سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
برخلاف تمام معاهدات علی الخصوص صلح نامه امام حسن با معاویه، یزید وارث تاج و تخت معاویه شد. خلاصه وضعیت یزید بدین شرح است؛
مادری یهودی و بسیار سیّاس، پدری که از جوانی در شام توسط خلیفه دوم و سوم کاشته شد برای روز مبادا و تصاحب خلافت اسلامی و تاسیس حکومت بنی امیه، خودش هم از کودکی ضعیف و تحت تعالیم دو معلم و طبیب یهودی در دربار معاویه و البته دارای روحیه قوی شاعری و استعداد ویژه در شرب خمر و موانست با انواع حیوانات از جمله بوزینه و سگ!
همه اینها از یزید، فردی لاابالی ساخته بود و اکثر اوقات مست و در حال بازی با حیوانات و الباقی عمرش را صرف معاشقه با کنیزان و معشوقانش می کرد.
به همه اینها بدزبانی و وحشی گری را هم اضافه کنید. چرا که در وحشی گری از هیچ کاری شرم نداشت. این اوصاف، گویای پشت پرده پیچیده و مرموزی است که تنها از سیاست یهود و یهودی زاده برمی آید.
چهار ماه از شام دور و در باغی سرگرم امور فوق گشته بود که حوالی عصر به او اطلاع دادند که پدرت از دنیا رفته و از این به بعد تو حاکم کل ممالک اسلامی از شرق تا غرب هستی!
یزید اینقدر مست بود که ابتدا باور نکرد. سپس وقتی سه چهار نفر شهادت دادند و همه تایید کردند، باز هم همان شب به شام برنگشت و یک شب دیگر، در جوار معشوقان، در آن بستان را از دست نداد.
نکته جالب توجه آن است که یزید در آن ایام چهار ماهه و کلا سالی چند ماه در آن منطقه سپری می کرد. نام آن منطقه «حوارین» و یکی از روستاهای حلب است که بیشتر ساکنان آن منطقه، از تیره بنی عامر از قبیله کلب بودند.
بنی کلب ابتدا نصرانی و یهودی بودند و حتی معاویه هم همان جا عاشق شد و یک سال بعد، یزید از آن زن و از آن قبیله نصرانی یهودی به دنیا آمد و نکته بالاتر آنکه مطابق اخبار و روایات، در آخرالزمان، سفیانی از همین منطقه و از همین تیره و قبیله خروج میکند.
سفیانی، همان فرد شروری که بزرگترین دشمن امام عصر ارواحنا فداه است و با بیعت افراد زیادی از همین قبیله و تیره، علیه امام مهدی لشکرکشی کرده و با سیصد و شصت سوار به دمشق می آید و در ماه رمضان، بیست هزار نفر از آن قبیله با او بیعت می کنند. مطابق دیگر روایات، سفیانی از نسل یزید بن معاویه و اصالتا اهل همین منطقه و قبیله می باشد.
خلاصه...
یزید را به دمشق آوردند تا به تخت نشست. وصیت نامه معاویه را برایش آوردند که نوشته بود: «من تمامی گام ها را برداشتم و زحمتی را برای تو باقی نگذاشتم و همه شرایط را برای تو فراهم کردم. دشمنان را سرکوب و عرب را رام تو کردم و لشکری یکدست برایت فراهم نمودم.
تنها هراس من از چهار نفر است؛ حسین بن علی، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر. حسین بن علی بدون تردید به تحریک عراقی ها قیام خواهد کرد. اگر بر او چیره شدی از او درگذر.
ولی عبدالله زبیر اگر قیام کرد، تکه تکه اش کن. ضمنا هر مشکلی پیش آمد از شامیان کمک بخواه و پس از آن که دشمنت را از سر راه برداشتند، آنها را به شام برگردان! چرا که آن ها اگر در سرزمین های دیگر بمانند، اخلاقشان تغییر خواهد کرد و دیگر مطیع تو نخواهند بود.»
پس از انجام تشریفات، یزید اولین کسی را که به وزارت و مشورت خود منصوب کرد، امین معاویه، یعنی همان سرجوم رومی نصرانی-یهودی بود.
مطابق پیش بینی ها امام حسین علیه السلام زیر بار بیعت با یزید نرفت. بنا به همه دلایلی که ذکر شد. حتی اخباری به یزید رسید که امام حسین در مجلس بیعتِ غیابی در مدینه، حضور نداشته و همین عدم حضور، سبب شده که در جهان اسلام ولوله به پا شود. که نهایتا منجر به سست شدن پایه های حکومت یزید خواهد شد.
ادامه ... 👇
یزید جلسه اضطراری تشکیل داد و سه چهار نفر از نزدیکانش را به دعوت سرجون دور هم جمع کرد. یکی از حضار حرف مهمی زد و گفت: «تا حسین در مدینه باشد، از یک سو قابل کنترل است اما اگر همچنان بیعت نکند دهان کجی به یزید است. پس باید کاری کنیم که یا سکوتش را علنی تر بشکند تا کل مدینه را ناامن کنیم و قتل عام مدینه را گردن او بیندازیم و یا نهایتا باید کاری کرد که حسین خروج کند و رسما عَلَم مخالفت را بلند کند.»
یکی دیگر از حضار گفت: «طبق پیش بینی معاویه، عراقی ها در حال مکاتبه و دعوت از حسین هستند و اگر بشود با یک تیر، دو نشان بزنیم، یعنی هم حسین را بزنیم و هم کسانی را که در عراق هستند را سلاخی کنیم، کار را در یک عملیات یکسره کرده ایم.»
سرجون آخر همه حرف زد و گفت: «دو کار در دستور قرار می گیرد؛ یکی ناامن کردن مدینه برای حسین و دوم سرباز کردن دُمل عراق.»
نفر اول پرسید: «اگر کار حسین در مدینه و یا خارج از مدینه تمام شد اما عراق به خونخواهی او درآمد چه کنیم؟»
سرجون جواب داد: «کار را باید به کاردان سپرد. دو کاردان در این کارزار سراغ دارم که یکی مدینه را روبه راه کند و دیگری عراق را در مشت و قدرتش بگیرد.»
یزید دهان باز کرد و پرسید: «پدرم از رویارویی با حسین منعم کرد اما برای کنترل عراقِ همیشه ناراضی، کسی را به من معرفی نکرد!»
سرجون لبخندی زد و جواب داد: «اما پدرت هم به من توصیه خواباندن غائله حسین را کرد و هم کاندید حجله عراق رو معرفی کرد.
یزید انگوری را که در دستش بود زمین گذاشت و پرسید: «کی؟»
سرجون سرش را نزدیک تر آورد و گفت: «مدینه را به مروان می سپاریم و عراق عرب را هم به عبیدالله بن زیاد!»
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
زنی در طائف بود که علاوه بر زشتی و کراهت منظَر، شبهه یهودی بودن او مطرح بود و «سمیه» نام داشت. درباره چگونگی امکانش حرفی نمیزنیم اما اغلب زناکاران جاهلیت اقرار کردهاند که حداقل یک بار با سمیه رابطه داشتهاند!
یک روز که ابوسفیان وارد طائف شد، به شراب فروشی «ابومریم سلولی» رفت و پس از نوشیدن شراب و به وجود آمدن حالت مستی، شهوت بر او غالب شد. از ابومریم طلب کنیزکی کرد که با او همبستر شود و ابومریم، سمیه را به او پیشنهاد داد.
ابوسفیان وقتی آدرس او را پرسید، ابومریم با دستش به طرفی اشاره کرد و گفت: این مسیر را برو تا به خانهای برسی که بالای سر آن پرچم (علامتی مبنی بر پذیرایی اهل خانه از مردان شهوت ران) است. در بزن و بگو مرا ابومریم فرستاده.
ابوسفیان همین کار را کرد و شبی را با سمیه گذراند. بعدها سمیه دارای فرزندی به نام «زیاد» شد که به خاطر مشخص نبودن پدرش، او را «زیاد بن ابیه» یعنی «زیاد پسر باباش» نامیدند. در حوالی ده سالگیِ زیاد، ابوسفیان دوباره هوس سمیه کرد و به طائف آمد و با نشانههایی که از خود در چهره زیاد دید، زیاد را گردن گرفت و گفت از حالا به او زیاد بن ابوسفیان بگویید.
بعدها معاویه از این نسب استفاده کرد و زیاد را که انسانی باهوش و مدیر و سنگدل بود برادر خود خواند و در چتر حمایتی خود قرار داد.
تا این که زیاد بزرگ شد و به خاطر هوش و سواد و ریاضیاتی که میدانست و همچنین ادیب و اهل شعر بودن، مغیرة بن شعبه (همان کسی که به حضرت زهرا سلام الله تازیانه زد و حضرت را مجبور کرد که کمربند علی علیه السلام را رها کند تا بتوانند علی را به زور به مسجد ببرند) او را به عنوان دبیر با خود به بصره برد. زیاد جوری کار کرد و نظر بقیه را نسبت به خود مساعد کرد که در آنجا به چشم عمر بن خطاب آمد.
عمر بن خطاب وقتی قائله یمن اتفاق افتاد، به زیاد این فرصت را داد تا با خاموش کردن قائله یمن، خود را نشان بدهد و زمینه را برای تصاحب مسئولیتهای بالاتر فراهم آورد. زیاد به یمن رفت و کاری کرد که در تاریخ نوشتند و یمن را در هفت شبانه روز تار و مار و غارت کرد و باقی مانده مردم را تابع محض خلیفه کرد و یکی را به عنوان والی یمن منصوب کرد و به مدینه برگشت.
ابن خبر مثل توپ صدا کرد و در مدت کمی، از زیاد، چهرهای کاردان و اهل سیاست نشان داد. چند سالی گذشت و وقتی علی علیه السلام خلافت را به عهده گرفت، در رکاب علی در جنگ صفین شرکت کرد و هر چه معاویه نامه نوشت و برای زیاد، امان نامه فرستاد، قبول نکرد و محکم سر جای خودش ایستاد. این کار از او چهرهای استوار در نگاه مردم ساخت و زبانها به تمجید او گشودند.
تا این که پس از صفین، در منطقهای در فارس، بین تخت جمشید و شیراز، شورشی خطرناک رخ داد و علی علیه السلام تصمیم گرفت که زیاد را برای خاموش کردن آن شورش بفرستد.
زیاد با تعدادی به طرف حومه شیراز حرکت کردند و پس از پیروزی بر شورش، مدتی را همانجا سپری کرد تا این که نامهای از علی علیه السلام دریافت کرد که زیاد را به عنوان والی شیراز و کرمان منصوب و معرفی کرده بود.
در دستگاه استانداری که او در شیراز و منطقه استخر برقرار کرده بود، زنی زیبارو و باهوش و فوق العاده بلندپرواز حضور داشت که مرتب خود را به چشم زیاد میآورد و با دلبری و سخندانی و سخنرانی و کتابت دربار زیاد، کم کم مهرش را در دل زیاد جا داد.
تا جایی که آن دختر که «مرجانه» نام داشت، اینقدر احساس راحتی کرد که پس از مدتی، خود را به زیاد عرضه کرد و گفت که آرزوی وصلت با زیاد را دارد. زیاد هم از این دختر خوشش آمده بود و این پیشنهاد را پذیرفت و قرار گذاشتند مدتی به صورت مخفیانه محرم باشند تا وقتی فرصتش پیش آمد، با دستگاه خلافت علی علیه السلام مکاتبه و کسب تکلیف کند.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یهو مرجانه باردار شد و از مسافرت طولانی که زیاد به کرمان رفته بود استفاده کرد و مدت حمل خودش را گذراند. تا این که چند هفته مانده به برگشتن زیاد، بچه به دنیا آمد. وقتی زیاد به شیراز برگشت و بچه و همسر مخفی اش را دید، ترسید اما دیگر فایده نداشت و مجبور شد برای او اسم انتخاب کند و او را «عبیدالله بن زیاد» نامیدند.
ادامه ... 👇
همین طور که عبیدالله بزرگ میشد، علی علیه السلام شهید شد و دوران سیاه خلافت معاویه پیش آمد. زیاد کسی نبود که به چشم خلیفه نیاید. هر کسی خلیفه میشد، خود را از هوش و توانمندیهای زیاد بی نیاز نمیدید. به خاطر همین، زیاد مسئولیتهای بزرگتری را از سوی معاویه پذیرفت. وقتی زیاد را والی بصره کردند، مرجانه و عبیدالله را علنی معرفی کرد و با آنها به طرف بصره رفت.
چند سال بعد که عبیدالله نوجوانی را در حال سپری کرده بود، معاویه تصمیم گرفت که زیاد را برای سرکوب قائله مرو و خراسان بفرستد. همان ماموریت سبب شد که پدر و پسری فتوحات قابل توجه و چشمگیری داشته باشند و کم کم در کنار اسم زیاد، اسم پسرش هم سر زبانها بیفتد.
همین اوضاع و احوال زیاد، سبب شده بود که هر جا قائله خطرناک و امنیتی پیش میآمد، فوراً او را صدا میکردند و او هم میرفت و حل میکرد و برمیگشت. تا جایی که حتی یک ماموریت شکست خورده در کارنامه زیاد مشاهده نکردیم و از زمان عمر و امام علی تا زمان معاویه، هر چه به او سپرده میشد، با هوش و سنگدلی و کاردانی که داشت، از خود اثر قابل توجهی باقی میگذاشت.
زیاد، فردی زیرک و خشن بود و در آغاز امارتش در بصره در زمان معاویه، به مسجد بصره رفت و خطبه خواند و مردم را شدیداً تهدید کرد. او در امارتش، بسیار خشن و قاطع عمل میکرد و به همین خاطر امنیت کامل در سرزمینهای تحت سیطرهاش حاکم بود. او این مدل حکومت داری را به پسرش آموزش داد و عبیدالله را لنگه خودش بار آورد.
با وجود همراهیاش با علی بن ابی طالب و برتری دادن او نسبت به معاویه در صفین و تظاهر به شیعهگری، در زمان امارتش بر بصره و کوفه در زمان معاویه، از راه خویش بازگشت و بر شیعیان سخت گرفت و بسیاری از آنها را زندانی و برخی از آنها را به قتل رساند.
مشهورترین ماجرای سخت گیری بر شیعیان در زمان زیاد، دستگیری و قتل حُجر بن عدی و یارانش است. زیاد آنها را به جرم اینکه به علی دشنام نمیدهند و به دشنام دهندگان اعتراض میکنند، بازداشت و زندانی کرد و به دستور معاویه راهی شام نمود. حجر و یارانش به دستور معاویه در جایی به نام مرج عذراء به بدترین شکل به شهادت رسیدند. تا جایی که معاویه بعدها اقرار کرد و میگفت کاش این همه بر حجر بن عدی سخت نگرفته بودم.
معجونِ روحی و رفتاری زیاد در فرزندش عبیدالله تبلور کرد و پس از این که زیاد در سال 53 قمری و بر اثر طاعون درگذشت، فرزندی به مراتب باهوشتر و سنگدلتر و البته و صد البته علی ستیزتر از خودش باقی گذاشت و رفت.
تا جایی که در جلسه مشورتی یزید که برای خواباندن قائله عراق و سرکوب کردن امام حسین با سه چهار نفر از یهودی زادههای دربارش گرفت، سرجون تا نام عبیدالله را به زبان آورد و گفت که «معاویه گفته تا عراقیها سرباز زدند و شورش کردند، دوای درد آنها عبیدالله بن زیاد است، او را با حفظ سمت به عراق منصوب کن تا مثل پدرش همه جا را برایت امن کند»، یزید این پیشنهاد را پذیرفت و عبیدالله که حاکم بصره بود، با حفظ سمت، به استانداری کوفه منصوب شد تا کوفه را ابتدا از چنگ مسلم بن عقیل و سپس از دست یاران امام حسین درآورد و نگذارد پای امام حسین به کوفه برسد.
در آن جلسه، سرجون نام یک نفر دیگر را هم برد که یادآوری زندگانی او نیز مو بر تن آدم سیخ میکند و حاوی نکات ظریفی است...
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسم_بیست_و_سوم
پدر و پسری در طائف بودند که وقتی پسر نوجوان شد و از کودکی درآمد، با هم به مدینه آمدند و در آنجا زندگی کردند. پدر رفته رفته به بیت و مسجد پیامبر نزدیک شد تا این که برخی اسرار و مسائل طبقه بندی شده و محرمانه را متوجه شد و مطابق برنامه قبلی، در مدت کمی، آنها را ابتدا با یهودیان مکه و سپس قریش مطرح کرد. گفتهاند که او از بابت آن اطلاعات، هیچ پول و سکهای نگرفت و این کار را صرفاً برای ضربه زدن به حکومت نبوی انجام داد.
پس از افشای رازهای محرمانه حکومت نبوی توسط این فرد که «حِکَم بن ابی العاص» نام داشت، فرصتی پیش آمد تا او را محاکمه و تنبیه کنند. هنوز حکمش نیامده بود که پسرِ نااهلتر از خودش، تصمیم گرفت کاری را که پدرش به او یاد داده بود را تکرار کند. به همین خاطر، به مسجد و نماز جماعت پیامبر میرفت و وقتی پیامبر نماز را شروع میکردند، ایشان را با حرکات صورت و دست و چشم و اَبرو مسخره میکرد.
مردم متوجه این حرکات شدند و وقتی این حرکات تکرار شد، شکایت آن نوجوان را که «مروان به حکم» نام داشت به پیامبر کردند. پیامبر حکم آن پدر و پسر را صادر و هر دو را به طائف تبعید کرد و حتی آن دو را مورد لعن و شماتت قرار داد.
رسول خدا در باره حِکَم و فرزند نحسش فرمودند: بزودی این مرد با کتاب خدا و سنت پیامبرش مخالفت خواهد کرد و از نسل او فتنه جویانی پدید خواهند آمد که دود فتنه آنان به آسمان میرسد!
بعضی از اصحاب عرض کردند: او کوچکتر و حقیرتر از آن است که بتواند از این کارها بکند!
رسول خدا پاسخ دادند: بله، میکند و بعضی از شما نیز در آن روز پیرو او خواهید بود!
عثمان همیشه برای به مروان و پدرش تَب میکرد و خود را نخود هر آشی میدانست که برای مروان و پدرش میپختند. به همین دلیل، عثمان برای رفع تبعید مروان، چند مرتبه نزد رسول خدا از آنان شفاعت کرد ولی مورد قبول حضرت واقع نشد.
در زمان خلافت ابوبکر، عثمان به شفاعت آنان پرداخت ولی ابوبکر گفت: من تبعیدی و رانده شده رسول خدا را به مدینه راه نمیدهم.
زمان خلافت عمربن خطاب، باز هم عثمان اقدام کرد ولی عمر نیز همان جواب ابوبکر را داد تا اینکه عثمان خود، به خلافت رسید و وسیله بازگشت مروان و پدرش را به مدینه فراهم کرد و از خاصان و مشاوران او شد و سپس با ازدواج با خواهر مروان، داماد خانواده آنان شد.
مروان از مخالفان سرسخت امام علی بود و وقتی ایشان به خلافت رسید، مروان به صف معاندان با حکومت علوی پیوست. او در جنگ جمل حضور فعال داشت و علیه امام علی شمشیر میزد. تا این که سپاه جمل شکست خورد و عده زیادی به اسارت لشکر امام علی درآمدند.
بعد از جمل، ابن عباس محضر امام علی رفت و گفت: خواستهای دارم.
حضرت فرمود: «آمدی برای مروان بن حکم امان بگیری؟»
ابن عباس گفت: بلی، آمدم برای او امان بگیرم.
حضرت فرمود: «به او امان دادم ولی برو او را به ترک خود سوار کن و اینجا بیاور تا ذلیل شود و صولتش بشکند».
وقتی که ابن عباس او را بر ترک خود سوار کرد و آورد، حضرت فرمود: «بیعت کن!» وقتی که مروان دستش را دراز کرد تا بیعت کند، حضرت دستش را کشید و جملهای تاریخی درباره این شخص فرمود که شاهد ماست و منظور و دلیل انتخاب مروان توسط سرجون رومی در جلسه مشورتی با یزید را متوجه خواهیم شد. حضرت فرمود: آن دست یهودی است اگر بیست بار هم بیعت کند بیعتش را میشکند!»
علمای شیعه و سنی در خصوص این عبارت دو احتمال را مطرح کردند؛ یکی این که اشاره به یهودی بودن مروان و اصالت یهودی مروان اشاره کرده، و دیگری این که شاید اشاره به منش یهودی صفت مروان است که اهل دغل و خدعه و خباثت یهودانه است و به بیعت و قول و قرار او هیچ اعتبار و اعتمادی نیست. هر کدام از احتمالات را که در نظر بگیرید، دلیل انتخاب او توسط سرجون رومی مشخص میشود.
یزید پذیرفت و قرار شد که اولین ماموریت به عهده مروان باشد. توجه داشته باشید که نقطه آغازین قیام عاشورا که سبب حرکت امام حسین از مدینه به طرف مکه شد، نامههای کوفیان به امام حسین و دعوت از ایشان نبود. آن نامهها حکم علت و دلیل بالقوه قیام را داشت. بلکه نقطه آغازین حرکت امام حسین این بود که با وجود خباثتهای مروان، مدینه را برای خود و اهل بیت پیامبر امن نمیدید.
ادامه ... 👇
مروان به خشم آمد و فریاد کشید: «به خدا! از من جدا نمیشوی تا اینکه با خواری با یزید بیعت کنی؛ زیرا شما خاندان ابوتراب از کینه خاندان ابوسفیان سیراب شدهاید و حق دارید که آنها را دشمن بدارید و آنها هم حق دارند که دشمن شما باشد.»
کلاً وقتی معاویه و مروان و باقی دشمنان اهل بیت میخواستند شان و جایگاه علی علیه السلام را کوچک کنند، ایشان را با لفظ «ابوتراب» خطاب میکردند. با این که این صفت را پیامبر به ایشان داده بود و دلالت بر اوج خاکی بودن و ساده زیستی امیر مومنان دارد.
امام حسین بر سر مروان فریاد کشید: «ای ناپاک! از من دور شو که من از اهل بیت پاک هستم، خداوند درباره آنان این آیه را بر پیامبرش صلی الله علیه و آله نازل فرمود: «اِنَّما یُریدُ اللَّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ و َیُطَهِّرَکُمْ تَطْهيراً»
او نمیتوانست کلام امام را تحمل کند. وی به آتش درد و اندوه میسوخت، تا آن که امام به وی فرمود: «تو را مژده باد به هر چیزی که پیامبر صلی الله علیه و آله نمیپسندد، روزی بر پروردگارت وارد میشوی و جدم از تو درباره حق من و حق یزید، خواهد پرسید».
تا این که مروان پا از حد خودش درازتر کرد و نام مبارک حضرت زهرا را آورد و جسارتی به ایشان کرد و در ادامه گفت: «اگر شما به فاطمه افتخار نکنید به کدام افتخارات بر ما برتری دارید؟»
ناگهان امام حسین به طرف مروان شتافت و گلوی مروان را گرفت و فشار داد و عمامة او را به گردنش پیچید تا آن که مروان بیهوش بر زمین افتاد. سپس امام او را رها کرد و روی به مردم نمود و فرمود: شما را به خدا اگر به نظر شما گفتارم راست بود تصدیقم کنید والا نه! آیا غیر از من و برادرم دوستی در روی زمین برای پیغمبر میشناسید؟
همه مردم تصدیق کردند و با هم گفتند: به خدا نمیشناسیم.
بعد از آن، حضرت فرمود: من در روی زمین ملعونی و پسر ملعونی غیر از این و پدرش حِکَم که تبعید شدة پیغمبر بود، نمیشناسم و به خدا قسم بر جابرسا و جابلقا - که یکی در دروازه شرق و دیگری در دروازه غرب است - از میان کسانی که رنگ اسلام بر خود دارند، دشمنتر به خدا و بر پیغمبر و به خاندان او معلوم نیست، جز مروان و پدرش.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_چهارم
در ماه شعبان سال شصت هجری، یعنی حدوداً یک سال قبل از واقعه کربلا، امام حسین علیه السلام شرایط مدینه را مناسب برای ماندن ندیدند. مخصوصاً اینکه مروان موفق شده بود با عملیات روانی علیه امام حسین، مردم مدینه را نسبت به ایشان بدبین کنند. به طوری که مروان گفته بود که اگر امام بیعت نکند، لشکریان شام به طرف مدینه حرکت میکنند.
همین یک خبر، یا بهتر است بگویم «شایعه» سبب شده بود که علاوه بر حاکم مدینه، مردم دسته دسته نزد امام بروند و خواهش کنند که کوتاه بیایند تا قال قضیه کنده شود.
البته علاوه بر همه این ها مروان یک کار دیگر هم کرد و آن این بود که مکرر علیه اهل بیت سخنرانی میکرد و به نوعی تک تریبون دار حکومت سیاه بنی امیه در مدینه شده بود.
معمولاً مردم عوام و فاقد تحلیل، اخبار و معادلات ذهنی شان مطابق با تریبونهای رسمی تنظیم میکنند. لذا از طرف دیگر، مدینه جای ماندن نبود. از طرف دیگر، فضای مدینه را نمیشد بدون یک فرد قوی و رقیب مناسب رها کرد و فضا را به مروان سپرد و رفت.
به خاطر همین، امام تصمیم دقیق و دشواری گرفتند و یک شب که به نوعی لیله القدر اول حرکت سیاسی امام حسین در آن جریانات محسوب میشد، از سر شب با دو سه نفر صحبت مفصل داشتند.
نفر اول، ابالفضل العباس بود. به ایشان امر کردند که ظرف کمتر از سه چهار ساعت، همه یاران را جمع کن و بار سفر را ببند و آماده حرکت باش!
ابالفضل عباس به همه شاگردان خود در مرحله اول و سپس به نزدیکان و همفکران اباعبدالله پیام فوری برای حرکت و هجرت صادر کردند. در کمتر از دو ساعت این هماهنگی انجام شد و با رعایت همه جوانب حفاظتی تا قبل از رسیدن خبر به جاسوسان یهود و بنی امیه، این امر با مدیریت عالی ابالفضل عباس انجام شد.
دومین نفری که بنا به قولی، امام حسین با او دیدار کردند بانو ام البنین بود. در گوشهای خلوت از خانهام البنین، امام به ام البنین درباره وقت حرکت و رفتن از مدینه توضیح داده و توصیههای مهم را با ایشان مطرح کردند.
-مادر جان! سنگر مدینه نباید خالی باشه.
- چه امری دارید؟ چه کنم که خیال شما نسبت به مدینه آسوده باشه؟
- همین حضور و روشنگری شما گویای همه این هاست.
- روشنگری که کار مادرتون بود. ما کجا و مادرتون کجا؟
- شما هم شاگرد بیت الاحزان مادرم بودید. مگه نه؟
- چشم. اما من از «مروان» نمیگذرم. اگه تا الان ساکت بودیم چون ادب حکم میکرد که در حضور شما حرفی نزنیم و الا من یادم نرفته که پدر بزرگوارتون درباره این ولد یهودی چی گفت.
- یادم هست اما می خوام دوباره از زبان شما بشنوم.
- وقتی در جنگ جمل، مروان اسیر شد و شما و برادرتون شفاعتش کردید، مروان نزد مولایم امام علی آمد و خواست مثلاً بیعت بکند. اما امیرالمومنین دستش را کشید و فرمود «این دست، دست یهودی است. مرا به بیعت با او نیازی نیست»
- درسته. من آن لحظه در آنجا بودم.
- اصرار نمیکنم که با شما همسفر بشم. چون یقین دارم که حکمتی در این مسئله نهفته است.
- تو حق مادری و وفا و محبت رو به ما تمام کردی.
- انجام وظیفه کردم. خودم و همه پسرانم فدای شما.
ادامه ... 👇
پس از اینکه توصیههای لازم را به ام البنین کردند، به منزل برگشتند و مستقیم سراغ گنجهای در کنج اتاقشان رفتند. دو سه قطعه برداشتند و دوباره از خانه خارج شدند.
کمی آن طرف تر منزل اُمّ سَلَمه؛ همسر محترم رسول خدا بود. خانم بسیار با عظمت و خردمند که البته ابتدا همسر یکی از شهدای احد بود. قصد ازدواج مجدد نداشت و لذا به ابوبکر و عمر جواب منفی داد. اما وقتی رسول خدا از ایشان خواستگاری کردند، ادب خرج داد و با نهایت تواضع و اخلاص گفت: «من خصوصیاتی دارم که شاید به درد شما نخورم. من غیرتمند هستم و ممکن است شما را آزرده خاطر کند. به علاوه اینکه سن من بالا رفته و از جوانی من گذشته.»
پیامبر لبخند زدند و به او پاسخ دادند و در نهایت ام سلمه به ازدواج راضی شد. اینقدر ام سلمه نزد پیامبر محبوب بود که مراسم عقد حضرت زهرا سلام الله علیها در خانه او برقرار شد. همچنین آنقدر زن عاقل و جنگ شناس و دلیری بود که در پنج غزوه (جنگهایی که رسول خدا در آن حضور داشتند) حضور داشت که سه غزوه مربوط به حمله به یهود میباشد.
همچنین او در خیبر و حدیبیه حضور فعال داشت. حضوری از جنس مشاوره نظامی و جنگی! تا جایی که در حدیبیه به پیامبر گفت که «بدون توجه به دیگران، سر بتراشید و قربانی کنید.» پیامبر هم همین کار را انجام دادند.
اینقدر مورد اعتماد پیامبر بود که پیامبر قبل از شهادت، سه چیز را به او سپردند؛
یکی فهرستی از اهل بهشت و جهنم
دوم دست خطی برای امیرالمومنین
و سوم مقداری تربت کربلا!
ضمناً اینقدر این بانو شجاع و بیان نافذ و منطق بحران داشت که در ماجرای غصب فدک، آبروی خلیفه را برد و از فاطمه زهرا سلام الله علیها دفاع جانانه کرد. تا اینکه خلیفه دستور داد از آن سال به بعد، مُقرّری او را از بیت المال قطع کردند و حقوقی از بیت المال نمیگرفت.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_پنجم
اُم سلمه در را روی اباعبدالله باز کرد و با لبخند و مهر و احترام از ایشان پذیرایی کرد. اباعبدالله به ام سلمه فرموده باشند: «شما حقیقتاً ام المومنین هستید. یادمون نرفته که در بیست و پنج سال خلافت خلفا چقدر از امیر مومنان و سایر مومنان حمایت کردید. از حمایت شما از عمار در جلسه عثمان گرفته تا رد کردن خواسته طلحه و زبیر و نیفتادن در دام عایشه!»
آن بانوی بزرگوار پاسخ داد: «با عایشه دو بار حرفمان بالا گرفت؛ اولین بار زمانی بود که عایشه به تحریک غیرمستقیم معاویه عازم بصره بود و میخواست تازه جنگ جمل را راه بیندازد. اما عایشه گوش نداد و من هم در جمع انصار و مهاجران سخنرانی کردم و از فضائل علی گفتم. خوشبختانه خیلیها از رفتن به بصره منصرف شدند اما جنگ رخ داد و همان شد که خودتان بهتر از من میدانید. یک بار هم بعد از جنگ جمل بود که عایشه را افسرده اما پر از کینه دیدم و نصیحتش کردم اما از آن روز قسم خوردم و دیگر تا آخر عمر با عایشه حتی یک کلمه حرف نزدم.»
-تا آنجا که خبر دارم حرکت طلحه و زبیر را هم شما به امیرمومنان گزارش دادید. درسته؟
+ بله. من به امیرمومنان مخفیانه گزارش دادم و طلحه و زبیر و عایشه و عبدالله بن عامر را رسوا کردم. حتی نوشتم که اگر نهی نکرده بود رسول خدا از اینکه همسرانش بعد از ایشان در مسائل اجتماعی ورود کنند، جان بر کف در خدمت شما بودم.
- خدا شما رو حفظ کنه. البته یادم هست که آقازادهتان را همراه نامه فرستادید. چه پسر شجاع و دلیری تربیت کرده بودید. یکی دیگه از آقازادگان شما از طرف پدرم به استانداری بحرین منصوب شد. راستی حتی اعتراض شما به «حفصه» را کسی فراموش نمی کنه.
+ حفصه از اولش دل پیامبر را بارها خون کرد. وقتی از ابتلای امیر مومنان به عایشه و اهل جمل خبردار شد، مجلس شادی گرفت و همه زنها رو دعوت کرد و جشن و سرور برپا کرد. من تا خبر شدم به خانهاش رفتم و مجلس را به هم زدم و همه پراکنده شدند.
- خدا به شما جزای خیر بده. نامه شما به معاویه چقدر محکم و جذاب بود و تا مدتها از لعن پدرم در منبرها جلوگیری کرد.
ام سلمه که در دلش داشتند رخت میشستند، یهو بغض کرد و گفت: «آقاجان دلم گرفته و ترس همه وجودم را فرا گرفته. شما به من محبت دارید اما احساس خوبی از این دیدار و ذکر خاطرات گذشته ندارم.»
ابی عبدالله الحسین کمی نزدیکتر نشستند و به آن بانوی با عظمت کمی دلداری و دلگرمی دادند. فرموده باشند: «مادر جان! شما راوی حدیث «علی مع الحق...» و «مَن کنت مولاه...» و سیصد و هفتاد و هشت حدیث دیگر هستید. حتی حدیث کسا از شما روایت و به گوش مردم رسیده. برخی آیات قرآن در خانه شما نازل شده که همین دلالت بر عظمت وجود شما داره.»
بانو با گریه فرمودند: «اما عزیز مادر! دلم گواهی رفتنت را میده.»
اباعبدالله فرموده باشند: «درسته. باید برم. شما امین اهل بیت بودید و هستید. پیامبر، امانت به دست شما داد تا به وصی بر حقش بدید. پدرم که وصی پیامبر بود وقتی قصد هجرت به کوفه داشت، نوشتهها و وصایای خودشان را به شما سپردند. وقتی برادرم امام حسن به مدینه بازگشتند، امانتها را به ایشان تحویل دادید. مادرجان! من هم امانتهایی دارم...»
تا امام حسین این جمله را فرمود، ام سلمه گریه اش بلندتر شد. سر پایین انداخت و به پهنای کل صورت اشک ریخت. امام حسین اندکی صبر کردند. دوباره دلداری دادند و سپس فرموده باشند: «وصیت نامه و تعدادی کتاب و چیزهای دیگر را آوردم که بعداً بزرگترین پسرم که به مدینه برگشت، آنها را به او بدید. اینها وصایای امامت است و دو سه قطعه دیگر هم هست که به وقتش خودم به او میدهم.»
ادامه ... 👇
- نرو! نرو مادر جان!
+ به خدا قسم حتی اگر نروم، این ها دست از سر من برنمی دارند و مرا میکشند. این سفر من است. میخواهی قبر و محل شهادت من و یارانم را ببینی؟
ام سلمه چشمانش را کمی پاک کرد و وقتی امام حسین، دست بر چشمان او کشید به اذن الهی پردهها کنار رفت و شعاع دید او گسترش پیدا کرد و همه مسیر کربلا را دید.
وقتی امام، ام مسلمه را آرام و سفارشات دیگر را به ایشان و ام البنین کرد، در واقع مدینه النبی و اول پایگاه اسلام و انقلاب نبوی را به دو شیرزن سپرد و آن جا را ترک کرد. دو شیرزنی که در برهههای مختلف، اسلام و ولایت را حفظ و از کیان آن دفاع کرده بودند.
امام در واقع با قرار دادن آن دو بانو در مدینه و سفارشات لازم به آنان، عقبه حرکت سیاسی و انقلاب حسینی را محکم کرده و زار و زندگی خود و بنی هاشم را به آنان سپردند و با خیال آسوده از مدینه آهنگ رفتن کردند.
وقت رفتن از مدینه...
وقتی حضرت موسی با آن دو قِبطی درگیر شد و در حمایت از مظلوم، با نواختن بر صورت آن دو قِبطی آنها را به قتل رساند، از ترس فرعون مجبور به ترک مصر شد.
حال و هوای خاصی داشت امام حسین...
ایشان نیز شبانه ...
و به صورت مخفیانه...
و به دور از چشمان جاسوسان بنی امیه...
مثل موسی وقتی میخواست از مدینه مصر خارج شود...
همان آیهای را زیر لب تلاوت نمود که قرآن حکیم حکایت حال موسی و شروع انقلاب او را دارد: «فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»
حضرت با این حرکت، به همه فهماند که خودشان وارث موسی و دیگر انبیا الهی هستند و همچنین موسای زمان خود میباشند...
و یزید، وارث فرعون است و یاران یزید نیز مانند پیروان فرعون هستند...
و البته #یهود و وارثانش در همه زمان، دشمن مشترک همه انبیا و اولیا میباشند.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_ششم
امام حسین علیه السلام به کاروان دستور داد که کل شب را حرکت کنند و تا آنجا که میتوانند از مدینه و اطراف آن فاصله بگیرند. مقصد اولیه به سوی مکه بود و در مسیر مکه، همه یاران که ترکیبی از یاران و خانواده حضرت و تعدادی از بنی هاشم بودند، با آخرین سرعت قدم برداشتند.
تا آنجا که وقتی صبح شد و خبر خروج حضرت از مدینه در کوچه و بازار رسید، همه از سرعت عمل و خروج ناگهانی و بدون سر و صدا امام و یارانشان حیران مانده بودند!
در بین همه، مروان اینقدر ناراحت و عصبانی شد که میخواست برای یزید نامه بنویسد. اما نمیدانست چطور شروع و چگونه نامه را پایان بدهد؟ از نوشتن نامه منصرف شد و مستقیم به خانه حاکم مدینه رفت. این قدر حاکم مدینه را کتک زد و شماتت کرد که حد و حساب نداشت.
- مگه نگفته بودم اگه بیعت نکرد همین جا کار او را بساز؟
-مگه آدم عادیه که به راحتی کارشو بسازم؟ همچین میگه کارشو بساز انگار با عبد و عبید روبرو بودم! خودت اگه راست می گی چرا جلوشو نگرفتی؟ چرا نرفتی ازش به زور بیعت بگیری؟
-خاک بر سرت! من اینا رو خوب میشناسم. رفته به طرف مکه تا سر و صداش بپیچه وگرنه حسین دنبال پناهندگی و جای امن نیست.
حاکم مدینه کمی خودش را تکاند و در جواب این حرف مروان گفت: عقلِ کم و تجربم میگه نباید بریم دنبالش. حتی برای آبروی یزید هم صلاح نیست که بریم و به زور ازش بیعت بگیریم. راستشو بخوای، خدا رو شکر که رفت. فتنه بزرگی از سر من باز شد.
-خفه شو احمق! فتنهها تو راهه. این باید همین جا خاموش میشد. اگه بعداً نگفتن هجرت حسین به مکه مثل هجرت جدش به مدینه است، هر چی می خوای به من بگو!
-من این چیزا حالیم نیست. خدا خدا میکردم که مجبور نشم جلوی حسین به زور متوسل بشم. خدا هم صدای منو شنید و اجابت کرد. خدا را شکر. اینجوری یه کتک از تو خوردم اما ارزشش رو داشت. الانم برای یزید نامه مینویسم و میگم هر کاری کردیم بیعت نکرد و از مدینه شبانه در رفت.
-تو فکر کردی ازت راضی میشه؟
-خب راضی نشه! الان چیکار کنم؟ من استاندار محدوده مدینه هستم. نه محدوده مدینه تا مکه. از دایره استحفاظی من خارج شده باشه واسم بسه. حالا باید ببینم نه نه مرده بعدی کیه که باید جلوی فتنه حسین قد علم کنه؟
این ها را گفت و سپس عمامه و ردایش را مرتب کرد و گلویش را صاف کرد و در قامت استانداران وزین و مقتدر، دستش را گرفت پشت کمرش. مثل کسانی که خیالشان بالاخره راحت شده و همه چیزشان تحت کنترل است، رو به مروان کرد و لبخندی زد و «فی امان الله» گفت و رفت.
ادامه ... 👇
مروان ماموریتش را درست و کامل انجام داده بود اما دلش میخواست افتخار حذف مزاحمی به نام امام حسین به نام او ثبت بشود که نشد. امام با هوشمندی و عمل به موقع، هم خودش و هم یارانش و سپس بنی هاشم و در نهایت مردم مدینه را از شر حمله یزید حفظ کرد.
مروان مثل دیوانهها تا غروب در حیاط خانهاش قدم زد و فکر کرد. غروب هم وضو گرفت و میخواست به مسجد برود که وقتی به مسجد رسید دید قبل از او ام البنین و ام السلمه افکار عمومی را در دست گرفتند!
ام البنین اشعار در رسای اهل بیت میخواند و ام سلمه هم مردم را گرد خودشان جمع میکرد. مروان دید نخیر! امام حسین علاوه بر اینکه موفق به خروج سالم و به موقع از مدینه شده، دو نفر که در واقع شخصیت شماره یک و دو بانوان در مدینه محسوب میشدند را برای دفع شر مروان و اُمال بنی امیه کاشته و رفته است.
لازم به ذکر است که در طول یک سال منتهی به واقعه کربلا مروان فقط دو بار توانست به منبر برود و علیه امام حسین سخنرانی کند و آن حضرت را از خوارج (کسی که از دین خارج شده) معرفی کند. که البته در هر دو بار، ام البنین و ام السلمه از شرمندگی اش درآمدند و کاری کردند که حضرت زهرای اطهر با خلفا کرد.
تا آنجا که وقتی مروان با خواری از منبر پایین میآمد، غلامش را لعن میکرد و میگفت: مگه نگفتم مراقب باش که این دو زن مخصوصاً ام البنین تو مسجد پیداش نشه؟! حالا دلت خنک شد؟ همین رو میخواستی؟
این دو بانو مخصوصاً ام البنین ول کن نبود. حتی وقتی مروان را از مسجد اخراج کردند، جمعیت را نگه داشتند و برای آنان سخنرانی و روشنگری کردند. تا آنجا که نقل است که ام البنین مثل شیری که از بیشه زار حراست میکند، اکثر اوقات در مسجد بود و قدم میزد و حواسش بود که سخنرانان درباری بنی امیه، بالای منبر نروند و توهینی به امام حسین و (نعوذ بالله) لعن امیرالمومنین نکنند.
سن و سال آن بانو و هیبت و عظمت شخصیتی و ظاهری و فصاحت و بلاغت کلام آن بانو، همگی دست به دست هم داد که این قدر فضا را درست و قشنگ و با اقتدار در دست بگیرند که وقتی بنی امیه میخواست اهالی مدینه را در واقعه کربلا شریک کند و از آنان، جمعیتی را علیه امام حسین روانه عراق نماید، موفق نشد و طبق اخبار موثق تاریخی؛ حتی یک نفر از اهل مدینه هم به لشکر بنی امیه علیه امام حسین نپیوست.
چرا؟ یکی از مهمترین علتهای آن، حضور پررنگ و موثر بانوی شیرزاد به نام ام البنین بود.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی