#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_یکم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۵۹/۱۲/۱*
از آینه جلوی ماشین نگاه کرد از پهنای صورتش را گرفته بود برای لحظهای با همسرش که کنارش نشسته بود چشم در چشم شد از چهره اش می خواند که او هم برای سوال پیش آمده که چرا احسان گریه میکند پدر زنش هم از پشت سرش را نزدیک گوش آورد و گفت:« آقا محسن این دوستت از موقعی که سوار ماشین شده یک بند داره گریه میکنه. یکم باهاش حرف بزن ببین چشه»
همانطور که دستش به فرمان بود سرش را از سمت شیشه کمی عقب کشید و آرام گفت :«چی بگم والا !!! هرچی بهش میگم باز گریه تحویلم میده!»
پدر زنش دوباره سرش را نزدیک آورد و با صدای خفه ای گفت :«نکنه این بنده خدا رو با خودت آوردی بلا ملایی سرش بیاد بچه مردم»
نگذاشت دنباله حرفش را بگیرد و گفت:« نه آقا خودش اصرار داشت با ما بیاد.»
چی بگم !میترسم اتفاقی براش بیفته! یک دفعه زبونم لال قلبش وایساد چی!!؟ آب چشمه هم بود تا حالا خشک شده بود!! میدونی الان چند ساعت داره گریه میکنه؟!»
محسن دوباره از آینه جلو احسان را نگاهش کرد. اشک تازه تازه از گوشه چشمش می جوشید روی صورتش جاری میشد.
دوباره رفت توی فکر یادش به لحظه افتاد که جلوی امام خمینی نشسته بودند تا امام خطبه عقدشان را جاری کند. حواسش به احسان بود .لحظهای چشم از امام بر نمی داشت. انگار با چهره امام در سکوتش عالمی داشت و حتی وقتی امام خطبه عقد محسن را خواند احسان یادش رفت به محسن تبریک بگوید. امام خطبه چند عروس و داماد دیگر را هم خواند .احسان باز از دور ایستاده بود و چشم از امام بر نمی داشت. یکی از اطرافیان امام به سمت محسن آمد و پاکتی به دستش داد و گفت:« آقای پاکیاری !این هدیه از طرف امام به تازه دامادها ست مبارکتون باشه»
محسن پاکت را گرفت و چشمش به احسان افتاد .گوشهای با امام خلوت کرده بود.احسان کنار گوش امام چیزهایی می گفت امام هم لبخندی زدند و در کنار گوش احسان چیزهایی فرمودند وقتی احسان به سمت محسن آمد چشم هایش آماده باریدن بود.
محسن در همین فکرها بود که پدر زنش دستی به شانه اش زد و گفت :«میخوای من باهاش صحبت کنم ؟شاید به حساب بزرگتری جواب منو بده»
سری به علامت مستأصل بودن تکان داد.
_آقا احسان !!پسرم از جماران تا اینجا یک ریز گریه کردی. اگر چیزی روی دلت سنگینی میکنه بگو پسرم !بگو تا سبک بشی»
احسان اشکهایش را با سرآستین پاک کرد.
_نمیتونم بگم حاج آقا!!
محسن از فرصت پیش آمده استفاده کرد حرفی را که روی دلش سنگینی می کرد پرسید:« از وقتی که امام را ملاقات کردی اینجوری شدی! مگه امام به چی گفت؟!»
دوباره اشک از گوشه چشم های احسان جوشید .محسن دوباره پرسید:
_من دیدم امام به چیزهایی تو گوشت گفت. بگو احسان!»
احسان به زور جلوی گریه اش را می گرفت:« نمی تونم بگم نمی تونم شرمنده آقا محسن.!»
چند دقیقه سکوت در ماشین حاکم شد گنبد مسجد جمکران پیدا بود .یک دفعه دل محسن آشوب شد. انگار چیزی از درون به محسن میگفت:« آقا محسن باختی !ببین تو از امام چه گرفتی و احسان از امام چه گرفت»
از پشت پرده نازک از دوباره به احسان نگاه کرد زل زده بود به گنب
محسن زیر لب آهسته گفت :«پیشاپیش شهادتت مبارک!!»
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_یکم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۱/۲۶*
داخل حیاط ایستاده بود هر چه از لای در نگاه می کرد تا ببیند این موقع شب چه کسی پدرش را به حرف می کشد چیزی نمی دید شنید اما درست متوجه حرف هایشان نمی شد آخر سر طاقت نیاورد رفتم تا آخر باز کرد احسان با دو تا از دوستانش جلوی در ایستاده بودند.
سلام چطوری آقا احسان! چرا نیامدین داخل؟!!
احسان لبخند روی لب آوردن دستش را دراز کرد و دستان او را فشرد و گفت: «سلام مزاحم نمیشم. کار دارم باید برم. فقط آمده بودم یک خبر به عمو بدم و رفع زحمت کنم»
حس کنجکاوی و فضولی توی وجودش رخنه کرده بود احسان دنباله حرفهایش را با عمویش گرفت.
«یه عده از مردم ، خودجوش دکتر ابراهیم یزدی را دعوت کردند تا تو مسجد النبی بره منبر .میخوان از اسم مسجد و شما سوء استفاده کنند»
_دکتر یزدی که جزء نهضت آزادی خوب مشکلش چیه؟!
احسان نگاه جدی اش را به پسرعمو دوخت و گفت: «آنها مسیرشون منحرف شده و دیگر توی خط امام نیستند»
پسر عمو بود مات بود که احسان این اطلاعات را از کجا آورده .احسان رو کرد به عمو و گفت:«فردا شب یک عده به اسم و رسم شما میان پای منبر و به صحبتهایش گوش میدهند و این اصلا به صلاح نیست»
عمو عبایش را که روی شانه اش افتاده بود درست کرد برای چند لحظه ای در فکر فرو رفت و بعد گفت: «من اعلام میکنم فردا شب مسجد نمیرم اینطوری اعتراض خودم را نشون میدم»
_به هرحال فردا مردم برای نماز مغرب میان مسجد صد در صد یک عده از طرفدار هاشون هم هستند»
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد« اطلاع رسانی و آگاه کردن مردم به عهده ما»
بعد دستش را جلو آورد و به عمو پسر عمو دست داد
_«ببخشید این موقع شب زابرا شدید.سلام زن عمو رو برسونید.»
فرداشب عمو به مسجد نرفت پسرعمو موقع نماز به مسجد رفت. مردم خودشان امام جماعتی معین و نماز را برگزار کردند. بعد از نماز جمعیت در حال متفرق شدن بود که ماشین جلویی در مسجد توقف کرد صدای بلند شد: «دکتر یزدی اومد»
تمام مردانی که در اطراف بودند دور تا دور ماشین را احاطه کردند دکتر یزدی از ماشین پیاده شد پیرمردی جلو رفت و دکتر را خطاب قرار داد: «چرا شما رفتید با نماینده آمریکا توی الجزایر صحبت کردین؟!»
صدای همهمه و اعتراض جمعیت بلند شد مردم میخواستند به دکتر هم یزدی حمله ور شوند که مرد قد بلند و چهار شانه ای که کنار دکتر یزدی ایستاده بود را روی دست گرفت.
با تهدید گفت :«کسی نزدیک نشه! من محافظ دکتر یزدی هستم»
کسی نزدیکش نشد .پسر عمو در میان جمعیت چشمش به احسان افتاد به سمتش رفت. همزمان با او سر و کله مجتبی زهرایی هم پیدا شد. نیشش تا بناگوشش باز بود .دستش را روی شانه احسان گذاشت گفت :«داش احسان! دستت درست!همه ی بچه ها رو خبر می کنی بیان استقبال دُکی جون .ما غریبه بودیم ها!؟!»
احسان سر را برگرداند و او گفت:« بازم تو !؟تو که نیازی نیست کسی بهت خبر بده که خودت یه پا کلاغ نامه بری»
خنده روی لبهای مجتبی نشست.دستش را بالا برد و فریاد زد: «منافق برو کیش کیش... منافق برو کیش کیش»
مردم هم پشت سرش این شعار را تکرار کردند. فشار جمعیت پسرعمو را از احسان و مجتبی دور کرد.
با هر ضرب و زوری بود طرفداران یزدی او را وارد مسجد کردند و جمعیت یکسره شعار می داد.
یک نفر از میان جمعیت بلند شد و بالای منبر رفت. روبه جمعیت گفت :«من خودم یک زمانی جزء نهضت آزادی بودم و از همه برنامه هاشون خبر دارم اینها از خط امام خارج شدند و اهداف گذشته را دنبال نمیکنند»
دوباره صدای جمعیت بلند شد :
«مرگ بر منافق... مرگ بر ضد ولایت فقیه»
_در حضور همه شما مردم چند تا سوال از دکتر یزدی میپرسم که باید بره تو مجلس جواب بده
نیروهای کمیته برای متفرق کردن مردم آمدند .احسان و دوستش در میان جمعیت گم شدند.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75