#جبران_ناپذیر
#پارت_نود
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
با گفتن این شرایط و ظاهر مناسب اون پسر با خودم گفتم:اگه داییها بدونند حتما نظرشون مثبت و من بدبخت میشم…..
سرمو انداختم پایین……مامان گفت:چرا ناراحتی؟؟؟حالا میاند خواستگاری بعد اگه خوشت نیومد جواب منفی میدیم…..ولی بنظر من مورد خیلی خوبیه و خوشبخت میشی…..
نمیدونستم چی بگم….؟؟؟اون شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم…..از یه طرف خوشحالی مامان رو نمیتونستم نادیده بگیرم و از طرف دیگه حاملگیم….
با خودم گفتم:اگه حامله نبودم میتونستم به خواستگارم بگم که یه روز منو دزدیدند و بخاطر همون دختر نیستم و حتی کلانتری پرونده هم دارم و میتونه تحقیق کنه…..
اون شب تا صبح خدارو صدا و گریه کردم…..به خدا گفتم:خدایا تو که گفتی آبروی بنده امو نمیبرم پس چی شد؟؟؟الان آبروی من نمیره؟؟شاید من بنده ی تو نیستم و گناهکارم…..خدایا میدونم گناه کردم ولی خودت برای بازگشت از گناه راهی گذاشتی و من توبه کردم……
بعد بابایی رو که هرگز ندیده بودم رو صدا کرد و گفتم:بابایی!!!….بابایی!!!منم دختر زشتت….منم ملیحه…….اصلا منو میشناسی بابا!!؟؟؟؟؟همه میگند شبیه توام……همه میگند خیلی مرد خوب و شرفی بودی…..میبینی چقدر بدبخت شدم؟؟؟میبینی چه عذابی کشیدم و میکشم؟؟؟؟تو که به خدا نزدیکتری ازش بخواه کمکم کنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_نود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
(در عرض این چند سال خواستگارای زیادی داشتم اما چون اکثرشو از نظر موقعیت شغلی و مالی به من نمیخوردند جواب رد داده بودم)….دختر عمو گفت:اره…پیدا شده….امیر پسر یکی از دوستای باباست….میشه گفت بابای امیر شریک بابای منه…..بنده خدا امیر بخاطر خانواده اش با یه دختر خرپول ازدواج کرد اما زندگیشون به بن بست رسید و از هم جدا شدند……به امیر گفتم الان بیاد پیشت تا حرف بزنید….تا من بگم این چکاریه که کردی دخترعمو بلند شد و بجاش امیر نشست….از اینکه مستقیم بهش نگاه کنم خجالت میکشیدم اما امیر کلی باهام حرف زد و در نهایت ازم خواستگاری کرد….نیم ساعتی گذشته بود که عمو (اون شب مست بود )اومد پیش ما و گفت:چیه مثل پیرزن و پیر مرد نشستید ؟؟پاشید یه کم برقصید….اینو گفت و خندید و رفت….با این حرف عمو امیر ازم دعوت کرد برای رقصیدن و دستشو بطرفم گرفت…....چون چراغها خاموش بود و فقط رقص نور فضا رو روشن کرده بود با اکراه و خجالت دستمو دادم دستش و مشغول رقصیدن شدیم…..خیلی معذب بودم چون اولین باری بود که با یه مرد میرقصیدم..،،
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_نود
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
افسردگی شدیدگرفته بودم بااینکه گچ دست وپام روبازکرده بودم بایدفیزیوتراپی میرفتم اماهیچ انگیزه ای نداشتم خودم روتواتاق حبس کرده بودم دوستنداشتم کسی روببینم بعدازیه مدت برادرم به زورمن روبردجلسات فیزیوتراپی روانجام دادم کم کم روبه راه شدم درهفته دوبارمیرفتم سرخاک امین باهاش حرف میزدم تمام زندگیم خلاصه شده بودبه ارمستان رفتن
یه روزپنج شنبه که رفته بودم سرخاک دیدم دوتازن سرخاک امین هستن نزدیکشون که شدم دیدم حلماومادرش هستن خواستم راهم روعوض کنم که باحلماچشم توچشم نشم اماخودش امدجلوگفت بهت تسلیت میگم باورم نمیشداینی که روبه روم وایستاده حلماست ازش خجالت میکشیدم اروم گفتم ممنون ازکنارم ردشدرفت.گبعدازفوت امین خانواده اش چندباری امدن بهم سرزدن مادرش بدترازمن داغون شده بودحال حوصله نداشت تقریبادوماه نیم ازمرگ امین گذشته بودیه روزکه مامانم ابگوشت گذاشته بودتابوش بهم خورد حالم بدشد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_نود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
شماره ی خواهر کوچیکه حامد رو خیلی شانسی گرفتم که خوشبختانه درست بود و خودش جواب داد.تاصدام رو شنید گفت چی میخوای،گفتم چرااینکارروبامن میکنید چرا بچه ها رو دزدیدی..باحرفم عصبانی شدگفت گمشوزنیکه فلان فلان شده برادرم روبه خاک سیاه نشوندی کشتیش پروهم هستی توصلاحیت بزرگ کردن بچه هارونداری پدرم میخوادنوه هاش پیش خودش باشن توام گورت گم کن..گفتم ازراه قانونی بچه هاروازتون میگیرم..گفت هرغلطی دلت میخوادبکن انقدرپرونده ات سیاه هست که کسی ازت حمایت نمیکنه..هواتاریک شده بوددیگه موندنم اونجافایده نداشت رفتم سمت خونه ی پدرم گفتم فرداصبح برم دنبال شکایت..بعدازچندسال دوری برگشته بودم به محله ی که کلی ازش خاطره داشتم وقتی زنگ زدم،مامانم..سریع،درروبازکردفکرمیکردتازه رسیدم..داشتم براش تعریف میکردم که برادرکوچیکم بابام امدن..بابام تامن رودیدگفت کی به تواجازه داده پاتوبذاری توخونه ی من گمشوبیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_نود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
درست دو ماه بعد از اون اتفاق یه روز برام نامه دادگاه اومد و همراه دایی و خاله رفتیم اونجا توی دادگاه وقتی علت احضار را پرسیدم آقای مامور امنیت گفت تابان معروف به پیام دستگیر شده و به کارهایی که کرده اعتراف و همه را به گردن گرفته طبق بررسیها و اعترافات مشخص شده کتابان زمان اغتشاشات یکی از بسیجیها را به شهادت رسونده و جرمش قطع و تجاوز به عنف هست و دادگاهی میشه با این حرفها واقعاً از سایه خودم هم میترسیدم آخه قبل از اعتراف پیام هیچ وجه باور نمیکردم که حرفاش راست باشه و تصور میکردم داره بلوف میاد اما با تایید دادگاه تازه متوجه شدم که سال از عمرمو با چه آشغالی سپری کردم پیام رو فرستادند زندان جرم پیام به خاطر قطع و تعرض به من اعدام بود اما هنوز خانوادهاش و وکیلش با اعتراض و تجدید نظر و غیره حکم رو عقب میانداختند الان ۲۸ سالمه و مجردم هنوز از گوشی و اجتماع گریزانم هنوز هم عذاب وجدان ساناز و آرش با منه در حال حاضر پیش مادربزرگ زندگی میکنم و برای دوست و آشنا و همسایهها پیاز و سبزی و غیره سرخ میکنم و یه منبع درآمد دارم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_نود
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
وقتی داداشم گفت :مهربان دیگه دوستت نیست،،ناموسته…سرمو انداختم پایین و گفتم:چون ناموسیه ،من فقط ازش گواهی سلامت خواستم،،خواسته ی زیادیه؟برادرام گفت:اره زیاده.چرا قبل از عقد گواهی نخواستی؟اکبر..من میدونم تو به امید نهال داری مهربان رو از خودت دور میکنی اما یاد روز خواستکاری بیفته.یادته که چطور توی جمع سکه ی یه پولت کرد و با خفت و خواری از خونه بیرونت کرد؟؟من میگم نهال اینقدر بی ادب بود که حتی حرمت خالشو هم نگه نداشت..یه کم بیشتر فکر کن داداش کوچیکه ی لوس…گفتم:داداش.!!اصلا ربطی به نهال نداره…داداش چشمهاشو ریز کرد و با صدای ارومی گفت:داره..خوب هم داره.منو تو خوب میدونیم که به نهال ربط داره..بچسب به زن و زندگیت..این دختر از جونش برای تو مایه گذاشت تا ترک کردی.فکر میکنی من خبر نداشتم؟؟بابا خدا بیامرز نمیدونست که داری مصرف میکنی؟؟خیال کردی روز عقدت پاک پاک بودی وکسی متوجه نشد؟؟به والله قسم منو بابا خوب میدونستیم اما سپردیم به خودتو خانمت....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
دایی عموهام دورم روگرفته بودن باهام همدردی میکردن سعی میکردن ارومم کنن ولی من داشتم میسوختم باورش برام سخت بوداخه پدرم هیچش نبودحتی یه سرماخوردگیه کوچیکم نداشت..بعدازچنددقیقه مادرم باگریه امدپیشم میگفت عباس بابات همیشه چشمش به دربودتاتوبیای حیف که اجل امانش ندادونتونست تنهاپسرش روبرای باراخرببینه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم هنوزم که یادم میاد اشک چشمام بی اختیارمیریزه..پدرم تمام زندگیش روبرای خوشبختی من گذاشته بودوهرجامشکلی داشتم پشتم بودحمایتم میکرددراخرهم بدون اینکه شاهدخوشبختی من باشه ونوه اش روببینه چشماش روبرای همیشه بست تنهامون گذاشت...عذاب وجدانی دارم که تاوقتی نفس میکشم گریبان گیرمه وهروقت سرمزارپدرم میرم باتمام وجودم ازش میخوام من روببخشه..
خلاصه خیلی حالم بدبودباورم نمیشدپدرم روازدست داده باشم انقدربهم ریخته بودم که حواسم به گوشیم نبودنزدیک ظهرکه گوشیم روچک کردم دیدم سوداچندبارزنگ زده وپیام گذاشته نگرانتم چراخبری ازت نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه بعدازیک دوهفته من موفق شدم تویکی ازشهرهای اطراف روستابرای کلاس کنکورثبت نام کنم وباکمک مالی عمه برای خودم لباس ووسایلی که احتیاج داشتم روبخرم وخیلی زودمشغول به درس خوندن شدم..ازاخرین دیدارمن وسعید یک ماه گذشته بودوهرازگاهی رویاازش بهم خبرمیداد..یه روزجمعه که توخونه مشغول تست زنی بودم رویا امد پیشم
گفت دفترکتاب روجمع کن پا شو یه کم به خودت برس که ساعت دوازده دیشب سعیدباعموم امدن وهنوزخواب هستن،گفتم بهت خبربدم یه کم به خودت برسی..نمیدونم چرابرای اولین باربعدازمدتهادوست داشتم به خودم برسم وارایش کنم..گفتم رویامن هیچ لوازم ارایشی ندارم..فقط یه کرم دست وصورت ساده هست که عمه برای ترکهای دست پاش ازش استفاده میکنه،رویا چند قلم لوازم برام آورد..شایدهیچ وقت فکرش رونمیکردم بعدازداشتن اون همه لوازم ارایش رنگارنگ خونه خودمون،الان بخاطراین چندقلم لوازش ارایش انقدرخوشحال بشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود
اسمم مونسه دختری از ایران
امین گفت انقدری این رفتارم برای پدرم سنگین بودکه فشارش بالارفت جلوی چشمای من سکته کرد...من تااخرعمرخودم رونمیبخشم بخاطرخودخواهی خودم خانواده ام گرفتارکردم..دلم میخواست بگم بس من چی عذابی که من دارم میکشم گناهش گردن کیه!؟
ولی خوب میدونستم حق اعتراض ندارم
امین بلندشدگفت مونس من بخاطرقولی که به پدرم دادم مجبورشدم برای همیشه دست ازتوبکشم وبادخترداییم عقدکنم امدم بهت بگم منتظرمن نباش وخیلی راحت ازکنارم ردشدرفت
حتی نگاهمم نکرد..انقدر حالم بدبودکه کارخونه ام نرفتم وساعتها کنارهمون رودخانه نشستم برای حال روزخودم گریه میکردم ومسبب تمام این اتفاقهارومادرم میدونستم وخواهرم پروانه،امین حق داشت دخترفراری روهیچ کس به این راحتی قبول نمیکنه..هوا تاریک شده بودکه برگشتم خونه ازحال روزم لیلاوعباس فهمیدن امین رودیدم وبااصرارزیادمجبورشدم براشون تعریف کنم هردوتاشون مثل همیشه کنارم بودن ونویدروزهای خوب رومیدادن..چند روزی گذشت وباحمایت عباس لیلایه کم بهترشدم کارخونه ام که میرفتم سعی میکردم تاجای که ممکنه باعلی رودر رونشم اونم انگارمیدونست حالم خوب نیست زیاد دوربرم نمیومد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_نود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
بچه ها رو از مهد گرفتیم رفتیم خونه..
ساناز گفت تو برو استراحت کن من کارها رو میکنم...بساط شام رواماده کردبه بچه هاعصرونه دادمثل یه خواهرکنارم بود بعدازیکساعت امیدامدبادیدن قیافه ی داغونم ترسیدگفت یاسمن چی شده،باگریه تمام ماجراروبراش تعریف کردم..گفتم من نمیتونم رفتارهای مادرت روتحمل کنم امروزابروی من روجلوی بیمارستان برد..چه جوری توصورت همکارام نگاه کنم..امیدبعدازحرفهای من لباس پوشیدازخونه زدبیرون میدونستم رفت سراغ مادرش..همون موقع به داداشم زنگ زدم بهش گفتم چه اتفاقی افتاده اونم دعوام کرد که چرا بدون مشورت با امید عقد کردم قرارشدبیادتهران..ساناز شام بچه ها رو داد رفت..نزدیک یازده شب بودولی امیدهنوزنیومده بود..دلم شورمیزد.همون موقع برام پیام امدوقتی بازش کردم دیدم فرشادنوشته بود نگرانتم..ساناز الان بهم گفت چی شده فقط بگوخوبی..اول نمیخواستم جوابش روبدم ولی بعدازچندثانیه نوشتم خوبم ممنون دیگه جوابی نداد..ساعت۱۲شب بودکه امیدامدخیلی بی حوصله وعصبی بودبدون اینکه من حرفی بزنم گفت ازامشب منم مثل تونه پدردارم نه مادر....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود
سلام اسمم لیلاست...
یکی از همکلاسیام گفت که بهش پیشنهاد همکاری تو موسسه رو دادن که یکی از درس ها رو تدریس کنه..!تو دلم گفتم پس چرا به من نگفتن؟جشن که تموم شد رفتم سمت استاد صالحی و گفتم راسته که خانم فلانی شده همکارتون؟گفت بله با مشورت اساتید چند نفرو انتخاب کردیم.. گفتم یعنی درس من انقد بد بود که به من پیشنهاد ندادین؟ گفت نه این چه حرفیه؟! چون شما متاهل بودید گفتیم شاید سختتون باشه هم درس بدید و هم درس بخونید...با استاد صالحی صحبت کردم و گفتم منم میتونم و موقعیتشو دارم ولی چیزی نگفتم که مجرد و طلاق گرفتم..میدونستم اگه بفهمه باز گیر میده بهم و ول کنم نمیشه..اون روز بعد جشن حس و حال بهتری داشتم..مامان زنگ زده بود که برم بهش سر بزنم، وقتی رفتم خونشون دیدم زن دایی هم اونجاست..منو که دید سگرمه هاش تو هم رفت و خیلی سرد و خشک یه سلامی کرد بعدش زود رفت خونش..به مامان گفتم اومده بود اینجا چیکار؟ گفت همینطوری اومده بود سر بزنه ولی گفت مامانش حالش بده و بیمارستان بستریه، وضعیت روحیش بهم ریخته اس..گفتم چرا چشه؟مامان کلافه گفت چه بدونم زن داییت میگفت آرمین رفته خارج پی زن و بچش و انگار فهمیده باباش فراریش داده اینه که با خانوادشم قطع رابطه کرده....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نود
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
تمام وسایلی که داشتم رو داخل یک بقچه گذاشتم داشتم باروبندیلمو و می بستم که حشمت بالگد درو باز کرد بله من دیر کرده بودم و حشمت خیلی زود آمده بود..اونقدر عصبانی بود که در چشماش خشم رو می شد دید داشتم از ترس سکته میکردم فقط یک جمله گفتم گفتم حشمت بزار پسرمو ببرم بدم به بقیه بعد هر کاری که دلت می خواد بکن..ولی حشمت نفهم تر از این حرفا بود در یک دقیقه کمربندش رو درآورد و جلوی پسرم که وحشت زده از لگد زدن حشمت از خواب بیدار شده بودو به ما دوتا نگاه میکرد ،جلوی چشم پسرم افتاد به جونم با سگک کمربند محکم کوبید داخل دهنم ..سه تا از دندون هام شکست و خون داخل دهنم پر شد با تمام قدرت داشت منو میزد طوری میزد که فکر میکردم دیگه هیچ وقت زنده نمی مونم..پسرم جیغ میزد جاریم زوداومد و بردش،،بعد که از زدنم خسته شد شروع کرد به جیغ و داد کردن گفت فکر می کنی اینجا شهر هرته مادر من ومیزنی کاری می کنم و یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن..بعد گذاشت رفت..آنقدر ضربه خورده بودم که حتی نمی تونستم پلک بزنم زود جاریم اومد تو اتاق گفت این حشمت دیوانه است چرا کار دست خودت دادی چرا با سماور خانم دعوا کردی الان دیگه حسابت با کرم الکاتبینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد