#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_بیست_یک
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
از همونجا با حامد رفتم خونه و زندگی معمولی مون دوباره شروع شد..... ولی با وجود همه ی اون معذرت خواهیهای ،حامد دوباره ازش کارهای مشکوک میدیدم... مطمئن بودم اون زن هنوز تو زندگیش هست.. ولی منتظر یه فرصت بودم که سند و مدرکی به دست بیارم.... تا اینکه شب یلدای سال هزار و چهار صد و یک یک ماه و دوازده روز (قبل نزدیک شد.. حامد به طرز عجیبی مهربون شده بود.... منو برد مغازه و بهم گفت هر چی دوست داری واسه خودت و بچه ها بخر..... بعد آجیل و کیک و شیرینی و میوه و کلی هله هوله خرید... چند میلیون هم پول ریخت به حسابم..... بعدش گفت : عشقم.... من امشب شیفت شب هستم. باید برم سر کار... اگه اشکال نداره این خرید هارو بردار با بچهها برید خونه ی بابات... رسول و مسلم هم اونجا بودن.... مسلم با دوست دخترش عقد کرده بودن... ولی تو دوران عقد متوجه شده بود خانمش با دوست پسر قبلیش هنوز در
ارتباطه و همین باعث شده بود از این زنش هم داشت جدا میشد... رسول هم مثل قبل مجرد بود..... رسول و مسلم رفته بودن و با هزار خواهش و تمنا بابام رو آورده بودن خونه تا شب یلدا همه دور هم باشن.....منم وقتی حامد گفت شیفت شبم... سریع شصتم خبردار شد که این دوباره میخواد بره خونهی فریبا
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_بیست_یک
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
خلاصه بعدازچندروزمن روبردن توبخش مامانم کنارم بودازکمربه پایین فلج شده بودم نمیتونستم تکون بخورم دکترم میگفت یه عمل دیگه داری وخیلی امیدداشتن توعمل دوم شرایطم فرق کنه امامن واقعاناامیدشده بودم میگفتم برای دلخوشی من این حرفهارومیزنن دیگه هیچ وقت نمیتونم روپاهام وایستم برادرمم تواین مدت استشهادمحلی جمع کرده بودهمه شهادت داده بودن پدرشوهرم باعث این اتفاق شده دادگاهی داشتن چندتامامورم امدن ازمن یه سری سوال کردن...نوبت عمل دومم یک ماه بعدبودمرخصم کردن رفتم خونه ی مادرم ازنظرروحی داغون بودم حوصله ی هیچ کس رونداشتم بدبختی فلجیم یه طرف دوری ندیدن پسرمم یه طرف..افسردگی گرفته بودم شب روزگریه میکردم.همسایه های قدیمی مامانم میومدن بهم سرمیزدن ازحس ترحمی که بهم داشتن متنفربودم ولی بخاطرمادرم سکوت میکردم یه روزیکی ازهمسایه هاتوحرفهاش گفت برادرحلمابه هوش امده هیچ عکس العملی نشون ندادم واقعامردن یازنده بودنش برام مهم نبودچون باحماقتش زندگیم رونابودکرده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_بیست_یک
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
برای نهال زود نوشتم:صبر کنم ،راضی میشی که باهم ازدواج کنیم نوشت:نه،..یعنی میخواهی باور کنم که تو مهربان رو بخاطر من طلاق دادی؟؟؟هیچ وقت باور نمیکنم..تو از مهربان خسته شده بودی و منو بهونه کردی تا زودتر از شرش خلاص بشی…نوشتم:باور کن دوستت دارم،نوشت:اره دوستم داری اما تا زمانی که بدستم نیاوردی،،کافیه دستت به من برسه عشق و عاشقی برات میشه کشک و یه موضوعی رو بهانه میکنی و به قول خودت پول داری و میگی هرررری…نوشتم :تو برای من همیشه فرق داشتی ،نوشت:یادمه وقتی بچه بودی تا از یه وسیله ایی خسته میشدی خودتو به در و دیوار میزدی و گریه و زاری میکردی که من اینو نمیخواهم برام بهترشو بخرید ….یادته؟نوشتم:اون موقع بچه بودم..تو قبول کن دنیارو به پات میریزم..نوشت:اکبر بخدا دلم برات میسوزه که پیام دادم.وگرنه تا آخر عمرم هیچ حسی بهت نخواهم داشت خوددانی،برو ازدواج کن یک سال دیگه حال زندگیتو ازت میپرسم..نوشتم:قبول نمیکنی؟نوشت:چند بار بگم کلا منو از ذهنت بکش بیرون ،،،….خداحافظ….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_بیست_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
شاید اصلا فکرش هم نمیکردم دوستی ساده بامیلادبه اینحاختم بشه که الان بخاطرگذشته ام نتونم به کسی که دوستش دارم برسم..احساس میکردم سعیدخسته شده وازاین شرایط راضی نیست..البته بهش حق میدادم اون کسی رودوستداشت که نه حمایت خانواده اش روداشت نه گذشته درخشانی،،تماسهاوپیامهای من باسعیدرفته رفته کمترمیشدوهردفعه بهش زنگ یااس میدادم کار روبهانه میکرد و زود قطع میکرد..خودم رودلداری میدادم که حتماکارداره ونمیرسه بیشترازاین برام وقت بذاره..یادمه امتحانات خرداد ماه روداده بودم..وازشرکت یک هفته ای مرخصی گرفته بودم به سعیدزنگزدم که اگرمیتونه بیادهمدان ببینمش ولی هرچی پیام دادم جواب نداد..دلم برای عمه خیلی تنگ شده بود.رفتم خوابگاه وسایلم روجمع کردم وراهیه خونه عمه شدم...برخلاف دفعه اولی که رفته بودم پیشش ایندفعه باروی خوش ازم استقبال کرد..خونه عمه حال هوای خاص خودش روداشت وادم احساس ارامش میکرد..اون شب عمه کلی نصیحتم کردکه بیخیال سعیدبشم وموقعیتهای زندگیم روبخاطراون ازدست ندم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_بیست_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
اقام به علی گفت بعدازسه مایادزن بچه ات افتادی فکرنمیکنی یه کم زوده!!!پیش خودت چی فکرکردی گفتی خانواده اش دورهستن هربلای دلم بخوادمیتونم سرش بیارم..علی گفت من بچگی کردم اشتباه کردم شمابزرگی کنیدقول میدم مونس بذارم روچشمام،، اقام به من ومادرم گفت برید بساط ناهار رو درست کنیدماچندکلام حرف مردونه دارم..بامادرم رفتیم مشغول ناهاردرست کردن شدیم ونفهمیدیم اقاجان چی به علی گفت..ولی وقتی ناهارروخوردیم اقاجان گفت مونس اگرحامله نبودی نمیذاشتم برگردی..ولی الان نمیتونم برای اون بچه تصمیم بگیرم..من باعلی تمام سنگام رو واکندم..باشوهرت برگردسرخونه زندگیت غزل خانم چشم به راهته...خلاصه قرارشدفرداصبح دوباره برگردم به اون روستاوانگارسرنوشت نمیخواست دست ازسرمن برداره وبازی های زیادی برای من داشت...قبل رفتن مادرم اقاجان بازم کلی سفارش من روبه علی کردن وفرداصبح به سختی ازخانواده ام خداحافظی کردم راهی کرج شدم...تمام طول راه درسکوت کامل بودیم اصلاحرفی بین من وعلی ردوبدل نشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_یک
سلام اسمم لیلاست...
وقتی رفتم خونه فکرم خیلی درگیر بود، وقتی سامیار و با حسام مقایسه میکردم از همه لحاظ سامیار سر تر بود حتی از نظر احساسات..حسام فقط قصدش این بود که ازدواج کنه و تشکیل زندگی بده، شاید باید باهاش یه زندگی بی عشق تجربه میکردم که اصلا نمیخواستم..بهتر بود هرچی سریعتر بهش جوابمو بگم
بهش زنگ زدم و گفتم فردا بیاد کافه میخوام جواب نهاییمو بهش بگم..اولش گفت خب از پشت تلفن بگو ولی قبول نکردم..فرداش رفتم سر قرار با کلی مقدمه چینی بهش گفتم ما به درد هم نمیخوریم دنیامون با هم متفاوته..اونم یکم اصرار کرد ولی وقتی دید تصمیم من قطعی هست دیگه حرفی نزد و با یه خداحافظی سرد از کافه زد بیرون..وقتی برگشتم خونه به مامان اینا گفتم که با حسام تموم کردم..مامان هم عصبی شد و گفت تو هم خوشی زده زیر دلت.. مگه دختری که انقد ناز داری؟! تو زمان ما زنی که از شوهرش طلاق میگرفت بعدش به اولین خواستگارش جواب مثبت میداد و براش موهبتی بود..پوزخندی به حرف مامان زدم و گفتم من با افکار پوسیده قدیمی شما کاری ندارم، خودم اینجور صلاح دیدم که به درد هم نمیخوریم،اون چند ماه اشناییمون بخاطر این بود که با اخلاق هم آشنا بشیم که شدیم و به تفاهم نرسیدیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_بیست_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان گفت دخترم قبل از اینکه تو بیای روستا آقاجون تو اومد روستا با من و شوهرم حرف زد گفت دخترم قبول نمی کنه که ازدواج نکنه ولی من نمیتونم به امیدخدا ولش کنم تورو خدا مراقب دخترم باشین هر چقدر پول بخواین بهتون میدم ..همون اول هم یک مقدار بهمون پول داد شوهرم نمیخواست قبول کنه ولی من قبول کردم تا خیال آقاجونت راحت باشه..بعد از اونم هر سه ماه یکبار هر دو ماه یکبار یواشکی می اومد و بهم پول میداد و حال تو رو می پرسید و چندین بار هم من تورو به بهانههای مختلف بیرون می کشیدم تا آقاجونت که در دوردستها واستاده بود تورو از دور ببینه.. وقتی به آقاجونم نگاه کردم دیدم آقا جونم داره گریه میکنه گفت دخترم تو نفهمیدی من چه روزهایی اومدم اونجا وایسادم و فقط چند دقیقه تورو دیدم و برگشتم ...مادرم گفت دستت دردنکنه آقاچرا به من نمیگفتی تامنم بیام ببینمش آقاجونم گفت زن تو طاقت نمیاوردی نمیتونستم ببرمت.. آقاجون گفت سلطان خانوم این پولها رو بگیر تو بیشتر از این پولها گردن ما حق داری سلطان گفت مرامو معرفت به پول نیست همین که شما پروین را نجات دادین این انگار دنیا رو بهمن دادن. اونشب بعد از شنیدن حرفهای آقاجون و سلطان به شدت ناراحت بودم انگار تازه می فهمیدم که من با اونا چیکار کردم ..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد