بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥
#قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
بدترین اتفاق که همه از آن میترسیدند الا منافقین افتاد و پیامبر با زهر جفای یهود به شهادت رسید.
در ایام شهادت پیامبر، همه از جمله پدر فاطمه در سپاه اسامه بودند. چرا که شنیده بودند که پیامبر امر کرده و فرموده بودند که «خدا نیامرزد کسی را که به سپاه اسامه نپیوندد و در مدینه بماند!»
پدر فاطمه که «حُزام» نام داشت وقتی خبر شهادت پیامبر به سپاه رسید و با برگشتن «اُسامه» به مدینه لشکر را از هم پاشیده دید به خانه برگشت. بسیار ناراحت بود و غصه میخورد.
همسرش که بانوی فاضله و از شعرای معروف بود و سالها شاگردی برادر شوهرش (برادر حزام وقتی شعر میگفت الواح اشعارش را از دیوار کعبه آویزان میکردند و همیشه و هر سال در مسابقات سالانه شُعرا و اُدبا جزو هفت نفر شاعر برگزیده کل عرب معرفی میشد) کرده بود «ثمامه» نام داشت.
بانویی زیبا و اهل علم و فرهنگ که نمونه آن در دوران قبل از اسلام بسیار غریب و نادر بود. همه میگفتند که فاطمه، معجون رشادت و شجاعت و دلیری حزام و علم دوستی و ادیب بودن و فرزانگی و جمال ثمامه است.
وقتی حزام به خانه برگشت، کنار چاه وسط خانه نشست و شروع به شستن سر و گردن خود کرد. ثمامه با شربتی از عسل و حوله رفت و کنار حزام نشست.
-تسلیت میگم. خبر خیلی بد و ناگواری بود.
+ اینقدر بد بود که... باید میدیدی وقتی خبر شهادت پیامبر به اردوی سپاه رسید، در کمتر از چند ساعت، کل سپاه از هم پاشید و اُسامه مانند گاو نُه من شیر به مدینه برگشت. هرچه بهش وصیت پیامبر رو گوشزد کردیم، نشد و نشنید. انگار نه انگار که باید آخرین حلقه یهود که حمله به امپراتوری روم و فتح اورشلیم و سرزمین مقدس بود رو تمام میکردیم و برمیگشتیم.
-خب حالا اسامه چه کرد؟ برگشت چه کار کنه؟ چه کاری واجبی داشت؟
+ اگه بهت بگم چی شد و چیکار کرد، باید دوتامون بشینیم و تا شب گریه کنیم و به سر و صورتمون بزنیم!
-چطور؟!
+ نگو مثل اینکه قبل از برگشتن لشکر و حتی بهتره بگم قبل از دفن پیامبر، یه عده در سقیفه جمع میشن و برای جانشینی پیامبر تصمیم میگیرن!
-آره. اینو میدونم. که شروع به مقایسه بین علی و ابوبکر میکنن! میگن ابوبکر سن و سال داره، پخته است، ریش سفیده، اهل بگو بخند نیست و خیلی جدّیه، وضعش خوبه و طلاسازی داشته، پدرزن پیامبرم هست و از همه مهمتر اینکه با اینکه در بعضی جنگها حضور داشته اما حتی خون یک نفر گردنش نیست و کسی نمیتونه ادعا کنه که ابوبکر زد بابا و شوهر و بچه و کس و کارش را کشت!!
+ حالا همونا شروع میکنن و درباره علی علیه السلام حرف میزنن و تو اون جلسه میگن؛ جوانه، هنوز مو و محاسنش به اندازه کافی سفید نشده، اهل شوخی و بگو بخنده، وضعش خیلی خوب نیست و حتی نتونسته زندگی مفرح و بی دغدغهای برای زن و بچههاش فراهم کنه و حتی اگر افطار سه روزش را به فقیر بده، دیگه به جز نمک، چیز دیگهای در خانه نداره و حتی گفتن که خون خیلیها گردنش هست و اقوام و کس و کار خیلی از بزرگان عرب که ادعاشون میشد، به زمین گرم کوبونده و کشته.
-خب یعنی نهایتاً و بدون رقیب مثلاً، ابوبکر انتخاب شد. خب؟ اسامه کجای کاره؟
+ از این دردم میگیره که وقتی اسامه خبرِ به خلافت رسیدن ابوبکر را میشنوه، چون غدیرو یادش بوده و سفارشات پیامبر در ذهنش مانده بوده تصمیم میگیره که فوراً به مدینه برگرده و مخالفت کنه و حتی اگه لازم باشه سر ابوبکر را قطع کنه و روی سینهاش بزاره.
-خب؟! چی شد؟ چه کرد؟
ادامه... 👇
+ هیچی. جوان خام و نادان، تا پاش به مسجد میرسه، میبینه ابوبکر بالای منبر پیامبر رفته و در حال خطبه خواندن هست. شمشیرش رو میخواسته از غلاف خارج کنه و به طرف ابوبکر بره و کارو یه سره کنه که یهو ابوبکر از بالای منبر با لبخند، بغل باز میکنه و میگه [سلام بر فرمانده کل و فاتح سپاهم!]
-عجب! یعنی بهش به صورت غیر مستقیم میگه که تو به مسئولیت قبلی از طرف من منصوب هستی و سِمَت و جایگاهت محفوظه. درسته؟!
+ دقیقاً!
- خب اسامه چه کرد؟ عکس العملش چی بود؟
+ ملت رو برگردونند و اسامه رو دیدند. اسامه تا این استقبال از طرف مردم و توجه و التفات این به اصطلاح خلیفه را میبینه، سر جاش خشکش میزنه و شمشیرش را به نیام برمیگردونه و با صدای بلند میگه [سلام بر شیخ بزرگ و خلیفه برحق رسول خدا!]
-ای داد... ای داد... یعنی با یه جمله خلع سلاح شد و تقریباً آخرین امید ما که اسامه به عنوان یک مقام عالی نظامی و امنیتی بود بر باد رفت!
+ درسته. الان فقط علی مانده و...
حزام سکوت کرد و به زمین خیره شد.