#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_دوازده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
رفتم داخل سوپری سلام و علیک کوتاهی کردمو و گفتم : ببخشید شما میدونید اون ماشین مال کیه؟ فروشنده گفت :کدوم آبجی...؟ گفتم اگه ممکنه یه کم تشریف بیارید جلوتر... دستمو دراز کردم و با انگشت اشاره ماشین حامد رو نشون دادم و گفتم اون ماشین..... فروشنده گفت اون که ماشین آقا حامده... مشتری خودمونه همیشه میاد از ما خریدمیکنه..... گفتم : اینجا خونشه.....؟ گفت خونه ی خودش که بعید میدونم باشه.... چون اون خانمی که میره پیشش خودش شوهر داره.... بعدش سری تکون داد و گفت.مردهای این دوره و زمونه بعضی هاشون خیلی چموش شدن.... کارهای عجیب و غریب زیاد میکنن....... فروشنده که اینارو میگفت احساس میکردم گوشام دیگه نمیشنوه..بشدت بهم ریخته بودم.... دلم آروم و قرار نداشت.... رفتم پیش بنگاه اون محل و وقتی اطلاعات گرفتم گفتم آدرس ویا شماره شوهره این زن رو بهم بده بنگاهی گفت : نه دیگه تروخدا اینو از من نخواه آبجی... فردا یه اتفاقی میفته تقصیرش میفته گردن من..... من حوصله ی درد سر ندارم. گفتم نه بابا... چرا آخه باید اسمی از شما بیارم... من به هیچ عنوان نمیگم شما شماره تلفن وآدرس رو بهم دادین... بنگاهی اولش راضی نمیشد... ولی اینقدر گفتم و خاطرش رو جمع کردم که اسمی ازش نمیبرم تا بالاخره راضی شد اطلاعات شوهر اون خانم رو بهم بده... وقتی اطلاعات رو گرفتم از بنگاهی تشکر کردم سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم مارو برگردونه خونه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_دوازده
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
محمدکه باورش نمیشدمن انقدربدباهاش رفتارکنم گفت زیباچراگناه نادونی خواهرم مادرم روپای من میذاری من ازخجالت اونادرامدم دوشبه خونه نرفتم وو..هرچی محمدالتماس کردفایده نداشت باسنگدلی تمام ازخودم دورش کردم محمدوقتی رفت دلم خیلی براش سوخت اماچاره نداشتم گذشت تانزدیک۸شب برای گوشیم پیام امدوقتی بازش کردم ازطرف محمدبودنوشته بودحلالم کن هیچ کس من رونفهمیددیگه تحمل این زندگی روندارم میخوام خودم روخلاص کنم امیدوارم توبه ارزوهات برسی..پیام محمدرو که خوندم باخودم گفتم دل جرات اینکاررونداره میخوادعکس العمل من روببینه وبیخیالش شدم.اون شب گذشت فرداصبح مادرم زنگزدگفت خبرداری محمدخودکشی کرده بااینکه میدونستم اماگفتم نه چرا؟حالش چطوره مامانم گفت دیشب قرص خورده رسوندش بیمارستان اماحالش خوب نیست تومراقبتهای ویژه بستریش کردن شنیدن این خبرباعث شدعذاب وجدان بگیرم اماحماقت محمدبه من ربطی نداشت ازدستم غیرازدعاکردن کاری برنمیومد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_دوازده
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
روز اخر سفررفتم دیدن زهرا خانم بماند وقتی دیدم چقدرگریه کردناراحت شدامامن خوشحال بودم ازش خواستم حلالم کنه مثل همیشه دعای خیرش روازم دریغ نکنه..بعدازسفرخانواده ی حامدهرازگاهی میومدن به من وبچه هاسرمیزدن حالم رو میپرسیدن..مجیدومحسنم باوساطتت مادرم من روبخشیده بودن درهفته چند بار میومدن دیدنم..افسانه ام به مادرم زنگ میزدحالم رومیپرسید.از سفرمشهددوماه گذشته بودکه حالم دیگه خیلی بدشدبه ناچاربستری شدم شکمم ورم کرده بودکلیه هام ازکارافتاده بودنمیتونستم دیگه چیزی بخورم خودم میدونستم دیگه خوب نمیشم گفتم من روببریدخونه و..صبح تازه ازخواب بیدارشده بودم که مادرافسون زنگ زدباگریه گفت کجای که رفیقت رفت..باحرف مادرافسون نفهمیدم چه جوری خودم رورسوندم خونش..وقتی رسیدم افسون روتختش اروم خوابیده بودیه ملافه سفیدروش کشیده بودن.برای اخرین باردیدمش پیشونیش رو بوسیدم گفتم سفرت به سلامت عزیزم دیگه دردنداری راحت بخواب.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_دوازده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
یه کم زد و شکوندم و با همون عصبانیت از خونه زدم بیرون و در ورودی رو محکم بستم..بقدری محکم بستم که چند تا از همسایه ها از در و پنجره دنبال صدا میگشتند..مستقیم رفتم مواد خریدم و رفتم خونه.دوباره شروع کردم به کشیدن….هر پکی که میزدم با نهال حرف میزدم و گریه میکردم.خیلی دوستش داشتم و نمیتونستم فراموشش کنم…دوباره شدم همون اکبر معتاد سابق،،با این تفاوت که دیگه بابایی نداشتم که بیاد منو ببره کمپ،…دیگه مهربانی در کار نبود که منو پرستاری کنه تا توی خونه ترک کنم،۵ماه گذشت….پنج ماهی که کارم فقط مصرف مواد بود و بس…..مغازه کار میکرد و هر روز پول به حسابم میومد و من دود میکردم.نهال بدجوری پوزه امو به خاک مالید خیلی بد،،اما من بجای اینکه درس بگیرم افتادم توی دام اعتیاد.،هیچ وقت قدرت تصمیم گیری نداشتم و همیشه منتظر بودم برام تصمیم بگیرند…. اما اینبار کسی کنارم نبود،مامان هر روز بالای ده بار زنگ میزد ولی منجواب نمیدادم،،من عاشق بودم.عاشق نهال…درسته که قبول نکرد باهم ازدواج کنیم اما در اوج اعتیاد و مصرف مواد باز هم فقط نهال جلوی چشمم بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_دوازده
اسمم رعناست ازاستان همدان
یکربعی گذشت که صدای زنگ امد از پنجره اشپزخونه نگاه کردم..دیدم سعیدبه همراه رویا امدن،عمه ازدیدن جفتشون جاخورده بودتعارف کردامدن تو..سعیدباگفتن یالله وارداتاق شدعمه امدتواشپزخونه گفت چادرسرت کن مهمون داریم..بساط چای ومیوه رواماده کردم بعدسلام کردم رفتم نشستم.سعیدگفت عمه افاق من ازبچگی تواین روستا زیادرفت امدکردم وخوب من رومیشناسید..عمه گفت بله پسرم احسنت به تربیت مادرت برای همچین پسری..سعیدگفت میدونیداهل هیچ خلافی نیستم وسرم به کارخودمه وازکارم وتحصیلاتمم باخبرهستید..راستش روبخوایدمن امدم که بهم کمک کنیدتابه کسی که دوستشدارم وازش خوشم امده برسم.عمه افاق گفت پسرم توخودت پدرومادرداری عمووزن عموت هم اینجاهستن چرابه اونا نمیگی،،سعیدیه نگاهی به من کردگفت اخه اونی که دوستش دارم توخونه شماست وبه مادرم چندبارگفتم ولی راضی نیست بیاد خواستگاریش...عمه چشماش ازتعجب گردشده بود..بنده خداشوکه شده بودنگاه من کرد..بعد به سعیدگفت منظورتون رعناست..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_دوازده
اسمم مونسه دختری از ایران
حاجی بااون ابهتش لال شده بودلام تاکام حرف نمیزد ایناهمه نشونه ی قدرت غزل بودمعلوم بودهرچی هست برمیگرده به گذشته که اینقدرالان اعتمادبنفس داره خیلی دوستداشتم بدون گذشته اش چی بوده غزل برگشت سمت من هم گفت مونس یکباردیگه ببینم ازحقت دفاع نکردی وسکوت کردی بامن طرفی توعادت کردی پشت حمایت دیگران قائم بشی ولی اینجاازاین خبرهانیست وبعدازاتاق رفت بیرون...بعدازحرفهای غزل حساب کاردست همه امدوازاون شب دیگه ازعلی کتک نخوردم..به ظاهرهمه چی خوب شده بودوکسی بهم کاری نداشت..ولی توکارهابه همه کمک میکردم..کم کم بازحال غزل بدشدوبیماری ازپاانداختش بعدازمدتی طبیب هاگفتن سرطان سینه گرفته دردامونش روبریده بود..خیلی وقتهابراش گریه میکردم ازخدامیخواستم شفاش بده چون تنهاحامی من تواون خونه بود..۶ماه ازامدن من به اون خونه میگذشت ورابطه من باعلی همچنان سردبود..انگاربه اجبارکنارهم زندگی میکردیم..یه روزصبح که داشتم نون میپختم فاطی یکی ازجاریهام امدگفت پاشوبرات مهمون امده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_دوازده
سلام اسمم لیلاست...
نگار حالش خوب نبود و مدام پشت تلفن گریه میکرد و میگفت ما خیلی بی کسیم.. هیچکس تو این موقعیت بهمون سر نمیزنه..شرمنده شدم که به فکر دوستم نبودم و تو اون حال رهاش کردم..ازش خواستم فردا حتما بیاد دانشگاه
تلفن و که قطع کردم رفتم سر درسم، چند روزی بود که اصلا درسا رو نخونده بودم اما ذهنم خیلی خسته بود، دلم میخواست برم یه جا بدون هیاهو باشم کسی مزاحمم نشه..گوشیم در حال زنگ خوردن بود، بی حوصله رفتم جواب بدم که دیدم مزاحم همیشگیه..ریجکت کردم که پیام داد دلت میخواد امشب بیام اونجا؟از پیامش حس ترس تو وجودم رخنه کرد و سریع رفتم درو قفل کردم، میدونستم نگهبان هست ولی بازم میترسیدم نکنه بخواد بیاد قفل درو بشکنه و بیاد تو..یه لحظه از فکری که کردم به خودم لرزیدم..از تنهاییم اشکم در اومده بود، کاشکی امشب و رفته بودم خونه بابام..رفتم پتو و تشکم رو اوردم رو مبل خوابیدم که حواسم جمع باشه اگه صدایی اومد زنگ بزنم نگهبانی..گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ولی هر لحظه از ترس از خواب میپریدم..نمیدونم چه ساعتی از صبح بود که یکی به شدت به در میکوبید و همزمان شیشه پنجره تو هال خورد شد!!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_دوازده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
بعد از ناهار خواهرم رفته بود حیاط یه چند دقیقه طول کشید دیدم که نمیاد رفتم حیاط و گفتم خواهر چته چرا اینجا ایستادی دیدم داره گریه میکنه گفتم خواهرم اتفاقی افتاده چرا داری گریه می کنی؟؟گفت وقتی به زندگی تو نگاه می کنم دلم میگیره تو میتونستی با بهترین خواستگارات ازدواج کنی خونه و زندگی ات مثل من باشه ولی الان تو یه اتاق زندگی می کنی ..گفتم خواهرم من از عشقم و انتخابم پشیمونم ولی چیکار میتونم بکنم همون بهتر که از اون روستا اومدم بیرون و اومدم اینجا دارم زندگی می کنم کنار شما کنار مادرم.. همین که از دست اون سماور راحت شدم خداروشکرمیکنم.. یکم خواهرم و آروم کردم و رفتیم داخل اتاق خلاصه اون روز با نیش و کنایه های زهره و ناراحتی خواهر و مادرم تموم شد..سه روز بعد که رفته بودم خونه ی مادرم، مادرم گفت که برای زهرا خواهرم خواستگار اومده خیلی خوشحال شدم پسره کارمند یکی از اداره های دولتی بود پدرم خوشحال بود میگفت شغلش اداری هست و همیشه درامد داره..خلاصه اومدن خواستگاری..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد