین داره هماهنگ میکنم ببره وبیارت..شاید بعد از سالها اولین باربودبلندشدم وصورتش روبوسیدم ازش تشکرکردم...گفتم عمه من اینجا ازدنیای بیرون بی خبرهستم،اگرمیشه بهم پول بدید یه گوشی وسیم کارت برای خودم بخرم..قول میدم دراینده پولش روبهتون پس بدم..عمه اخمهاش روتوهم کردگفت فعلااحتیاج به گوشی نداری،کار داشتی تلفن خونه هست...ازترس اینکه نظرش راجع به ادامه تحصیلم عوض نشه وبهم شک نکنه دیگه اصرارنکردم
به رویاخبردادم میدونستم به سعیدخبرمیده و میگه که شروع کردم به ادامه تحصیل ....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
فرداصبح زود زری واقای منصوری برگشتن رشت ومنم اماده شدم برم کارخونه،میدونستم عباس نمیادچون تازه دامادبود..صبحانه رو خوردم وباکلی سفارش لیلا راهیه کارخونه شدم..وقتی رسیدم دم کارخونه ازچیزی که میدیدم مات مبهوت بودم..باورم نمیشدچیزی روکه میدیدم ..واقعاخودش بودامین عشق من بود..ولی این چندماهی که ندیده بودمش چقدرلاغرشده بود..انقدرذوق زده شده بودم که سریع رفتم جلوبهش سلام کردم..من پرازهیجان بودم ودلتنگ امین،ولی امین خیلی سرد باهام برخورد کرد گفت میشه باهات حرف بزنم...ازرفتارش فهمیدم خبرهای خوبی نمیخوادبهم بده گفتم بریم جای همیشگی
طول مسیراصلاحرفی نزدیم وقتی هم رسیدیم بی توجه به من رفت نشست کناررودخونه،،گفت مونس شروع این رابطه باشرایط تواشتباه محض بودومن توان بدی دادم..من بخاطرحماقتم باعث شدم پدرم سکته کنه والان عذاب وجدان دارم.گفتم چی شده امین،گفت وقتی برگشتیم باپدرم بحثم شدوبرای اولین بارجلوش وایسادم سرش دادزدم من تاحالابه پدرم بی احترامی نکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
مادرامیدجلوی همه دادمیزدمیگفت همجوری که دزدکی بی سرصدارفتی عقدکردی پسرم روگول زدی زنش شدی همنجوری هم میری طلاق میگیری گورت روگم میکنی دختره ی فلان فلان شده نگهبانی هرکاری میکردن نمیتونستن ساکتش کنن به نگهبان میگفت این پسرمنودزدیده یه مارمولکیه شمانمیشناسیدش
خلاصه بدازکلی بدوبیراه گفتن تهدیدکردن رفت..انقدر حالم بدبودکه نمیتونستم برم مهد دنبال بچه ها..زنگ زدم به سانازگفتم حالم خوب نیست نگهبانی هستم بیاکمکم..خجالت میکشیدم توصورت کسی نگاه کنم..وقتی سانازجریان روفهمیدسربسته یه چیزهای برای نگهبانی توضیح دادباهم ازبیمارستان امدیم بیرون..تا نشستم توماشین شروع کردم گریه کردن سانازمیگفت نمیخوام سرزنشتت کنم ولی خودت کردی..فرشاد واقعا دوستت داشت دل اون بدبخت شکستی.. تا امروز سکوت کردم ولی میدونی چندروزه خونه نرفته حالش خوب نیست..باحرفهای سانازحال خرابم خرابتر شد ولی کاری بود که خودم کرده بودم باید عواقبش روهم قبول میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم لیلاست...
گفتم مامان چرا فکر میکنید من بلاتکلیفم آخه؟ منم دارم مثه هزاران زن بیوه زندگیمو میکنم..مامان عصبی گفت تا کی؟ بلخره اون پول ذخیره ای که داری تموم میشه، اونوقت از تو خونه نشستن سیر میشی میخوای درو دیوار و سق بزنی؟؟گفتم نترس مامان ماشینمو میفروشم یکی ارزونترشو میخرم و زندگیمو باهاش میگذرونم.. مامان پوزخندی زد و گفت تا کی؟ بلخره اون پولم تموم میشه باید یه فکر اساسی بکنی..!!مامان بعد زدن حرفاش که به شدت ته دلمو خالی کرد گذاشت رفت..
تو فکر رفتم دیدم مامان راست میگه، تا کی میتونستم از جیب بخورم.. بلخره که تموم میشد..باید از فردا دنبال کار میگشتم که کمک خرجم باشه چند روز گذشت و من همه جا واسه کار سر زدم ولی چون مدرکی نداشتم کار خوبی پیدا نکردم ..فردا روز جشن بود و من از خیر خرید لباس گذشتم، نمیخواستم خرج اضافی بکنم..تو کمدم گشتم و یه لباس پوشیده مناسب پیدا کردم که فقط یبار پوشیده بودم..روز جشن فرا رسید و تو حیاط موسسه صندلی گذاشته بودن و از تمام کسانی که دانشگاه تهران قبول شدن تقدیر و تشکر کردن و بهمون جایزه و لوح تقدیر دادن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
لاغر بودم و نمیتونستم ضربه ی شدیدی بهش وارد کنم الکی مثلا اینور اونورش لگد میزدم من رفتم اتاقم دیگه نفهمیدمچیکارکردن و سماور خانم رو کجا بردن فقط می شنیدم که سماور داد میزد و میگفت ببین چه کارت می کنم کاری می کنم که به نون خشک هم محتاج بشی..رفتم تو اتاق تمام لحاف تشک ها رو پرت کردم وسط اتاق داد میزدم و میگفتم لعنت بهت پروین... لعنت بهت که با این ازدواج هم خودتو بدبخت کردی هم بچه اتو... پسرم ترسیده بود خیلی گریه میکرد..نمیدونستم چطوری آرومش کنم حیوونکی به خاطر یک لقمه کتلت اینطوری اذیت شده بود همش منتظر بودم که سلطان بیاد و جریان رو بهش بگم فقط اون می تونست منو از این حادثه نجات بده و معلوم نبود که سماور خانم با این اتفاق چه بلایی سرم بیاره..حال سلطان اون روزها زیاد خوب نبود برای همین زیاد سر نمیزد به خونه ی ما ،می دونستم که نمیاد برای همین فقط صلوات می فرستادم خدا خدا میکردم که بیاد ولی هرچقدر منتظر موندم نیومد..تصمیم گرفتم فرار کنم برای فرار باید یکی هم دست من میشد تنهایی نمی تونستم از خونه خارج بشم باید تا آمدن حشمت و تنبیه شدنم از اون خونه خارج می شدم چون معلوم نمی شد که چه بلایی میخوان سرم بیارن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد