#مثنوی
#مرثیه
#امام_حسن_مجتبی_ع
ای فروزنده ز رُخ، حسن خدات
وی همه حُسن فروشان بفدات
جلوه گر آینه ی ذوالممنی
پای تا فرق حسن در حسنی
مصطفی را تو فروغ بصری
وصی دوم و اول پسری
خلد گردی است ز خاک حرمت
چرخ موجی است ز بحر کرمت
مهر را جلوه ز پیرایه تو
آفتابش همه از سایه تو
رمضان سفره ی مهمانی تو
مشعلش چهره ی نورانی تو
روزه داری که بُود تشنه ی دوست
آتش عشق تو افطاری اوست
ای فدای رخ بهتر ز مَهَت
روزه داران خدا خاک رهت
ای به خلد غمت افسانه بهشت
پیش رخسار تو زیبایی ، زشت
گنج توحیدی و دل ویرانت
روی نادیده همه حیرانت
ای ز غمهای تو خون بر دل خاک
پنجه ی صبر گریبان زده چاک
صبر دیوانه شده از صبرت
حلم خون خورده کنار قبرت
صلح و جنگ تو درش سِرّ و سَری است
هر دو را هر که بداند اثری ست
پای صلح تو در آن آتش جنگ
سر بیداد گران خورد به سنگ
تو امامی به قعود و به قیام
به قعود و به قیام تو سلام
مرکب حکم ، تو میرانی و بس
جنگ یا صلح ، تو میدانی و بس
هر که با صلح و قیام تو نساخت
بخدا مرتبه ات را نشناخت
تو که مانند پدر در پیکار
شعله ی مرگ زدی بر اشرار
صف کفار ز هم پاشیدی
فاتح جنگ جمل گردیدی
راه تا قلب سپه طی کردی
ناقه ی عایشه را پی کردی
ا ی ز رزم آوریت در صفین
بانگ تکبیر بلند از طرفین
توکه نجل اسد اله استی
تو که فرزند یداله استی
نبود در دلت از دشمن بیم
نکنی صلح که گردی تسلیم
تو به هر حال ولی اللهی
جنگ یا صلح کنی آگاهی
مصطفی کو سخنش وحی خداست
گفته در شان تو این گفته به راست
حسنین اند دو پاکیزه امام
همگان را به قعود و به قیام
ای رُخَت شمع جوانان بهشت
سید جمع جوانان بهشت
وصی دوم بر حق رسول
پسر اول زهرای بتول
تو که هستی بر رغم دشنام
خصم خود را کنی از لطف سلام
صفت و خلق تو از بسکه نکوست
شود از یک نگهت دشمن ، دوست
ای فدای تو من و ام و ابم
وی ثنای تو به لب روز و شبم
ای تو بعد از پدر ، اول مظلوم
سومین نور و چهارم معصوم
مهر افلاک به حسنت خندان
ماهی بحر بیادت گریان
جگر صبر ز صبرت پرخون
چهره حلم ز شرمت گلگون
دل عشاق مزرات همه رشک
آب باران بقیعت همه اشک
سینه ها را به تمنای تو داغ
قلب ها را ز مزار تو چراغ
کاش گردی شوم و از کرمت
بنشینم به کنار حرمت
کاش چون ماه به شبهای دراز
داشتم با حرمت روی نیاز
کاش مانند چراغی سوزم
تا شبی در حرمت افروزم
کاش مانند نسیم سحری
داشتم بر سر کویت گذری
کاش چون اشک کنارت افتم
بر روی خاک مزارت افتم
روی جانها همه بر تربت تو
سوز دلها همه از غربت تو
غربت آن نیست که با ضربت سنگ
چهره از خون جبین گردد رنگ
غربت آن نیست که از داغ جوان
قد بابا شود از غصه کمان
غربت آن نیست که سر برسر نی
ره کند با سپه دشمن طی
غربت آن است که فردی مظلوم
شود از کینه یارش مسموم
غربت آن است که بعد از کشتن
بارش تیر ببارد به بدن
تیر بارید ز بس بر بدنت
بدنت گشت یکی با کفنت
سینه ها از الم فروخته شد
تن و تابوت به هم دوخته شد
ای بیاد تو دل هستی ، خون
وی حساب غمت از حد بیرون
قلب احمد که برایت خون بود
به همه مردم عالم فرمود
روز محشر که همه گریانند
اشک ریزان حسن خندانند
زین شرر سوخته "میثم" امروز
بارالها تو به فرداش ، مسوز
✍️حاج غلامرضاسازگار