#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_چهارده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
همه ی این لحظه ها فیلم گرفتم و از همونجا مستقیم رفتم خونه ی پدرشوهرم اینا.... دست و پام میلرزید و فشارم افتاده بود... خواهر شوهرم که درو برام باز کرد دید حالم خیلی بده.... سلام که کردم بعدش انقدر فشارم افتاد که پاهام بی حس شد خواستم بیفتم زمین خواهر شوهرم زیر بغلمو گرفت... منو نشوند یه گوشه و گفت زنداداش.... خوبی...؟ چی شده....؟
نگاهی بهش کردم و گفتم: حامد.... حامد .... خواهر شوهرم گفت :حامد چی...؟ اتفاقی براش افتاده....؟ زدم زیر گریه و همزمان که هق هق میکردم گوشیمو از کیفم آوردم بیرون و فیلم هارو به خواهر شوهرم نشون دادم..... همون موقع پدرشوهر و مادر شوهرمم اومدن بیرون و کنجکاو شدن که چی شده.... خواهر شوهرم یکی یکی فیلم هارو نگاه میکرد و هی لباشو گازمی گرفت... میزد پشت دستش و میگفت : وااااااااای خاک بر سرم...حامد که اینجوری میکنی... خدا ازت نگذره که تن این زن رو اینجوری میلرزونی... خدا ازت نگذره که آبروی خانوادگی مارو اینجوری میبری.....هی داداشش رو آه و نفرین میکرد و فیلمو گرفته بود پدر و مادرش هم ببینن. مادرشوهرم با دیدن فیلمها به گریه افتاد و گفت: خدا میدونه که خیلی تلاش کردم بچهی سر به راهی بشه ولی نمیدونم چرا به راه اشتباه کشیده شده... تو ببخشش عروسم.... پدر شوهرم اخماشو کشید تو هم و گفت : امروز سر این پسرو میبرم میذارم رو سینه ش... وگرنه ابرو تو شهربرامون نمیذاره.... مادر شوهرم ولی هی داشت به شوهرش میگفت عصبانیتت رو کنترل کن مرددددد..... آدمیزاده دیگه... نفهمیده به غلطی کرده... عروسم تو بخشش پدرشوهرم عصبانی شد گفت اگه دختر خودتم بود و دومادت باهاش همچین کاری کرده بود بازم این حرفو میزدی...؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_چهارده
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
باهربدبختی بوددوش گرفتم لباسم روعوض کردم اما دماغم ورم کرده بودزیرچشمم روگونم کبودشده بودزنگزدم به مادرشوهرم گفتم خیلی خستم نمیتونم بیام دنبال محمدامین اگربهانه ام رونمیگیره امشب پیشتون بمونه مادرشوهرم خیلی اصرارکردمنم برم پیششون اماخستگی روبهانه کردم نرفتم انقدردردداشتم که مسکن خوردم خوابیدم نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که صدای زنگ امدوقتی دربازکردم پدرشوهرم باپسرم آمدن تو.پدرشوهرم بادیدن قیافه ام حسابی جاخوردگفت کی این بلاروسرت اورده نمیدونم چرانتونستم بگم حلما شایدازدعواشکایت میترسیدم به دروغ گفتم دوتاموتوری میخواستن کیفم روبدوزدن مقاومت کردم اوناهم زدنم پدرشوهرم که ترسیده بودگفت بایدبریم کلانتری بعدم دکترگفتم خوب میشم احتیاج نیست...خلاصه اون شب پدرشوهرم رفت دنبال مادرشوهرم امدن پیشم موندن تواین مدت خیلی مرخصی گرفته بودم دیگه بامرخصیم موافقت نمیکردن باکرم پودریه کم کبودی صورتم روپوشندم رفتم سرکارغروب که برگشتم خونه کسی نبودگفتم لابدرفتن خونه خودشون..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_چهارده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
حوصله اشونو نداشتم و خودمو از بغل داداش کشیدم بیرون و رفتم روی مبل لم دادم و گفتم:حالا چی میخواهید؟؟نه نهال قبولم کرد و نه تونستم مهربان رو نگه دارم….فکر کنم من محکوم به تنهایی هستم.برید بیرون بابااااا..(خمار بودم و میخواستم برند تا بتونم مصرف کنم)…داداش گفت:حرفی نداریم ،اومدیم یه شب کنار داداش کوچیکه بمونیم ….
اعصابم خرد شد و صدامو بلند کردم و گفتم:چرا قبلا پیش داداش کوچیکت نمیموندی؟؟برو بیرون…داداش منو گرفت و کشون کشون برد سمت تخت..درسته که من جای پسرش بودم اما زور و توان داداش بیشتر از من بود،اون روز داداش به کمک زن داداش دست و پای منو بستند و داداش گفت:این دفعه خودم ترکت میدم…هوار کشیدم و گفتم:ولم کن…نمیخواهم ترک کنم..برو بچه های خودتو ترک بده….ولم کن…هر چی داد زدم فایده نداشت و داداش کار خودشو کرد و گفت:تا وقتی که ترک نکنی من از اینجا تکون نمیخورم…هر چی آبرو داشتیم رو تو بردی با این اعتیادت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_چهارده
اسمم رعناست ازاستان همدان
خانواده رویاهم از ماجرا باخبرشدن ولی معلوم بود مادر رویا زیاد خوشحال نبود..شاید فکرمیکرد جای من بایدرویازن سعیدمیشد..چهار روز از این ماجراگذشت،یه روز بعدظهر زنگ خونه به صدا درامد تو حیاط داشتم به مرغ وخروسها دانه میدادم وباهمون ظرف تودستم رفتم در رو باز کردم..مادر و خواهر سعید با مادر رویا بودن..انقدرهول شده بودم که ظرف ازدستم لیز خورد افتاد..بامن من گفتم بفرمایید..مادرسعیدانگار دشمنش رودیده بود..چپ چپ نگاهم میکرد.مادر رویا مرضیه خانم گفت عمه افاق هست گفتم بله بفرمایید..عمه امد استقبالشون رفتن تواتاق..مادر سعید بااکراه نشست وخونه عمه رو بانگاهش برانداز میکرد.عمه خودش چای ریخت بهشون تعارف کرد.خواهر سعید و مرضیه خانم برداشتن ولی مادرسعیدنخورد..منم کنارعمه نشستم..مادر سعید گفت افاق خانم ازشمادیگه توقع نداشتم بااین سن سالتون بدون اجازه ماباپسرم قول قرار بذارید..شمامیدوندماراضی به این وصلت نیستیم..عمه گفت سعیدبچه نیست وخودش امده خواستگاریه رعناماکه به زورازش نخواستیم..الانم این مشکل شماست میتونید پسرتون رومنصرف کنید فکرنکنیدرعناهم بزرگترنداره راضیت من نصف قضیه است شمابایدخانواده اش روراضی کنید..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_چهارده
اسمم مونسه دختری از ایران
چندوقتی گذشت احساس میکردم میلم به غذاکم شده بوی غذابهم میخوره حالت تهوع میگرفتم صبحهاسرگیجه وتهوع داشتم..تایه شب که برای شام کله جوش داشتیم همین که بوش خوردبهم نتونستم طاقت بیارم دویدم توحیاط بالااوردم..غزل باهمون حال خرابش امدکنارم گفت مونس جان مبارکه حامله ای!باتعجب گفتم نه،غزل خندیدگفت دخترتوحامله ای..باورم نمیشد اصلا خوشحال نشدم تمام برنامه هام بهم ریخت..میخواستم خودم روازاون جهنم نجات بدم..علی هم وقتی شنیدناراحت شدشروع کردغرغرکردن که چه وقت حاملگی بودمن برای اینده کلی برنامه داشتم..از بس بی عرضه هستی یه بچه گذاشتی رودستم انگارمن مقصربودم!!این برخوردش دیگه برام،غیرباور بود و شروع کردم گریه کردن..غزل وقتی فهمیدکلی علی رودعواکردگفت کفرنگودعاکن خدایه بچه سالم بهت بده خیلی هاتوحسرت بچه هستن شب روزدعامیکنن انوقت توناشکری کن..از اون شب به بعدعلی دیگه تواتاقمون نخوابیدوبامن قهرکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_چهارده
سلام اسمم لیلاست...
مامان زنگ زد حسام و براش گفت چه اتفاقی افتاده..میدونستم الان نگار نگرانم شده چون گفته بودم حتما امروز بیاد دانشگاه، از شانس بدم اصلا شماره هارو حفظ نبودم ..آخرای شب بود که حسام قدم رنجه فرمود و اومد پیشم، وقتی دستمو دید مامان براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده.. اونم گفت چه معنی میده آدم تنها زندگی کنه که اینجور بلایی سرش بیاد؟ احساس میکردم حسام اصلا براش مهم نبود چنین اتفاقی برام افتاده بود.. یه جور بی تفاوت بود.بعد از یه ساعت رفت و گفت حتما فردا بهت سر میزنم نگران موسسه هم نباش مرخصی برات رد میکنم .براش سری تکون دادم و زیر لب ممنونی گفتم..فردا صبح کلید خونه رو به سعید دادم و ازش خواستم موبایل و وسایل مورد نیازمو بیاره،وقتی گوشیمو چک کردم از بس زنگ و پیام داشتم گوشیم هنگ کرده بود.اکثر پیام ها از اون مرد مزاحم بود، بی درنگ شماره نگار رو گرفتم، وقتی صداش تو گوشی پیچید و گفت خوبی لیلا؟فهمیدم خیلی نگرانم شده..گفت از بس نگرانت بودم دم خونتونم...قرار شد عصر بیاد پیشم، وقتی گوشیو قطع کردم از سر بیکاری پیام های اون مرد مزاحمو چک کردم نوشته بود کار خودش بوده که با سنگ زده به پنجره و الانم دم ساختمون وایساده..تو دلم گفتم اونقد وایسا تا علف زیر پات سبز شه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_چهارده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه اون شب به یادماندنی گذشت دو روز بعدش مادرم، من و خواهر بزرگم و خود خواهر کوچیکم رفتیم برای خرید انصافاً هر چیزی که خواهرم برمی داشت براش می خریدن وسایل های گرون قیمتی براش خریدن آقاجونم برای داماد کت شلوار اعلا و انگشتر هم خرید..مراسم عقد تو خونه ی ما بود مادرم همه جا رو آب و جارو کرده بود شمعدونی های زیبای درست کرده بود و دور تا دور حیاطمون گذاشته بود یادم افتاد که تو عقد خواهرم و داداشم من حشمت رو تو حیاط دیدم و عاشقش شدم چقدر این گذشت زمان دردناک بود چقدر برام سخت گذشته بود... مراسم عقد خواهرم انجام شد روز قبلش مراسم اصلاح کنون بود اینطوری بود که آرایشگر میومد خونمون و موهای صورت و ابروی عروس رو تمیز می کرد و بعد تمام خانم هایی که اونجا بودن یکی یکی میرفتن زیردست آرایشگر و آرایشگرم ابرو های اونا رو اصلاح میکرد و پولش رو مادر داماد می داد..اون روز همه ی ما رو آرایشگر اصلاح کرد و من شاید نزدیک به شش ماه بود که آرایشگاه نرفته بودم برای همین کلی تغییر کردم خواهرم خیلی خوشگل شده بود روز عقد خواهرم بسیار مجلل برگزار شد مادرم و آقاجونم یک سرویس طلا به خواهرم و یک ساعت شیک به داماد هدیه دادن منو حشمت هم پول اندکی به خواهرم دادیم و ازش معذرت خواهی کردم که نتونستم بیشتر بدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد