*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_جلال_کوشا*
*
#نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
*
#قسمت_پنجاهم*
✅به روایت خواهر شهید
برای خداحافظی آمده بود . سر و صورتش را صفایی داده با همان اورکت خاکی رنگ همیشگی ، آرام کنار در حیاط ایستاده بود. او را بغل گرفتم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم اشک در چشمانم حلقه زد تند اشک هایم را پاک کردم و لبخندی زدم و گفتم : دوباره میخوای بری؟!
به چشمانم خیره شد.
_از کجا فهمیدی؟!
_از سر و وضعت پیداست !چند روزی بیشتر پیش ما میموندی!
دوباره در آغوش کشیدمش و بوسیدم. دلشوره عجیبی در دلم چنگ انداخته بود . دست و پایم سرد شد و نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. توی چشمانم نگاه کرد.
_خداحافظ!!
از کنار درخت نارنج رد شد و رفت. اندوهگین کنار در حیاط نشستم . گریه امانم نمی داد. برگشت.
_داری گریه می کنی؟!
اشک هایم را پاک کردم.
_نه !!
لبخندی زد و گفت ذ دیگه گریه نکن!
تارفت باز چشمهایم خیس شد. برگشت زرد روی شانه ام.
_بازم که داری گریه می کنی؟! من رفتم تو هم دیگه گریه نکن.
دلم را تسکین دادم و گفتم : خدایا راضیم به رضای تو . و مات و مبهوت به رفتنش چشم دوختم.
🌿🌿 شب وحشتی بر دلم چیره شد چادر سر انداختم و رفتم خانه خلیل. خلیل سر حوض حیاط داشت وضو می گرفت.
_خلیل از جلال خبری نشد دلم شور میزنه.
آهی کشید
_نه !
به هوای بچهها برگشتم خانه. تمام شب را به جلال فکر میکردم آخرین باری که از کنار درخت نارنج رد شد و رفت از جلوی چشمم کنار نمی رفت.
صبح خود را با کارهای خانه سرگرم کردن یک مرتبه از خیابان صدایی شنیدم. اطلاعیه می خواندند.
«فردا صبح پیکر شهدای عملیات بدر را تشییع می گردد »
سراسیمه چادر به سر کشیدم و رفتم خانه ابراهیم.در که باز شد با قدم های لرزان داخل حیاط شدم. ابراهیم جلوی در حیاط ایستاده بود .بغض گلویم را می فشرد .ابراهیم مرا در آغوش گرفت.
_آروم باش ما شهیدمان را در راه خدا دادیم.
🌿🌿
می خواستم برای آخرین بار ببینمش. گریان رفتم طرف قبرش. یک مرتبه لحظه خدافظی اش در ذهنم تداعی شد.
_دیگه گریه نکن.
صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و لبخند به لب آرام خوابیده بود. زبانم بند آمد و نمی دانستم چه بگویم. لبخند زیبایش بامن حرف ها داشت.«خواهرم به آرزویم رسیدم»
آری او به آرزویش رسید. آرزویی که بخاطرش زحمت ها کشیده بود»
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿