eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
385 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
7 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی پس از ریختن خون مطهر امام حسین علیه السلام روی زمین داغ کربلا آسمان زمین و زمان در حال فرو ریختن و نابودی بود. آسمان قرمز شد و زمین لرزید و سراسر هستی به وحشت افتاد. در آن لحظه بود که وجود مبارک امام سجاد علیه السلام سر از خیمه بیرون آوردند و با تصرّف و ولایت تکوینی (قدرت ماورایی بر دخل‌وتصرف در هستی و موجودات)، آسمان و زمین و اهل هر کدام را آرام کردند و شرایط به حالت عادی برگشت. [امامت تکوینی به معنای اختیارات و تصرفات ویژه‌ای است که خداوند به امامان معصوم(ع) در عالم هستی اعطا کرده است. این اختیارات فراتر از مقام ظاهری و تشریعی است و شامل تصرف در امور تکوینی و جهان آفرینش می‌شود. به عبارت دیگر، امامان به اذن الهی قدرت تصرف در عالم ماده و معنوی را دارند. این مسئله یکی از مباحث مهم در عقاید شیعه است که همواره مورد توجه و بررسی قرار گرفته است.] آغاز امامت امام سجاد با آن شرایط دشوار رقم خورد. ایشان با وجود اینکه به تقدیر الهی در آن چند ساعت بیمار بود و بدن مبارکشان در تب می‌سوخت، فوراً همه را دور هم جمع کردند و چند توصیه فرمودند؛ اول آنکه کسی ایشان را به نام «علی» خطاب نکند. دوم اینکه به طرف بیابان و از آن سمتی فرار کنند که یکی دو شب گذشته امام حسین و ابوالفضل العباس با دستان مبارکشان خار و خاشاک آن مسیر را جمع کردند. سومین توصیه را به آرامی و درِ گوش حضرت زینب فرموده باشند که: مراقب فرزند خردسالم «محمد بن علی» باشید. نسل امامت به او منتقل خواهد شد. همین یک جمله برای زینب کافی بود که علاوه بر حراست و حفاظت از جان همه اهل کاروان علی الخصوص امام زمانش، با تمام وجود از فرزند خردسالی که «محمد» نام داشت و حدوداً یک یا دو سال از فاطمه بنت الحسین (حضرت رقیه معروف) کوچک‌تر بودند مراقبت کند و از او چشم برندارد. اهل کاروان، طبق قول معروف، حدوداً بیست و پنج نفر بودند که ترکیبی از چند مرد و چند زن و چندین کودک و خردسال بودند. وقت حمله وحشیانه شمر و سایرین به خیمه‌ها همه از جمله کودکان به خوبی نقش خود را ایفا کرده و به طرف بیابان و به همان سمتی که امام سجاد به ایشان اشاره کرده بود حرکت و فرار کردند. سانحه و حوادث تلخی در آن ساعات اتفاق افتاد اما تقریباً دور امام سجاد خلوت شد و کسی متوجه محور بودن ایشان نشد. حضرت زینب فوراً تقسیم کار کردند و خودشان از جان امام سجاد مراقبت نموده و حراست از جان امام باقر را به سکینه (دختر والامقام امام حسین) سپردند. باید زمان می‌خریدند تا آفتاب آن روز غروب کند و به نوعی پایان جنگ و حمله از سوی عمر سعد اعلام شود. اما دقایق آخر بسیار به کندی و به سختی می‌گذشت. تا اینکه موقع غارت خیمه‌ها وقتی به خیمه امام سجاد رسیدند، ماموران شمر تا به امام سجاد رسیدند با تعجب پرسیدند: این کیست؟ حضرت زینب و یا یکی از فرزندان امام حسین پاسخ داد: او زین العابدین است! زین العابدین برای ماموران شمر آشنا نبود. در همین اوضاع و احوال، شمر و عمرسعد آمدند و چشمشان به آن صحنه افتاد. شمر دستور قتل آن جوان بیمار را داد اما زینب کبری خودشان را روی حضرت انداختند و به عمرسعد فرموده باشند: اگر قرار باشد زین العابدین را به قتل برسانید، پس اول باید مرا بکشید. ضمناً عمرسعد! این ها جلوی چشم تو و به دستور تو در حال اتفاق افتادن است. بعداً نگی کار من نبود. عمرسعد ترسید و از این تصمیم منصرف شد. شمر هم مخالفتی نکرد. چرا که آنها دستور قتل مردان جنگی و مبارز را داشتند. نه هر کسی که در خیمه و اطراف امام حسین بود. ادامه ... 👇
تا اینکه آن روز غمبار تمام شد و تا ساعات اولیه شب، هر که به صحرا فرار کرده بود، زخمی و کتک خورده و نالان، اطراف زینب کبری جمع شدند. وقتی چشم زینب و امام سجاد به امام باقر افتاد، هر دو بزرگوار خاطر جمع شدند و امام باقرِ خردسال، به جای رفتن به بغل پدرش و لو رفتن همه نقشه‌ها، علیرغم همه رنج و ترس و کتک‌ها، خیلی عادی به طرف حضرت زینب رفت و کنار دیگر بچه‌ها نشست. از صبح روز یازدهم محرم تا عصر، لشکر عمرسعد همه کشته‌های خودشان را با احترام دفن کردند اما ابدان مطهر شهدای کربلا را روی زمین و با همان حالت خونی و قطعه قطعه شده رها کردند. عمرسعد دستور داد که اُسرا را به طرف کوفه حرکت بدهند. شمر این کار را به بدترین و شنیع‌ترین روش انجام داد. او زنان و بچه ها و مردان اسیر را از میان بدن‌های چاک چاک و پر خون مطهر شهدای کربلا عبور داد. این امر سبب گریه و نالان شدن همه شد و دوست و دشمن از حالت نوحه و مصیبت زینب کبری متاثر شدند. اسرای کربلا در روز دوازدهم محرم وارد کوفه شدند. زن‌های کوفه تا چشمشان به زینب و دیگر اسرا افتاد، گریه کردند و شیون سر دادند. زینب را به خوبی می‌شناختند و بعضاً شاگرد درس تفسیرش بودند. اما زینب هیچ نگفت و کاروان به مسیرش ادامه داد. تا اینکه به کاخ عبیدالله زیاد رسیدند. آثار بیماری از امام سجاد رفته بود و ایشان سرپا شده بودند. تا چشم عبیدالله بن زیاد به ایشان خورد پرسید: تو کی هستی؟ اسم تو چیست؟ امام سجاد هم با دلاوری و آزادگی تمام، خود را به طور کامل معرفی کردند: من «علی بن حسین بن علی» هستم. عبیدالله که دستور قتل هر علیِ پسر حسین را داده بود، با تعجب پرسید: کدام علی؟ سپس رو به شمر کرد و پرسید: مگر نگفتی علی بن حسین در کربلا کشته شده؟ شمر که کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد، همان طور که با تعجب به امام سجاد چشم دوخته بود، ندانست چه جواب بدهد! به همین خاطر لب خود را چنان گاز گرفت که نزدیک بود کنده شود. این گونه شد که نقشه انقطاع و نابودی نسل امامت شیعه در یوم کیپور به سنگ خورد و عاشورا گذشت و آنها دستشان به قطع نسل ائمه اطهار نرسید. ادامه دارد...
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی در مجلس عبدیالله بن زیاد، درگیری لفظی شدیدی بین زینب کبری و عبیدالله در گرفت. تا آنجا که گاهی حضرت سجاد، عمه جانشان را با جمله «یا عمَّتي اُسكُتي» به سکوت دعوت می‌کردند. آبرویی که زینب کبری از عبیدالله و مادر و خانواده‌اش برد، در زندگانی عبیدالله بی نظیر بود. به او چیزهایی را یادآور شد که احدی جرئت نداشت به او یادآوری کند. البته نمونه کمتر از آن را چند ماه قبل از کربلا، جناب «میثم تمار» در جمع به عبیدالله متذکر شد و پرده از نطفه و اصالت خانوادگی عبیدالله برداشت که سبب کشیدن شدن زبان میثم از پشت کاسه سرش و به دار آویختنش از درخت خرما شد. ولی جملات و شدت حمله میثم به عبیدالله به پای دختر امیرالمومنین نمی‌رسید. یک هفته اسرا در کوفه ماندند تا عبیدالله از شام کسب تکلیف کند. در آن یک هفته، نطفه اتفاقات تاریخی در کوفه در حال بسته شدن بود که عقل و ذهن هیچ کس، حتی هوش و درایت عبیدالله و عمرسعد و شمر در آن روزها به آن قد نمی‌داد. چرا که امام سجاد و زینب کبری کاری کردند و اینقدر با شیعیان در طول آن یک هفته گفتگو کردند و بزرگان شیعه را مخفیانه و در دل تاریکی شب‌ها ملاقات کردند که در ظرف کمتر از پنج سال بعد، دو قیام خونین به فاصله یک سال و نیم از هم، تمام کوفه و حومه کوفه را برداشت که به نام «قیام توابین» و «قیام مختار ثقفی» معروف است. این دو قیام، بدون شک حاصل سخنان برنده و روشن امام سجاد و زینب کبری بود که وجدان‌های خواب کوفیان را بیدار کرد و از روز نوزدهم ماه محرم که اسرا از کوفه به طرف شام حرکت کردند، دیگر آب خوش از گلوی مرد سیاس و بی رحمی مثل عبیدالله بن زیاد پایین نرفت که نرفت. عبیدالله از آن روز، هر روز باید سر و صدایی را دفع می‌کرد تا اینکه بالاخره مجبور به ترک کوفه شد و حتی قیام دوم، منجر به خانه خراب شدن و نابودی اکثر جنایتکاران کربلا گردید. شمرِ پسر راعیه مامور شد که کاروان اُسرای کربلا را به شام ببرد. از کوفه تا کربلا از مسیر مستقیم تکریت و موصل تا حماه و حمص و از آنجا هم برسند به دمشق، حدوداً چهل منزل (شهر و روستای آباد) طی کردند. بخشنامه شده بود که اسرا را شهر به شهر بچرخانند تا هم عبرت سایرین شوند و هم اسرا و خاندان پیامبر را از نظر جسمی و روحی خُرد کنند. از قبل از کوفه که دو کودک مسلم بن عقیل (به نام‌های ابراهیم و محمد) از کاروان اُسرا گم شدند تا کل مسیری که اسرا در چهل منزل تا شام آمدند، بیش از چهار یا پنج کودک جان دادند و از کل آمار اسرا کم شدند. تا آنجا که وقتی در پشت دروازه اصلی شام (دمشق) آن‌ها را متوقف کردند، تعداد کل آن بزرگواران کمتر از بیست نفر شده بود. این آغاز مصائبی بود که بعدها امام سجاد حتی مصیبت ورود و اقامت در شام را از مصایب کربلا و کوفه شدیدتر و دردناک‌تر معرفی کردند. چرا؟ چون آغاز مصائب شام، ورود اهل بیت به آن شهر سیاه و پایتخت اُموی، از دروازه معروف به «دروازه ساعات» بود. دروازه ساعات، دروازه شرقی شام و شلوغ‌ترین محله آنجا بود که مستقیم و بلافاصله به محل یهودیان ساکن شام باز می‌شد. محله‌ای که علاوه بر همه یهودیان آواره و شکست خورده از دوران غزوات چهارگانه پیامبر با یهودیان مدینه، به جای رفتن به سمت اورشلیم، محله دروازه ساعات را انتخاب کرده بودند و همگی با کینه و بغض و عداوت به خاندان رسول خدا شب و روز سپری می‌کردند. ورود از این دروازه، تدبیر شمر بود. بعدها گفت که: «چون سرِ ناموس اهل بیت را بدون پوشش و حجاب دیدم و همچنین سر و گردن اُسرا را غل و زنجیر بسته بودم، آن‌ها را از این دروازه وارد کردم که هم تعداد نامحرمان بیشتری چشمشان به ناموس آل الله بخورد و هم به خاطر شدت کینه یهود از پیامبر، ساعات اولیه ورود اهل بیت به شام، با آنان تسویه حساب کنند.» ادامه... 👇
فقط نگاه حرام و حرامیان نبود. زدن و توهین به امام سجاد یک طرف، و از طرف دیگر فشار سیل جمعیت سبب شهادت دو سه نفر دیگر از کودکان شد. تا جایی که زیرِ دست و پا خفه شدند و حتی به اهل بیت اجازه ندادند که جنازه آن دردانه‌ها را از روی زمین بردارند. و باز اتفاق بدتر این که؛ در همان روز و با سیل جمعیت، در حالی که مردها اسرا را کتک می‌زدند و زن‌های یهودی از پشت بام سنگ و آب جوش روی سر آنان می‌ریختند، و در حالی که سرهای مقدس شهدای کربلا بر بالای نیزه بود و پیشاپیش و جلوی چشم زنان و کودکان، سرها را حرکت داده بودند، شمر تصمیم گرفت که شقاوت و حرام زادگی خود را به تمامه و کماله نشان بدهد. به همین خاطر، جمعیت و اسرا را به طرف بازار بزرگ شام هدایت کرد. بازاری که... زبانم لال... العیاذ بالله... محل خرید و فروش بردگان و کنیزان بود. اراده الهی این بود که اتفاق ناگوار و غیر قابل ذکر رخ ندهد. اما همین که زینب کبری و امام زین العابدین و سایرین را شب‌ها و روزها در خرابه کنار آن بازار اسکان دادند، درد و غم کم و کوچکی نیست و بند دل‌ها حق دارند که پاره شوند و هر با شرف و با غیرتی، حق دارد که قالب تهی کند. شمر به اصلش برگشته بود. شاید زیر لب می‌گفت؛ کجاست آن پیرمرد یهودی که مرا برای این روزها تربیت کرد؟ کجاست تا ببیند که حساب «خیبر» و «خندق» و «بنی قریظه» و «بنی قینقاع» و «بنی نظیر» را یک جا از اهل بیت محمد و علی گرفتم؟ کجا هستند دایی‌های من در بنی کلاب که ببینند پسر راعیه چه کرد و چه‌ها که بلد است؟ آن پیر یهودی و راعیه و دایی‌هایم تا یک جایی مرا تربیت کردند اما این مسیر، مسیری بود که خودم انتخاب کردم و موفق شدم که در دوران مجتبی حسن، حکومت امامان شیعه و در دوران حسین، نسل امامانشان را کم و کوتاه کردم. نشد منقطع کنم. دیگر هم فایده ندارد... از یوم کیپور گذشت... اما... کردم آنچه را که از دستم بر می‌آمد... کردم آنچه که آرزویش را داشتم. ادامه دارد...
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی تا این که چند روز بعد، یعنی وقتی به زعم خودشان توانسته بودند که خاندان پیامبر را چند روز معطل و تحقیر کنند، یزید آنان را به حضور پذیرفت و با ترتیب دادن یک همایش بزرگ با حضور بزرگان شام و بزرگان لشکری و سیاسی و حتی سفرای کشورهای دیگر، اُسرای کربلا را وارد تالار اصلی کاخش کردند. جمعیت اعیان و بزرگان شام و روم و ... اینقدر زیاد بود که هر کس را با وضعیت عادی وارد آن مجلس می‌کردند، خودش را می‌باخت. چه برسد با سر و وضع اسیری و ... قبل از ورود یزید به جلسه، پشت تخت سلطنتی یزید، جوری که امام سجاد او را نبیند، سرجون بن منصور رومی نشست و مشتاق بود ببیند در آن جلسه چه می‌شود و برنده اصلی کیست؟ هر چه به او اصرار و تعارف کردند که به جمع بپیوندد و خودش را نشان بدهد، نشان نداد و ترجیح داد که با امام سجاد و حضرت زینب چشم در چشم نشود. تا این که بالاخره یزید وارد شد و همان ابتدا به سلامتی پیروزی و جشنشان، شراب سنگینی خورد و به بقیه هم تعارف کردند. متاسفانه سر مبارک اباعیدالله هم آنجا بود که ای کاش نبود. چرا که به روایتی، یزید باقی مانده شرابش را روی سر مبارک حضرت ریخت و هنوز جلسه شروع نشده، با چوب خیزران معروفی که در دست داشت و یادگار محله مادری اش بود به لب و دندان پسر رسول خدا زد. جلوی چشم همه. وقتی کمی آرام شد و به تختش نشست، رو به اسرای کربلا کرد و با صدای بلند و نوعی حقارت در کلامش، شروع به خواندن اشعار کفرآمیز کرد و گفت: لِیتَ أشیاخی بِبَدْرٍ شَهِدُوا * جَزَعَ الخَزرَج مِنْ وَقعِ الاَسَلِ لَاَهَلّوُا واستَهَلُّوا فَرَحاً * ثُمَّ قالوا یا یزیدُ لاتَشَلُ فَجَزَیناهُمْ بِبَدْرٍ مِثلُها * وَ اَقَمنا میل بَدرٍ فَاعْتَدل کاش بزرگان من که در بدر حاضر بودند و گزند تیرهای قبیله خزرج را دیدند، امروز در این مجلس حاضر بودند و شادمانی می ‌كردند و انتقام خود را از آنان گرفتیم... سرجون رومی یهودی که پشت تخت یزید نشسته بود، منتظر بود و گوش تیز کرده بود ببیند کسی به خود جرات می‌دهد که در آن جلسه سنگین به یزید جواب بدهد که ناگهان صدای علوی زینب کبری در کل همایش و کاخ یزید طنین انداز شد؛ «یزید! چنین می‌پنداری که چون اطراف زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفتی و ما را به دستور تو مانند اسیران از این شهر به آن شهر بردند، ما خوار شدیم و تو عزیز گشتی؟ "یَابن الطُلقاء"؛ ای پسر آزاد شدگان! (وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله مکه را فتح کرد، بزرگان قریش و در رأس آنان ابوسفیان، ترسیدند که پیامبر آنان را مجازات کند، ولی آن حضرت به آنان فرمود: "اذهبوا فأنتم الطُلقاء"؛ بروید، شما آزاد شدگانید! معاویه سالها تلاش کرد که این ننگ ابدی را از پیشانی بنی امیه پاک کند اما موفق نشد. تااین که حضرت زینب در مجلس یزید، با این بیان، اشاره به آن عفو بزرگ جدّ خود در مورد جدّ یزید نمود و داغ آنان را تازه کرد.) آیا این عدالت است كه زنان و دختران و كنیزكان تو در پس پرده عزت بشینند و تو دختران پیامبر صلی الله علیه وآله را اسیر كنی و پرده حرمت آنان را بدری و آنان را بر پشت شتران از این شهر به آن شهر بدون سرپرست و محرمی بگردانی؟» با گفتن این جمله، زنان کاخ یزید به هم نگاه کردند و همسر یزید که از بالا به آن منظره نگاه می‌کرد، به خود خجل شد و زیر لب، یزید را لعن کرد. ادامه ... 👇
زینب کبری ادامه داد؛ «می‌گوئی کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند اینجا بودند و هنگام گفتن این جمله با چوب به دندان پسر پیغمبر می‌زنی؟ ابداً به خیالت نمی‌رسد که گناهی کرده‌ای و رفتار زشتی مرتکب شده‌ای! بی جهت شادی مکن! چون بزودی در پیشگاه خدا حاضر خواهی شد، آن وقت است که آرزو می‌کنی کاش کور و لال بودی و این روز را نمی‌دیدی. و اما آن كسی كه تو را چنین به ناحق برگردن مسلمانان سوار كرد (یعنی معاویه) در محكمه الهی حاضر خواهد شد. روزی كه دادخواه، محمد صلی الله علیه وآله، دادستان خدا و دست و پای شما گواه جنایات شما در آن محكمه باشد. در آن روز خواهی دانست كه تو بدبخت ‌تری یا پدرت معاویه؟ یزید! ای دشمن خدا! و پسر دشمن خدا! سوگند به خدا تو در دیده من ارزش آن را نداری که سرزنشت کنم و کوچک‌تر از آن هستی که تحقیرت نمایم.» تا زینب این جمله را گفت، سرجون مثل مارگزیده به خودش پیچید و هم زمان، سفرای کشورها زیر چشم به یزید نگاه می‌کردند. زینب ادامه داد و گفت؛ «اگر گمان می ‌كنی با كشتن و اسیر كردن ما سودی بدست آورده ‌ای، بزودی خواهی دید آنچه سود می ‌پنداشتی جز زیان نیست. آن روز جز آنچه كرده‌ای حاصلی نخواهی داشت، آن روز تو عبیدالله بن زیاد را به كمک می ‌خوانی و او نیز از تو یاری می ‌خواهد! تو و پیروانت در كنار میزان عدل خدا جمع می ‌شوید، آن روز خواهی دانست بهترین توشه سفر كه معاویه برای تو آماده كرده است این بود كه فرزندان رسول خدا صلّی الله علیه وآله را كشتی.» در جمع ولوله افتاد. یزید زبانش بند آمده بود و هر چه زده بود و مستی کرده بود، از سر و هوشش پرید. همه به هم می‌گفتند که الان یزید چه می‌کند و فلان کار را خواهد کرد. که زینب با صلابت و شجاعت فریاد کشید: «به خدا قسم من جز از خدا نمی‌ترسم و جز به او شکایت نمی‌کنم. هر کاری می‌خواهی بکن! هر نیرنگی که داری به کار زن! هر دشمنی‌ای که داری نشان بده! به خدا این لکه ننگ که بر دامن تو نشسته است هرگز پاک نخواهد شد. سپاس خدای را كه كار سروران جوانان بهشت (یعنی امام حسن و امام حسین علیهماالسلام) را به سعادت پایان داد و بهشت را برای آنان واجب ساخت. از خدا می‌خواهم رتبه‌های آنان را فراتر برد و رحمت خود را بر آنان بیشتر گرداند. چون سرپرست و یاوری تواناست.» سکوتی مرگبار سراسر کاخ را فراگرفت. حتی نفس در سینه سرجون رومی حبس شده بود و با دستانی گره کرده و لرزش بدن، منتظر بود که یزید یک حرفی بزند و یک چیزی بگوید که زبان زینب را ببندد و یا لااقل او را مسخره کند و اسرا را اسباب خنده و مسخرگی کنند. بقیه هم همین توقع را از یزید داشتند. همه سرها رو به طرف یزید برگشت. همه منتظر بودند تا ببینند یزید چه جوابی به آن جلسه جشنی که تبدیل به جلسه محاکمه شده بود، دارد؟ که یهو یزید که ناتوانی خود و قدرت حریف را دید و آثار ناخوشایندی را در چهره حاضران ملاحظه کرد، تیر خلاص را به آبروی خودش و بنی امیه زد و با گفتن یک جمله، بازی و جنگ برنده شده را باخت و حرفی زد که حاکی از شکست و استیصال کامل بود. یزید گفت: «خدا بکشد پسر مرجانه را؛ من راضی به کشتن حسین نبودم...!» سرجون فهمید که یزید چه گاف بزرگی داده! محکم به پیشانی خودش زد و زیر لب به یزید و پدرش فحش داد. بقیه هم فهمیدند که یزید به چه اعتراف کرد و به نوعی خودش و پسر مرجانه را به اشتباه متهم کرد. در همان جلسه بود که سرجون متوجه شد که دیگر شام جای ماندن او نیست و یزید ناخواسته به لکه ننگ بزرگی اعتراف کرده. لکه ننگی که حکایت از دومین عصیان بزرگ قبیله تاریک یهود، یعنی قتل اباعبدالله الحسین دارد. به خاطر همین، چیزی نگذشت که سرجون بن منصور از شام به اورشلیم مهاجرت کرد و تا آخر عمر در آنجا ماند و دیگر به کاخ بنی امیه برنگشت. اما نامش برای همیشه در صفحات تاریک و سیاه تاریخ ماند و دومین عصیان یهود به اشاره و شیطنت او در پشت پرده، و بازیگری شمر و مروان و عبیدالله بن زیاد و بنی‌دارم و سایرین در روی پرده برای همیشه ثبت و ضبط شد. ادامه دارد...
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی آن جلسه بازتاب اجتماعی و سیاسی و بین المللی زیادی پیدا کرد. جلسه‌ای که یکی از خروجی‌هایش تصمیم جدا شدن سرجون از دستگاه بنی امیه باشد، قطعاً سرو صدای زیادی کرده و تا قیامت، مردم درباره آن سخن خواهند گفت. اهل بیت را موقع نماز ظهر به مسجد جامع اموی بردند تا هم از کاخ یزید آنان را دور کرده باشند و هم با حجم انبوه بی احترامی از ناحیه مردم مواجه شوند. بلکه اندکی از سوز جلسه کم شود. اما آنجا نیز امام سجاد چنان با منطق رسا و اخلاق و صبر و حوصله، خاندان پیامبر را به مردم معرفی کردند که از آن ساعت، بعضی از مردم یکی دو قدم عقب نشینی کردند و شدت جسارت‌ها و فشارها به اندازه ساعات اولیه و دروازه ساعات و بازار شام و غیره نشد. تا این که در یکی از شب‌ها اتفاق خیلی ناگواری افتاد. اتفاقی که دل دوست و دشمن، علی الخصوص دل خاندان پیامبر را خیلی سوزاند. فاطمه بنت الحسین که اندکی بزرگ‌تر از امام باقر و همبازی با ایشان بود، دلش یاد پدرش کرد. ولوله شد و کسی نتوانست آن دردانه را قانع و ساکت کند. تا اینکه سر و صدا و گریه دختر، شهر را برداشت و ماموران بنی امیه برای ساکت کردن آن دختر، سر پدرش را در طَبَقی برایش فرستادند. هرچه زینب و سایر مخدّرات حرم تلاش کردند که مانع این عمل شنیع و غیر انسانی شوند، موفق نشدند. ناگهان دختر با سر بریده پدرش مواجه شد. آن سر را از دور و بر روی نیزه‌ها دیده بود اما وقتی از نزدیک با سر پدرش مواجه شد، صحنه‌های دردناکی در صورت و رگ‌های بریده پدر دید که خارج از تحمل قلب کوچکش بود. دقایقی نگذشت که دیدند دخترک تکان نمی‌خورد و در حالی که سر پدرش را در آغوش داشت، جسم بی جانش روی زمین افتاد و روحش به آغوش پدرش پر کشید. این هم به ضرر یزید و دستگاه اموی تمام شد. از وقتی زن غَسّاله (زنی که بدن اموات زن و دختران را غسل می‌داد) دید که در پیکر نحیف و کوچک دختر، چه آثار دردناکی وجود داشت و برای دیگران تعریف کرد، تا زمانی که مراسم کوچکی در همان کنج خرابه گرفتند و آن دختر را همان جا دفن کردند، اسم و وصف آن دختر سر زبان‌ها پیچید و بنا به روایتی، اولین مجلس روضه و سوگواری برای امام حسین، کنج خرابه شام و در جوار قبر کوچک دخترش برگزار شد. خبر به دربار یزید رسید. زن‌های یزید به او خیلی اعتراض کردند و یزید چند روز بعد تصمیم گرفت که هرچه سریع‌تر اهل بیت را از شام خارج کند. فرستاد دنبال امام سجاد. وقتی که ایشان به دربار یزید رفت، یزید گفت که مایلم شما را به مدینه برگردانم. آماده شوید و روز جمعه پس از نماز جمعه، شام را به مقصد مدینه ترک کنید. امام سجاد پذیرفت اما دو شرط را مطرح کرد؛ اول اینکه هر چه از ما به غارت رفته باید به ما برگردد تا شام را ترک کنیم. یزید پذیرفت و فوراً دستور داد که هر چه غارت شده و در شام است جمع آوری کنند و به اهل بیت برسانند. حتی امام سجاد، سرهای مبارک شهدای کربلا را نیز طلب کرد تا به ابدان مطهر ملحق کنند. اما شرط دوم امام سجاد، ایراد یک خطبه در قبل و یا بعد از خطبه‌های نماز جمعه مسجد جامع اموی بود. یزید که اصلاً حواسش نبود و یا فقط دلش می‌خواست فوراً غائله جمع شود و اهل بیت سریعاً شام را ترک کنند، پذیرفت و آن را مسئله بی اهمیتی خواند. وقتی امام سجاد می‌خواستند کاخ یزید را ترک کنند، به یک پسر نوجوان برخورد کردند که لباس درباری و فاخر به تن داشت و تا چشمش به امام سجاد خورد، دست به سینه گذاشت و مودبانه به امام سلام کرد. امام سجاد همان جا ایستاد و با لبخندی به آن نوجوان، جواب سلام گفت و اسمش را پرسید. نوجوان پاسخ داد: «می‌خواهم عبدالله باشم.» امام سجاد فرموده باشند: «هستی ان شاالله! اسمت چیست؟» نوجوان وقتی از بسته بودن تالار اصلی و نشنیدن سخنانش توسط یزید مطمئن شد، جواب داد: «من معاویه، پسر یزید بن معاویه هستم.» حضرت آهی از ته دل کشیدند و دوباره به آن نوجوان لبخند زدند و دستشان را روی شانه او قرار داده و برایش دعای خیر کردند. آن روز گذشت تا اینکه بالاخره جمعة موعود فرا رسید و امام سجاد و دیگر اسرا خود را برای شرکت در نماز جمعه آماده کردند. چون روز جمعه فرا رسید، یزید یکی از خُطَبای مزدور خود را به منبر فرستاد و دستور داد هر چه که می‌تواند، به علی و حسین علیهما السلام اهانت نماید و در ستایش شیخین و یزید سخن براند، و آن خطیب چنین کرد. امام سجاد علیه السلام از یزید خواست تا به وعده خود وفا نموده و به او رخصت دهد تا خطبه بخواند، یزید از وعده‏ای که به امام علیه السلام داده بود پشیمان شد و قبول نکرد. ادامه ... 👇
من پسر آن كسى هستم كه برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مى‏رزميد، و دو بار هجرت و دو بار بيعت كرد، و در بدر و حنين با كافران جنگيد، و به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيد، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبيا و از بين برنده مشركان و امير مسلمانان و فروغ جهادگران و زينت عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگانم، من فرزند بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بيت پيامبر هستم، من پسر آنم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را يارى كرد، من فرزند آنم كه از حرم مسلمانان حمايت فرمود و با مارقين و ناكثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه كرد، من فرزند بهترين قريشم، من پسر اولين كسى هستم از مؤمنين كه دعوت خدا و پيامبر را پذيرفت، من پسر اول سبقت گيرنده‏اى در ايمان و شكننده كمر متجاوزان و از ميان برنده مشركانم، من فرزند آنم كه به مثابه تيرى از تيرهاى خدا براى منافقان و زبان حكمت عباد خداوند و يارى كننده دين خدا و ولى امر او، و بوستان حكمت خدا و حامل علم الهى بود. او جوانمرد، سخاوتمند، نیکوچهره، جامع خیرها، سید، بزرگوار، ابطحی، راضی به خواست خدا، پیشگام در مشکلات، شکیبا، دائماً روزه‏دار، پاکیزه از هر آلودگی و بسیار نمازگزار بود. او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسیخت و شیرازه احزاب کفر را از هم پاشید. او دارای قلبی ثابت و قوی و اراده‏ای محکم و استوار و عزمی راسخ بود وهمانند شیری شجاع که وقتی نیزه‏ها در جنگ به هم در می‏آمیخت آنها را همانند آسیا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراکنده می‏ساخت. او شیر حجاز و آقا و بزرگ عراق است که مکی و مدنی و خیفی و عقبی و بدری و احدی و شجری و مهاجری است، که در همه این صحنه‌ها حضور داشت. او سید عرب است و شیر میدان نبرد و وارث دو مشعر، و پدر دو فرزند: حسن و حسین. آری او، همان او (که این صفات و ویژگی‌های ارزنده مختص اوست) جدم علی بن ابی طالب است. آنگاه فرمود: من فرزند فاطمه زهرا بانوی بانوان جهانم.] سپس حضرت، آنقدر به این حماسه مفاخره آمیز ادامه داد که شیون مردم به گریه بلند شد! یزید بیمناک شد و برای آنکه مبادا انقلابی صورت پذیرد به مؤذن دستور داد تا اذان بگوید. بلکه امام سجاد علیه السلام را به این نیرنگ ساکت کند! مؤذن برخاست و اذان را آغاز کرد؛ همین که گفت: الله اکبر، امام سجاد علیه السلام فرمود: چیزی بزرگ‌تر از خداوند وجود ندارد. و چون گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام علیه السلام فرمود: موی و پوست و گوشت و خونم به یکتائی خدا گواهی می‌دهد. و هنگامی که گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام علیه السلام به جانب یزید روی کرد و فرمود: این محمد که نامش برده شد، آیا جد من است و یا جد تو؟ اگر ادعا کنی که جد توست پس دروغ گفتی و کافر شدی، و اگر جد من است چرا خاندان او را کشتی و آنان را از دم شمشیر گذراندی؟ سپس مؤذن بقیه اذان را گفت و در حالی که در بین مردم ولوله افتاده بود، یزید پیش آمد و فورا نماز ظهر را گزارد و در چشم به هم زدنی، مسجد را ترک کرد. ببینید آل یهود و آل اُمیه چه کرده بودند که مردم اصلاً فکر نمی‌کردند اُسرای کربلا مسلمان باشند. چه برسد به این همه فضایل و خصوصیات درجه یک! ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی بزرگ‌تر از واقعه کربلا توسط یزید و بنی امیه، اشتباهات محاسباتی او در روز جمعه بود که امام سجاد، ورقِ جنگ کربلا را در اذهان عمومی برگرداند و با روایت کامل و بی نقص، با کلمات حساب شده و تعاریف بجا و برگزاری یک کرسی امام شناسی در مسجد جامع اموی، دروازه نورانی اسلام ناب محمدی را روی اذهان مردم شام باز کرد. آن جلسه به ضرر یزید تمام شد و وعده‌ی زینب کبری محقق شد که فرمود: هرچه دلت می‌خواهد بکن اما مطمئن باش که همه چیز نهایتاً به نفع ما تمام خواهد شد. موقعیت سنجی و اقدام به موقع و نفوذ کلام و در دست گرفتن افکار عمومی در چهل و دو شهر و روستای جهان اسلام، منجر به ایجاد موج بزرگی به نفع انقلاب امام حسین شد که تا قیامت ادامه خواهد داشت. در واقع، «روشنگری» و «روایت سازی» و «اصلاح افکار عمومی»، پیوست رسانه‌ای و فرهنگی قوی‌ای بود بر قیام سیاسی-الهی امام حسین علیه السلام که توسط امام سجاد و حضرت زینب سلام الله علیهما اتفاق افتاد. وقت رفتن شد. همه در کنار قبر فاطمه بنت الحسین جمع شدند. زینب کبری از آن دردانه دل نمی‌کند. تا اینکه بالاخره آن داغ بزرگ را به پیشانی شام و شامیان مُهر و موم کردند و به طرف مدینه راه افتادند. اما این بار قافله را توسط شمر نفرستادند. بلکه تحت الحفظ و بدون آزار و اذیت، بر سوار مرکب‌های هموار به طرف مدینه فرستادند. وقتی کاروان وارد عراق شد، به دو راهی رسیدند و به پیشنهاد اهل بیت، برای زیارت قبور مطهر شهدای کربلا مسیر را کج و طولانی‌تر کردند و به طرف زیارت شتافتند. وقتی به قبور مطهر شهدا رسیدند، به روایتی «جابر بن عبدالله انصاری» و جناب «عَطیه» که از بزرگان و مفسران شیعه بوده و عده‌ای دیگر، در حال زیارت مزار مطهر امام حسین و سایر شهدا بودند. پس از انجام زیارت و الحاق سرهای مطهر شهدا به ابدانشان، کاروان امام سجاد با جابر و عطیه و سایرین همگی به سمت مدینه حرکت کردند. وقتی به نزدیکی مدینه رسیدند، به دستور امام سجاد، بشیر (خادم امام سجاد) زودتر خود را به مدینه رساند و مستقیم کنار قبر مطهر پیامبر رفت و با صدای بلند شروع به خواندن اشعار جانسوز و نوحه کرد. زنان مدینه از خانه‌ها بیرون ریختند. مردانشان خاک غم بر سر ریختند و همگی پشت سر بانو «ام البنین» و بانو «ام السلمه» به طرف دروازه مدینه، به استقبال کاروان امام سجاد رفتند. تا چشم ام البنین به بشیر خورد، سوال و جواب تاریخی رخ داد. هر بار بشیر خبر از شهادت چهار پسر ام البنین را می‌داد، هر بار ام البنین از حال امام حسین سوال می‌کرد. تا اینکه بشیر خبر شهادت جانسوز امام حسین را به ام البنین داد. ام البنین خاک غم بر سر ریخت. از آن سخت‌تر، لحظه‌ای بود که چشم ام البنین به خانمی شکسته افتاد. وقتی بیشتر دقت کرد متوجه شد که او زینب است و غم بزرگ امام زمان و برادرش با او چنان کرده که ام البنین برای لحظاتی جا خورد. تا اینکه همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند. پس از ورود به مدینه همگی مستقیم به کنار قبر مطهر رسول الله شتافتند و در محضر رسول خدا شکوه و گریه و نوحه سر دادند. همه اهل مدینه و خاندان پیامبر به سوگواری نشستند. ام البنین زودتر خود را به خانه رساند و حیاط و منزل را آب و جارو کرد. درِ خانه را کامل باز گذاشت و خودش به دم در رفت و آنجا ایستاد. وقتی سوگواری مردم در کنار قبر رسول خدا تمام شد، زینب کبری همه را به طرف منزل ام البنین راهنمایی کرد و به طرف اولین عزاخانه اباعبدالله الحسین در مدینه حرکت کردند. این گونه اولین جلسه روضه در مدینه شکل گرفت و ام البنین آنچه از فاطمه زهرا در بیت الاحزان آموخته بود، در آن عزاخانه انجام داد و هرچه از بانو حکیمه یاد گرفته بود، به علاوه نبوغ خدادادی که در زمینه شعر و ادب داشت، برای اباعبدالله الحسین خرج کرد و همه اهل مدینه را به گریه و ناله انداخت. ادامه ... 👇
زینب و ام البنین در مدینه دقیقاً همان کاری را کردند که حدوداً نیم قرن قبل از آن، مادرشان حضرت زهرا به آنان یاد داده بود و آن مدل گریه و تالّم را به همراه ظلم ستیزی و دفاع جانانه و ادیبانه از حق و ولایت را به ارث برده بود. زینب مانند مادرش به همراهی ام البنین، کسانی نبودند که از تهدید کسی بترسند و از افشاگری و خواندن اشعار ضد اموی دست بردارند. امام سجاد نیز در این میان نقش محوری داشتند و به تربیت شاگرد جهت تعظیم شعائر و قیام حسینی اقدام کردند. تا آن جا که در طول کمتر از پانزده ماه، امام سجاد و حضرت زینب به شام فراخوانده و تبعید شدند. بنب امیه آن دو بزرگوار را مجبور کرد که به شام بروند و به یزید پاسخگو باشند. از همان اول، کسی جرئت تو گفتن به ام البنین نداشت و احدی از بنی امیه دلش نمی‌خواست پای ام البنین به شام و مجلس یزید باز بشود. چرا که دیگر آن وقت معلوم نبود چه بشود؟ و چه آشوب بزرگی در شام ایجاد گردد؟ برخلاف تصور ما این قدر امام سجاد مبارز و سیاسی و نخبه پرور و حساب شده عمل می‌کرد، که اخبار خوبی از مدینه به شام نمی‌رفت و یزید مجبور شد برای دومین بار، عمه سادات و برادر زاده گرامی اش را تبعید کند. تا این که رنج سفرها و فشار پاسخگویی‌ها و روشنگری‌ها موجب شد در پانزده رجب سال 62 قمری، یعنی حدوداً هجده ماه پس از واقعه کربلا زینب کبری در شام به بستر بیماری بیفتد و در همان جا در نزدیکی قبر دردانه امام حسین روح بلندش به طرف سید و سالارش؛ حضرت اباعبدالله الحسین پرواز کند. اما ... سال شصت و دو قمری دو اتفاق ناگوار دیگر هم افتاد و آن این بود که دو بانوی آزاده و واجب التعظیم یعنی «بانو رباب» و «بانو ام السلمه» نیز از دار دنیا رفتند و یا بهتر است بگویم از غم جانکاه کربلا و به فاصله چند هفته از یکدیگر، دِق کردند. ام السلمه به سوی رسول خدا ... و بانو رباب، به شش ماهه‌اش... به علی اصغرش پیوست. ادامه دارد...
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی سه روضه خوان درجه یک، یعنی «زینب کبری» و «رباب» و «ام السلمه» در یک سال و به فاصله نزدیک از دنیا رفتند و همه بار ذکر مصایب و روشنگری به گردن بانو «ام البنین» افتاد. ام البنین روضه را از خانه خارج کرد و مانند فاطمه زهرا چشم و حواس و قلب مردم را به طرف بقیع کشاند. او نیاز به اجازه نداشت و به صلاحدید و صلابت خودش چهار قبر در بقیع کَند و نام چهار پسرش را بالای هر کدام نوشت و شروع کرد از امام حسین خواندن و نوحه گرفتن. مروان را که یادتان هست؟ همان که کفّ یهودی داشت و حتی امام حسین یک بار با او گلاویز شده بود. حتی مروان هم پشت دیوار بقیع می‌ایستاد و مثل موج جمعیت، با نوحه و مرثیه‌ام البنین گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. ببینید حالات و اشعار و حس و داغ و سوز ام البنین چطور بود که حتی یهودی زاده‌ها اشک می‌ریختند! در لابلای حوادث سال 63 قمری، در مدینه یک پسر شهید، از آن جنس افرادی که مثلاً زیادی اهل رعایت و احتیاط هستند، با شنیدن سخنان امام سجاد و جملات و نوحه‌های ام البنین به خودش آمد و گفت: نکند حسین بن علی بر حق بوده و باید کمکش می‌کردیم اما کوتاهی کردیم! نامش «عبدالله» فرزند «حنظله غَسیل الملائکه» بود. تحقیق کرد و وقتی به فسق و فجور یزید پی برد، لشکری چند هزار نفری از مدینه با او بیعت کردند و آهنگ مبارزه با بنی امیه سر داد. او در ابتدای قیامش نزد امام سجاد رفت و هرچه کرد، نه تنها امام سجاد همراهی نکرد بلکه حضرت، خانه خودش را پناه اهل مدینه قرار داد و حتی به روایتی، چند روز دست همه بنی هاشم و یارانشان را گرفتند و به کوه‌ها پناهنده شدند. نام آن قیام، قیام حَرّه بود که به موجب آن، لشکر یزید به مدینه حمله کرد و سه شبانه روز، جان و مال و ناموس مسلمانان را بر لشکریانش مباح کرد. طی آن حمله و قتل عام و غارت مدینه، هشتاد نفر از صحابه رسول خدا و هفتصد نفر از حافظان قرآن شهید شدند و قیام عبدالله بن حنظه با شکست بزرگی مواجه شد. وقتی بنی امیه بر مدینه مسلط شد و موضع بی طرف امام سجاد را دید، به دستور مستقیم یزید، از امام سجاد به احترام یاد شد و به منزل و بنی هاشم و باقی مانده خاندان پیامبر گزندی وارد نشد. تا این که در ماه جمادی الثانی سال 64 قمری، بانو ام البنین در ظرف چند روز به بیماری سختی مبتلا شدند و به بستر افتادند. برخی از مورخان معتقدند که توسط یکی از زنان وابسته به دستگاه بنی امیه، یک شربت عسل در یکی از روزهای داغ بقیع به آن بانو تعارف کردند تا گلویی تازه کنند. اما آن شربت زهرآگین بود و به محض این که آن کاسه را سر کشیدند، آثار بیماری و ابتلا در وجود مبارک آن بانو نمایان شد و مسموم شدند. وقتی آن بانوی شیرزاد و شجاع در بستر افتاده بودند، از خود هیچ نمی‌گفتند و حتی در حالت احتضار هم از کربلا می‌گفت... مخصوصا صحنه روبرو شدن با زینب کبری در مدینه پس از واقعه کربلا از جلوی چشمش کنار نمیرفت... غمِ دلِ امّ بنینه غمت روضة بازه چهرة درهمت خیلی عوض شدی عزیز دلم منو حلال کن اگه نشناختمت اشک غریبی توی چشمام نشست مثل سر تو پشت من هم شکست زینبِ من بیا بگو دروغه این که میگن حرمله دستاتو بست حقیقته انگاری خواب نبودم ناراحتم پیش رباب نبودم بدجوری آبرو ریزی کرده شمر کاشکی من از بنی کلاب نبودم آسمونم رو بی قمر کی دیده پروانة بدون پر کی دیده ام بنین بهم نگی حق داری ام بنین بی پسر کی دیده؟! سربریدن امید و احساسمو تبر زدن ساقه‌های یاسمو ادامه ... 👇
خواستی چهارتا قبر اگه بسازی کوچیک درس کن واسه عباسمو رفت و دل اهل حرم خالی شد دست امیر لشگرم خالی شد یه جور زدن با تیر به چشم نازش کاسة چشم پسرم خالی شد توو علقمه راهشو بند آوردن چی به روز قد بلند آوردن گریه م از اینه توی بزم شراب سرش رو با بگو بخند آوردن سراغشو از این و اون می‌گیرم جونی ندارم ولی جون می‌گیرم حالا که مادر نداره حسینم خودم میام براش زبون می‌گیرم بهم بگو که نور عینم کجاست بگو غریب عالمینم کجاست من خبر بچه هامو نمیخوام فقط به من بگو حسینم کجاست جمعیت کاروونت کم شده فقط بگو، بگو حسینم کجاست روزی که رفت فکر اجل نکردم پیشش به دلشورم محل نکردم نخواستم حس کنه که بی مادره عباسمو اگه بغل نکردم گفتی تموم دشتو دشمن گرفت تک تک بچه هامو از من گرفت زینب من بگو آخر کی اومد؟! سر حسینمو به دامن گرفت بگو دروغه غارت پیرهنش مثل رسوم جاهلا کشتنش شاید هزارتا زخمو باور کنم باور ندارم رگای گردنش بگو لباشو چاک چاک نکردن با پیرهنش خنجرو پاک نکردن الهی به خاک سیاه بشینن سه روز و شب بچمو خاک نکردن میگن که خورشیدم چه بی فروغ بود محل ذبحش حسابی شلوغ بود حرفایی که بشیر با گریه می‌گفت زینب من بگو که همه دروغ بود بشیر می‌گفت اشک حسینو دیده شنیده که زخم زبون شنیده می‌گفت با چه زحمتی رو ذوالجناح تیر سه شعبه از کمر کشیده بشیر می‌گفت پَرش رو برده بودن با نیزه‌ها سرش رو برده بودن دختری تو خیمه تو آتیش می‌سوخت یه عده معجرش رو برده بودند خوندی تموم روضه رو هر چی بود گفتی غم وداع اکبر چی بود اما میون این همه مصیبت نفهمیدم گناه اصغر چی بود؟ عزیز من همین که راه دور رفت شادی دیگه از این دل صبور رفت نمیتونم باور کنم هنوزم سر حسینم میون تنور رفت مردم شهر سر به سرم نذارید زخم زبون رو جیگرم نذارید گریة من فقط برا حسینه گریه مو پای پسرم نذارید غمِ ربابه که به غم اسیره طفل خیالیشو رو دست میگیره شبا هی از خواب میپره هی میگه آبش بدید، آبش ندید، میمیره رباب نمیشه با غم تو سر کرد بدون گریه شبا رو سحرکرد رباب! درد من و درد تو مثل همه حرمله هر دومون رو بی پسر کرد... پایان «وَسَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مُنقَلَبٍ ینقَلِبونَ»