#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_یکم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۱/۲۶*
داخل حیاط ایستاده بود هر چه از لای در نگاه می کرد تا ببیند این موقع شب چه کسی پدرش را به حرف می کشد چیزی نمی دید شنید اما درست متوجه حرف هایشان نمی شد آخر سر طاقت نیاورد رفتم تا آخر باز کرد احسان با دو تا از دوستانش جلوی در ایستاده بودند.
سلام چطوری آقا احسان! چرا نیامدین داخل؟!!
احسان لبخند روی لب آوردن دستش را دراز کرد و دستان او را فشرد و گفت: «سلام مزاحم نمیشم. کار دارم باید برم. فقط آمده بودم یک خبر به عمو بدم و رفع زحمت کنم»
حس کنجکاوی و فضولی توی وجودش رخنه کرده بود احسان دنباله حرفهایش را با عمویش گرفت.
«یه عده از مردم ، خودجوش دکتر ابراهیم یزدی را دعوت کردند تا تو مسجد النبی بره منبر .میخوان از اسم مسجد و شما سوء استفاده کنند»
_دکتر یزدی که جزء نهضت آزادی خوب مشکلش چیه؟!
احسان نگاه جدی اش را به پسرعمو دوخت و گفت: «آنها مسیرشون منحرف شده و دیگر توی خط امام نیستند»
پسر عمو بود مات بود که احسان این اطلاعات را از کجا آورده .احسان رو کرد به عمو و گفت:«فردا شب یک عده به اسم و رسم شما میان پای منبر و به صحبتهایش گوش میدهند و این اصلا به صلاح نیست»
عمو عبایش را که روی شانه اش افتاده بود درست کرد برای چند لحظه ای در فکر فرو رفت و بعد گفت: «من اعلام میکنم فردا شب مسجد نمیرم اینطوری اعتراض خودم را نشون میدم»
_به هرحال فردا مردم برای نماز مغرب میان مسجد صد در صد یک عده از طرفدار هاشون هم هستند»
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد« اطلاع رسانی و آگاه کردن مردم به عهده ما»
بعد دستش را جلو آورد و به عمو پسر عمو دست داد
_«ببخشید این موقع شب زابرا شدید.سلام زن عمو رو برسونید.»
فرداشب عمو به مسجد نرفت پسرعمو موقع نماز به مسجد رفت. مردم خودشان امام جماعتی معین و نماز را برگزار کردند. بعد از نماز جمعیت در حال متفرق شدن بود که ماشین جلویی در مسجد توقف کرد صدای بلند شد: «دکتر یزدی اومد»
تمام مردانی که در اطراف بودند دور تا دور ماشین را احاطه کردند دکتر یزدی از ماشین پیاده شد پیرمردی جلو رفت و دکتر را خطاب قرار داد: «چرا شما رفتید با نماینده آمریکا توی الجزایر صحبت کردین؟!»
صدای همهمه و اعتراض جمعیت بلند شد مردم میخواستند به دکتر هم یزدی حمله ور شوند که مرد قد بلند و چهار شانه ای که کنار دکتر یزدی ایستاده بود را روی دست گرفت.
با تهدید گفت :«کسی نزدیک نشه! من محافظ دکتر یزدی هستم»
کسی نزدیکش نشد .پسر عمو در میان جمعیت چشمش به احسان افتاد به سمتش رفت. همزمان با او سر و کله مجتبی زهرایی هم پیدا شد. نیشش تا بناگوشش باز بود .دستش را روی شانه احسان گذاشت گفت :«داش احسان! دستت درست!همه ی بچه ها رو خبر می کنی بیان استقبال دُکی جون .ما غریبه بودیم ها!؟!»
احسان سر را برگرداند و او گفت:« بازم تو !؟تو که نیازی نیست کسی بهت خبر بده که خودت یه پا کلاغ نامه بری»
خنده روی لبهای مجتبی نشست.دستش را بالا برد و فریاد زد: «منافق برو کیش کیش... منافق برو کیش کیش»
مردم هم پشت سرش این شعار را تکرار کردند. فشار جمعیت پسرعمو را از احسان و مجتبی دور کرد.
با هر ضرب و زوری بود طرفداران یزدی او را وارد مسجد کردند و جمعیت یکسره شعار می داد.
یک نفر از میان جمعیت بلند شد و بالای منبر رفت. روبه جمعیت گفت :«من خودم یک زمانی جزء نهضت آزادی بودم و از همه برنامه هاشون خبر دارم اینها از خط امام خارج شدند و اهداف گذشته را دنبال نمیکنند»
دوباره صدای جمعیت بلند شد :
«مرگ بر منافق... مرگ بر ضد ولایت فقیه»
_در حضور همه شما مردم چند تا سوال از دکتر یزدی میپرسم که باید بره تو مجلس جواب بده
نیروهای کمیته برای متفرق کردن مردم آمدند .احسان و دوستش در میان جمعیت گم شدند.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75