بابام به مامانم گفت:همه اینا تقصیرمنه من نباید سه تابچه روازمادرشون جدامیکردم وعفریته ای مثل توروبیارم بالاسرشون که اخرکارهر کدومشون بشه این بدبختی اوارگی وتوالان خوشحالی..وشروع کردفحاشی کردن به مامانم منم تااون لحظه تحمل کرده بودم ولی دیگه نمیتونستم طاقت بیارم ازاتاق امدم بیرون محکم دادزدم فحش نده.. بابام هنگ بودفکرشم نمیکرداین من باشم که اینجوری دادزدم..مامانم ازترس داشت سکته میکردچشم ابرو بهم میومدکه چیزی نگم..ولی من زده بودسیم اخرمیخواستم ماهیت اصلی پسراشو براش روکنم..محکم سربابام دادزدم فحش نده بابام هنگ بودفکرشم نمیکرداین من باشم که اینجوری دادزده باشم..بابام امدسمتم ولی من ازجام تکون نخوردم میخواستم تمام حرفهای این چندسال روبگم تصمیم روگرفته بودم بهم نزدیک شدیه سیلی محکم زدتوگوشم گفت فکرمیکنی نمیدونم چفدرازبدبختی برادرهات خوشحالی فکرکردی توی بیمارستان متوجه نشدم اصلا ناراحت نشدی مثل یه غریبه فقط نگاه برادرت میکردی..این چندسال برخوردسردت روباسه تاشون دیدم ولی هیچی نگفتم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈