eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... با شنیدن صدای حامد انگار تیر خلاصی خورد تو قلبم...... اشکام از گوشه ی چشمم اومد.... دلم میخواست چشمامو باز کنم و فقط ازش بپرسم چرا ....؟ ولی توان اینکارو نداشتم..... قلبم درد میکرد.... احساس میکردم زندگی برام تموم شده.... احساس می کردم کاخ رویاهام فروریخته..... اون لحظه فقط دلم مرگ میخواست..... اما دختر بیچاره ام چه گناهی کرده بود...؟ که هنوز پاش به این دنیا .نرسیده روزگار اینقدر باهاش ناسازگاری گذاشته بود...؟ چند دقیقه نگذشته بود که آمبولانس رسید... منو بردن تو کابین پشت آمبولانس... فشارمو گرفتن... حامد مدام داشت از پرستار میپرسید چی شده...؟ خانمم چشه؟ بچه حالش خوبه...؟ پرستارهم میگفت چیز خاصی نیست یهو افت فشار شدید پیدا کرده... شانس آوردیدسرپا نبود وگرنه ممکنه بود محکم بخوره زمین و برای بچه خطری پیش بیاد..... پاهامو گرفتن بالا..... سریع ازم رگ گرفتن و بهم سرم زدن... پرستار به حامد گفت برو سوپرمارکت یه نمک بگیر... حامد رفت و یه دقیقه بعد با یه بسته نمک اومد یه مقدار کم نمک ریختن تو دهنم.... چند دقیقه ای که گذشت حالم بهتر شد... چشمامو باز کردم و پاشدم نشستم... به محض اینکه چشمم به حامد افتاد در حالی که اشک میریختم یه سیلی محکم خوابوندم تو گوشش... رفتم دومی رو بزنم دستمو گرفت و نذاشت..... با گریه فریاد کشیدم اون زنیکه کجاست...؟ کی بود اون پتیاره؟ ادامه درپارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈