#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_بیست_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
اقام به علی گفت بعدازسه مایادزن بچه ات افتادی فکرنمیکنی یه کم زوده!!!پیش خودت چی فکرکردی گفتی خانواده اش دورهستن هربلای دلم بخوادمیتونم سرش بیارم..علی گفت من بچگی کردم اشتباه کردم شمابزرگی کنیدقول میدم مونس بذارم روچشمام،، اقام به من ومادرم گفت برید بساط ناهار رو درست کنیدماچندکلام حرف مردونه دارم..بامادرم رفتیم مشغول ناهاردرست کردن شدیم ونفهمیدیم اقاجان چی به علی گفت..ولی وقتی ناهارروخوردیم اقاجان گفت مونس اگرحامله نبودی نمیذاشتم برگردی..ولی الان نمیتونم برای اون بچه تصمیم بگیرم..من باعلی تمام سنگام رو واکندم..باشوهرت برگردسرخونه زندگیت غزل خانم چشم به راهته...خلاصه قرارشدفرداصبح دوباره برگردم به اون روستاوانگارسرنوشت نمیخواست دست ازسرمن برداره وبازی های زیادی برای من داشت...قبل رفتن مادرم اقاجان بازم کلی سفارش من روبه علی کردن وفرداصبح به سختی ازخانواده ام خداحافظی کردم راهی کرج شدم...تمام طول راه درسکوت کامل بودیم اصلاحرفی بین من وعلی ردوبدل نشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد