من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... تو کل دیشب رو خونه ی این زن بودی و ترانه از همون غروب از همه چی خبر داشت... میتونست زنگ بزنه پلیس بیاد همونجا و بگیرتت ولی فکر آبروی منو کرد... ولی تو چی...؟ ذره ای به فکر آبروی خودت و خانواده ت هستی...؟ حامد سرش پایین بود و اصلا هیچی نمی گفت.... فقط از خجالت داشت میمرد. چند دقیقه بابای حامد یک ریز داشت سرزنشش میکرد... بعدش ساکت شد... حامد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت میمردی اینجوری آتیش به پا نمیکردی...؟ با من مشکل داشتی به خودم میگفتی خب..... چرا اینجوری تو بوق و کرنا کردی....؟ مامان حامد رفت سمتش و گفت اشتباه از تو بوده حالا ترانه رو بازخواست میکنی...؟ دیگه نبینم بهش بگی بالا چشش ابرو... فهمیدی یا نه..؟ بعدش رو به من گفت : پاشو ترانه جان... پاشو دست دختراتو بگیر با شوهرت برو سر زندگیت .... الان با قهر و جنجال چیزی درسته نمیشه که بدتر هم میشه.... پوزخندی زدمو گفتم چکار کنم.....؟ برم سر زندگیم.....؟ از کدوم زندگی حرف میزنی مامان جان..... مگه حامد زندگی هم باقی گذاشته....؟ من دیگه عمراپامو نمیذارم تو اون خونه... از اینجا مستقیم میرم محضر..... فقط یه كلوم ... طلاق.... بعدشم به حالت قهر بدون خداحافظی رفتم سمت کوچه و اولین ماشینی که بوق زد رو نگه داشتم و باهاش رفتم سمت خونه.... یه ساک برداشتم لباسامو ریختم توش... از اونجا رفتم سمت خونه ای که بابام توش بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈