#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
امیدبودبایه سروضع آشفته وخیلی عصبی
بدون تعارف امدتورومبل نشست..نگاهم کردگفت یه لیوان اب برام بیار..اب روکه خوردبدون هیچ مقدمه ای گفت..یاسمن تو باید زن من بشی بخاطر خودت وبچه های خواهرت...ازحرفش هنگ بودم نشستم رومبل گفتم حالت خوبه معلوم هست چی میگی گفت ازت میخوام باهام ازدواج کنی یاسمین خسته ام،امشب میخواستن من روبه زورببرن خواستگاری ولی قبول نکردم وهمه چی روبهم زدم..بامامانم دعوام شده نمیتونم بچه هام روبدم دست کسی که شناختی ازش ندارم من میخوام توزنم بشی چون میشناسمت وقبل ازاینکه زن عمادبشی دوستداشتم ولی بعدازمتاهل شدنت درحدخواهرزنم موندی نه بیشترنه کمترچون بانجمه خوشبخت بودم برای زندگیمون چیزی کم نذاشت..ولی خدا نخواست کنارهم باشیم وخیلی زودازم گرفتش من وتوهرکدوم به اندازه ی کافی سختی کشیدیم وغم ازدست دادن عزیزروتجربه کردیم..شرایط هم روخوب درک میکنیم به تنهاکسی که میتونم اعتمادکنم بچه هاروباخیال راحت بسپارم بهش توای چون میدونم درحق بچه های خواهرت بدی نمیکنی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد