#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_شش
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
وارد ماه نه که شدم دیگه هر روز منتظر علائمی از زایمان بودم.... آخه دکتر گفته بود بچه ت یه کم پایین تر از جای طبیعی خودش هست زایمانت زودتر انجام بشه... و همینم شد.... یک هفته بعد از اینکه وارد ماه نهم شدم یه روز صبح با لک و خونریزی از خواب بیدار شدم.... زیر دلم درد میکرد... متوجه شدم زمان زایمانم رسیده و باید زود خودمو برسونم بیمارستان... حامد ماشينو روشن کرد..... سوار ماشین شدمو حامد گازو گرفت... استرس داشت... خیلی با سرعت بالا رانندگی میکرد بهش گفتم حالا اینجوری رانندگی نکن میزنی به یه کسی یا جایی... اونوقت دردسر درست میشه
برامون... خیلی زود رسیدیم به بیمارستان بعد از چند ساعت درد زیاد اخرای خرداد بود که دخترمون پا به این دنیا گذاشت.... اسم دخترمون رو گذاشتیم گیسو..... با اومدن گیسو احساس کردم هنوز قشنگیهایی توی این دنیا وجود داره... هنوز یه امیدهایی برای زندگی هست.... چند روز مامانم اومد پیشم تا یه کم دستم راه بیفته.... همون روزا بود که حکم طلاق مسلم و فرناز اومد و رسما از هم جدا شدن.... مامانم همش غصه دار دوتاداداش هام بود. همش به خودش فحش میداد و میگفت کاش پام میشکست نمی رفتم خونشون خواستگاری... دوتا پسرهای دسته گلمو بدبخت کردم... منم میدیدم مامانم اینقدر بخاطر دوتا داداش هام ناراحته دیگه حرفی از ماجراهایی که توی زندگی خودم پیش اومده بود بهش نمیزدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_شش
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
مریم حرفی نزد و یه گوشه دراز کشید…..
مامان با اینکه با من حرف نمیزد اما انگار با دیدن مریم غم منو یه لحظه فراموش کرد و اومد سمتم و گفت:خواهرت چشه؟؟؟چرا چشمهاش سرخه؟؟؟؟
شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:نمیدونم مامان!!!به من هم حرفی نزد…..
مامان دوباره رفت سمت مریم و دلواپس پرسید:چی شده مریم؟؟؟
مریم اشکش جاری شد و گفت:بچه دوقلو هست…..چون از حرکاتشون و اینکه دو طرف قلب میزنه حس میکتم…..
مامان گفت:خیره انشالله….قدمشون مبارک میشه حتما….
مریم اون روز کلی گریه کرد و تمام درد و دلشو که این چند وقت بخاطر غرورش مخفی میکرد گفت……از اعتیاد بهمن و از سختی زندگی توی یه اتاق و غیره گفت و گفت…..
مریم اینقدر درد و دل کرد تا سبک شد اما برعکس مامان گرفته تر شد…..
مریم گفت:من میرم خونه و دختر بهمن الان از مدرسه میاد….میشه بیام اینجا شب رو بمونم،،،؟؟؟؟البته با دختر بهمن،،،چون نمیتونم تنهاش بزارم،….
مامان لبخند زورکی زد و گفت:برو بیار……..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_نود_شش
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
یه حس عجیبی داشتم که نمیتونم براتون توصیفش کنم اشک تو چشمام جمع شده بود واون لحظه خیلی خوشحال بودم که با تمام مخالفتهای اطرافیانم بچه رونگه داشتم وجودش بهم ارامش میداد.مامانم بامن گریه میکرد ومیگفت .خداروشکرسقطش نکردی پسرم نیومده تودل مامانم حسابی جابازکرده بودپدرمادرامین هم کنارم بودن قربون صدقه ی پسرم میرفتند..قرارشدده روز اول زایمان برم خونه ی مامانم که راحتتر مراقبم باشه وبعدش برم خونه ی خودم روزی که ازبیمارستان مرخص شدم پدرامین جلوی پای من پسرم گوسفندقربونی کردکلی خوراکی مثل گوشت مرغ شیرینی میوه ووخریده بودبرام اوردکه تواین مدت مامانم برامون هزینه ای نکنه درسته امین نبوداماخانوادش نمیذاشتن احساس کمبود داشته باشم..شب هفت پسرم خواهربرادرهای خودم خانواده امین رومامانم دعوت کردهرچندجای امین واقعاخالی بودامابغض توگلوم روفرومیدادم که شادی دیگران روخراب نکنم اون شب اسم پسرم روگذاشتیم محمدامین..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_نود_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب بستری شدم فرداش بارضایت خودم مرخص شدم..نجمه همکارم درجریان زندگیم بود.میدونست کسی رو ندارم که حمایتم کنه ازخواهرش که توهمون بیمارستان پرستاربودخواهش کردکارهام روانجام بده وسه روزبعدش ازم نمونه برداری کردن وروزی که جوابش امددکترگفت غده ات بدخیم بایدسریع جراحی کنی جلسات شیمی درمانت روشروع کنی..باحرف دکترشایدباورتون نشه فقط یه لبخند زدم وهیچی نگفتم ازاتاقش که امدم بیرون نشستم روصندلی حس عجیبی داشتم اون لحظه تودلم گفتم باشه خدااگرتقدیرمن رواینجوری رقم زدی که بااین مریضی بمیرم شکایتی ندارم شایدایناهمش تاوان اون عشق ممنوعست فقط ازت میخوام این اخرعمری کاری کنی بچه هام کنارم باشن..وقتی رسیدم خونه یه مسکن خوردم خوابیدم دوساعتی گذشته بودکه بازنگ نجمه ازخواب بیدارشدم تاصدام روشنیدگفت افسون خوبی؟میدونستم خواهرش جریان بیماریم روبهش گفته اماچیزی به روی خودم نیاوردم گفتم مگه چمه که خوب نباشم!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_نود_شش
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
نهال گفت:خداروشکر که عوض شد ولی اون شریک زندگیشو انتخاب کرده و بهتره دخالت نکنید..خواهرم گفت:چه شریکی!؟خیلی سطح پایینه و میترسیم مال و اموال اکبر رو بکشه بالا و بعدش طلاق بگیره،.هدف ما اینکه ثروتش توی خانواده و فامیل خودمون بمونه و حیف و میل نشه..مثلا بمونی برای بچه ایی که از تو متولد میشه و این مال و اموال نسل به نسل انتقال پیدا کنه نه اینکه یه غریبه از راه برسه و همه رو از چنگش در بیاره…وقتی فهمیدم که نهال کامل طلاق گرفته و فقط بخاطر من و زندگیم داره مخفی میکنه بیش از قبل عاشقش شدم..حرفهای خواهرم هم منو مصمم کرد که یه جورایی از مهربان جدا بشم چون واقعا دیگه هیچ علاقه ایی بهش نداشتم…با این افکار به خودم گفتم:تا سالگرد فوت بابا وقت زیاد دارم ،،،توی این مدت همزمان باید هم دل نهال رو بدست بیارم و هم دل مهربان رو از خودم ناامید کنم…اون شب با مهربان اصلا تماس نگرفتم و بجاش به مامان زنگ زدم و گفتم:مامان…!!شماره ی نهال رو بهم میدی…؟مامان خوشحال کلی قربون صدقه ام رفت و گفت:حتما پسرم!!!من یکی یکی میگم تو یاداشت کن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه برای مراسم هفتم پدرم صبح رفتم بعد از شامم برگشتم هرچی مادرم اصرار کرد بمون قبول نکردم..ده روزازبه دنیا امدن سارینا گذشته بودکه سودا و دخترم روبردم خونه ی خودم،،خالش روزهامیومدکمک سوداتاشب پیشش میموند.خیلی شرمنده محبتش شده بودم میخواستم یه جوری براش جبران کنم تصمیم گرفتم یه انگشتر طلا براش بخرم رفتم طلافروشی چندتاعکس گرفتم برای سودافرستادم تا یکیش روبرای خالش انتخاب کنه...اما موقع فاکتور کردن برای سوداهم یه انگشترخریدم..روزهامیگذشت چهلم پدرم شد بازم سوداودخترم روبردم خونه ی خالش خودم رفتم روستامراسم چهلم که تموم شداخرشب به سوداپیام دادم چندتاعکس ازسارینابرام بفرسته دلم براش تنگ شده انقدرخسته بودم که نمیدونم چه جوری خوابم میبره ونزدیک صبح که بیدارشدم دیدم یه پتوروم گوشیم روی طاقچه وقتی پیامهام روچک کردم دیدم سودابرام چندتاعکس فرستاده نمیدونم چراحس میکردم کسی گوشیم روچک کرده
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
یکی ازخانمهاخواهرمجیدبودکه هردفعه نگاهم باهاش گره میخوردیه لبخندتحویلم میدادویکیشونم زنداداش مجیدکه معلوم بودازمن خوشش نیومده وبه چشم جاری بهم نگاه میکرد..بی بی زهراگفت ماامدیم ازتون اجازه بگیریم که اگرموافق هستید.. چند روز اینده بامجید مزاحمتون بشیم واین دوتاجوان باهم حرف بزن..ازترس عمه جرات نداشتم حرف بزنم وگرنه دوستداشتم بگم رفتیددیگه پشت سرتونم نگاه نکنید.عمه افاق گفت بی بی رعناازهیچی خبرنداره،،بذاریدمن باهاش حرف بزنم بهتون خبرمیدم..بی بی هم گفت پس ماروزیادچشم انتظارنذارید..بعداررفتن مهموناواسه اولین باربه خودم جرات دادم گفتم عمه من قصدازدواج ندارم..من یه دخترم که توشهربزرگ شدم نمیتونم تااخرعمرم توروستازندگی کنم وزن یه مردروستایی بشم..عمه گفت چه چشم سفیدی هستی تو،،لابدیکی لنگه دوست پسرت سوسول میخوای که شلوارتنگ بپوشه تیشرت کوتاه..شما دخترا عقلتون به چشمتونه دنبال مرد زندگی نیستید که،مجیدتک پسره واخرین بچه بی بی دیپلم داره..چندین هکتارزمین کشاورزی وباغ داره که ازپدرش بهش ارث رسیده،هردختری ازخداشه زن مجیدبشه چون پسرسالم وکاریه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
اون زمان شبهاکه میخوابیدم بخاطرامنیتی که توخونه لیلا باوجودعباس احساس میکردم دراتاقم روقفل نمیکردم وترسی ازدزد نداشتم..توی خواب حس کردم یه دست داره موهام رونوازش میکنه،ازترس سریع مثل جن زده هاازخواب پریدم توجام نشستم..هوا روشن شده بودونوربه چشمم میخورد،چشمام رو ریزکردم تابهترببینم..واون چیزی روکه روبه روم میدیدم باورنمیکردم،،مادرم کنارم نشسته بود...باز لال شده بودم بغلم کرد گریه میکرد و میگفت مونسم دختر خوشگلم چقدربزرگ شدی،،خودم رو از بغلش کشیدم بیرون ازترس شروع کردم جیغ زدن که لیلابچه بغل سریع امدتواتاق،،بچه رودادبه مادرم گفت بریدبیرون بهتون گفتم اینجوری نمیشه...لیلا امدسفت بغلم کردگفت اروم باش نترس...بخداقرارنیست اتفاق بدی بیفته من هستم،گفتم چرا امدن حتمامیخوان من روبه زورببرن قرارچه بلای سرم بیارن..لیلا گفت مونس زری به مادرت ادرس داده خواسته ایندفعه توی ازدواجت تنها نباشی مادرت باآقات امدن...خیلی پشیمونن نمیخوان بهت اسیبی برسونن خیالت راحت حرفشون روگوش کن ویادت نره ایندفعه تنهانیستی.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_نود_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
بااینکه بارهابرای امیدتعریف کرده بودم اون روزدقیقاچه اتفاقی افتاده ولی نمیدونم چراحس میکردم امیدهنوزهم باورش نمیشه من بی دلیل وفقط برای خریدن اون سنتورلعنتی رفتم مغازه عمادوبعدازچندبارگفتن دیگه اصراری به باورکردنش نداشتم چون بی فایده بود
هرچندامیدبعدازازدواج هیچ وقت برای بیرون رفتن بهم گیرنداده..روزی که میخواستم برم برای زایمان پدرامیدخبرداشت وصبح زودامدنگین ونویدروبردخونشون منم باامیدرفتم بیمارستان..نزدیک ظهرایلیاپسرم به دنیاامدوقتی من روبردن توبخش خیلی ازهمکارهام امدن دیدنم بهم تبریک گفتن بااینکه دوربرم خیلی شلوغ بودوهمه هوام روداشتن ولی نداشتن یه همراه مثل بقیه اذیتم میکرد..امیدبااینکه قبلاهم تجربه ی پدرشدن روداشت ولی طوری رفتارمیکردکه انگاراولین باربودپدرمیشدکلی براش ذوق داشت..غروب بودکه امیدرفت تنهاشدم نمیدونم چرادلم گرفته بوددوستداشتم گریه کنم اشک توچشمام جمع شده بودبه سقف اتاق نگاه میکردم که متوجه شدم یکی وارداتاق شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود_شش
سلام اسمم لیلاست...
گفتم مامان خودت که میدونی سرم چقدر شلوغه.. مگه همین خود شما نبودین که گفتین بالاخره پس اندازم تموم میشه و فلان..
خب بیشتر وقتمو موسسه گرفته مجبورم برم، اگه منبع درآمد دیگه ای داشتم نمیرفتم که خودمو انقدر خسته کنم و فک بزنم واسه کلی دانش آموز..مامان دستی به صورتش کشید و گفت چی بگم تو خودت وضع ما رو بهتر میدونی اگه داشتیم بهت میدادیم ولی خب واسه خرج خودمون به زور میرسیم با این گرونی..گفتم مامان من از شما انتظار ندارم..مامان شب میخواست بره خونه دایی و گیر داده بود که منم بیام ولی چون با زنش نمیخواستم رو به رو شم نمیخواستم برم..مامان میگفت زشته داییت بعد سه سال از غربت اومده درست نیست نیای کل فامیل دارن میان..هر چی مامان اصرار کرد قبول نکردم که برم، هر چند دلم واسه دایی تنگ شده بود..اون کارش خارج بود و سه سال پیش که رفت کارای فروشگاه اش اونجا به مشکل خورده بود..ولی زن دایی سالی یه بار میرفت پیشش ولی چون ویزای اقامت اش جور نمیشد مجبور میشد زود برگرده..دایی رو خیلی دوست داشتم وقتی تازه عروسی کرده بودم یه بار بهم زنگ زد و تبریک گفت بعد از اون هیچ تماسی با هم نداشتیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نود_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
شروع کرد با صدای بلند گریه کردن همسایه ی دیوار به دیوارمون آمد کمکش کرد و گفت چرا گریه می کنی خدا رو شکر کن که انتظار به پایان رسیده و اونی که سالها بود منتظرش بودی و به خاطرش شب و روز گریه می کردی الان اومده و دم در خونته الان دیگه وقت گریه نیست وقت شادیه..مادرم گفت نمیبینی دخترم رو چطور آوردن این نشون میده که این سالها تواون خونه چی کشیده ...همسایهمون گفت خودش انتخاب کرده بود حالا هرچی که بوده تموم شده باهم خوب باشین کمکش کن حالش خوب بشه ...مادرم منو برد توخونه بادیدن خونمون گریه ام گرفت نشستم توحیاطو هق هق گریه کردم..آقام ومادرمم باهام گریه میکردن بعدازچنددقیه رفتیم توخونه..مادرم از قبل برام رختخواب آماده کرده بود تمام زخم هامو ضدعفونی کرد و گریه کرد...زخم هامو بستم پدرم به خونه پزشک آورد پزشک تا زخمهامو دید گفت خانم این خیلی حالش بد بوده خداروشکر که رفتین و اوردینش،ولی معلوم نبود اگر این عفونت وارد خون میشد چه اتفاقی براش میافتاد..خلاصه برام دارو و درمان نوشت ورفت. دو سه روز بعد بود که درمون رو به شدت میزدن مادرم رفت جلوی در وقتی در رو باز کرد و حشمت رو پشت در دید زود درو بست ..ولی حشمت با تمام زورش درو باز کرد و اومد تو داد زد روی مادرم که چته انگار دشمن دیدی اینطوری درو میبندی...من و مادرم تو خونه تنها بودیم بی بی رو آفاجونم فرستاده بود مشهد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد