به شهادت تاریخ، نقشه اخیر او از آن دو نقشه قبلی کارسازتر بود و زنان کاری کردند که هر کس سودای حمایت از امام حسین در سر داشت، آن را فراموش کند و به بهانه «زن... زندگی... صلح و آرامش» از رفتن به استقبال امام حسین و پیوستن به لشکر ایشان جلوگیری کند.
تاریخ بارها ثابت کرده که اگر سه چیز را از تفکر یهود بگیرید دیگر چیزی برای عرضه و خودنمایی ندارد. سه چیزی که سواستفاده از آن به عنوان سه ضلع مهم تفکر بنیادین یهود از آن نام بردهاند؛ یکی «پول» و استفاده رَبَوی از پول جهت کنترل دیگران. دوم «ترس و ترور و حذف» طرف مقابل و راضی نشدن به چیزی به جز حذف رقیب و دشمن. سوم «سواستفاده از زن» و راه انداختن لشکر زنان.
به گونهای که در مواد متعدد تاریخ یهود، هر جنگ شهری را که علاقهای به درگیری مستقیم با آنها نداشتند، توسط زنان فریبکار و زنان فریب خورده مدیریت کردهاند.
هر سه عامل در کوفه و توسط عبیدالله بن زیاد و مشاورانش انجام شد. در کمتر از یک هفته، کوفه از شهری انقلابی و منتظر امام زمان به شهری علیه امام تبدیل شد. تا جایی که آوردهاند که بازارهای آهنگری و ساخت تیغ و شمشیر، بیست و چهار ساعته کار میکرد تا به قول خودشان دفع فتنه کنند و با حذف امام حسین، همه چیز به حالت عادی و به کام حکومت اُموی برگردد.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
حضور این سه نصرانی در صف طرفداران امام حسین به یهود و جبهه عبیدالله بن زیاد و عمر سعد خوش نیامد. تا جایی که شمر از زمانی که شنید، شروع به فحاشی و توهین و تهدید کرد. چرا که این مسئله برای شمر خیلی گران آمد. پیشبینی این را نمیکردند که یکی از اهل کتاب به لشکر امام حسین بپیوندد و اینگونه سر و صدا و تبلیغات ایجاد شود.
وهب جوان بود و پرشور. حتی هنوز موفق نشده بود که نشانههای صلیب و نصاری را از خود دور کند. به همین خاطر، اثر تبلیغی و جنگ روانی اش علیه یزید داشت بالا میگرفت که شمر عرصه را چرخاند و آن را به ضد تبلیغ علیه امام حسین تبدیل کرد و گفت: «کار حسین اینقدر خراب شده که هیچ مسلمانی از او حمایت نکرده و حسین دست به دامن اهل کتاب شده است!»
این سخن به یاران امام خیلی سنگین آمد و دل وهب را خیلی شکست. اما مادرش او را دلداری داد و او را به گرفتن انتقام از لشکر عبیدالله ترغیب کرد.
این حدوداً هفت نفر (سعد، ابوالحتوف، زهیر، سلمان، وهب، ام وهب، همسر وهب) به صف لشکران امام حسین تنوع معناداری دادند و هر کدام نماینده طبقه و طیف خاص خودشان شدند. تا جایی که خبر به عبیدالله رسید و او هم به کمک مشاوران یهودی اش دست به دامن قبیله بدنام و هتاک و وحشی شدند به نام «قبیله بنی دارِم».
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
طفیل و یزید رو به هم کردند و به هم چشم دوختند.
شمر جمله آخر را گفت و رفت: پس به عبیدالله میگم روی شما حساب ویژه باز کنه. فردا صبح حرکت میکنیم. از قبیله شما هر چی خودت صلاح می دونی بیار. ضمناً فکر درگیری مستقیم با ابالفضل را از سرتون خارج کنید. هر نقشهای میریزید، غیرمستقیم باید زمین گیر بشه.
غروب شد و طفیل و یزید با صد نفر از جنگاوران و نامسلمانان بنی دارم که هر کدام به اندازه دهها نفر افراد معمولی ارزش جنگی و عملیاتی داشتند و به نامسلمانی و بعضاً حرامزادگی و عدهای به یهودی زادگی معروف بودند رهسپار کربلا شدند.
آخرین کاروانی که از کوفه راه افتاد و به زور به صد نفر میرسیدند اما همگی افراد خطرناک و بدنام از قبایل مختلف بودند، سپاهی بود که عبیدالله به شبث دستور داده بود فراهم کند.
شبث دو روز مفقود بود و کسی به جز غلام مخصوصش از مکان او اطلاع نداشت. تا اینکه دو روز سپری شد و بالاخره شبث سر و کلهاش پیدا شد. در حالی که تمام لباس و سر و صورتش خاکی و کثیف بود و یک نفر با خود همراه داشت که صورتش را پوشیده بود و قابل تشخیص نبود.
غلام شبث او را نشناخت تا عبیدالله از حضور شبث در کوفه مطلع شد. فرستاد دنبالش. وقتی شبث به کاخ عبیدالله رفت، عبیدالله از همان اول با توهینهای ناموسی از او استقبال کرد.
شبث که از کار خودش مطمئن بود، صبر کرد تا توهینهای ابن زیاد تمام بشود.
- کجا بودی مادر به خطا؟! تو این شرایط، دو روز ول کردی کدوم گوری رفتی؟ الان هم که اومدی، مستقیم رفتی استحمام کردی و گرد و خاک از تن و بدنت شستی؟!
شبث لب باز کرد و گفت: امیر! مگه شما نفرمودید باید غائله با قدرت و در یک مرحله تمام بشه؟
ابن زیاد: خب؟
شبث: خب منم دنبال همین بودم. شما فراخوان دادی و چندین هزار نفر جمع کردی اما سپاه من اینجوری و تو مسجد و دارالخلافه و فراخوان جمع نمیشه. باید خودم برم و دونه دونه از کوه و بیابون جمعشون کنم.
ابن زیاد از این حرف خوشش آمد. لبخند ریزی گوشه لبش نشست و پرسید: خب؟ چه کردی؟
شبث نزدیکتر آمد و گفت: فراهم کردم. خیلی گران شد اما بالاخره همان چیزی شد که میخواستم.
ابن زیاد پرسید: گران؟ خب بشه. چند نفرن؟ صد نفر؟
شبث: تقریباً ولی هر کدومش کاری می کنه که یه لشکر عاجزه.
ابن زیاد: یه مشت بیابونی و کوه و کمری پیدا کردی چی می گی واسه خودت؟
شبث خنده معناداری کرد و گفت: به من اعتماد کن امیر! نفر آخری که معادل با بقیه اوناست، دو روز طول کشید تا توی کوه و درهها پیداش کردم. شکارچی هست. شکارچی گرگ و روباه و حیوانات درنده. وقتی گفتم بیا، فقط یک کمان و چهار تا تیر برداشت و روی هر کدام قیمت گذاشتیم و حرکت کردیم.
ابن زیاد که از این تعریف به وجد آمده بود گفت: چه غلطا! باریک الله. اسمش چیه این شکارچیه کوه و درهها؟
شبث پاسخ داد: «حرمله بن کاهل.»
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
👈 در بخشی از کتاب داوود نبی (بخش عهد قدیم کتاب مقدس) آمده که: [خداوند در شمال فرات قربانی دارد. سری از پشت سر در شمال فرات بریده خواهد شد. ناموس بهترین خلق خدا را میبینی که از خیمههای رنگین خارج شده و جلوی حرامزادگان آورده میشوند. استخوانهای سینه او زیر سم اسبان و نعلهای تازه خرد خواهد شد.]
عبیدالله بن زیاد نامه تند و سفتی به عمرسعد نوشت و آن را به شمر داد و او هم فی الفور روانه کربلا شد.
شمر با غلامش و تعدادی از یاران مخصوص عبیدالله نزد عمر سعد رفت و نامه ابن زیاد را به او داد. ابن زیاد مختصر و مفید نوشته بود که «یا کار حسین را تمام کن و یا اداره لشکر را به شمر واگذار کن!»
عمر سعد وقتی نامه را خواند، اخلاقش کلاً عوض شد و جوری عرصه را مدیریت کرد که فرماندهی به دل شمر بماند. غافل از آنکه شمر اصلاً دنبال فرماندهی نبود. بلکه دنبال همان بود که در خلوت به ابن زیاد گفته بود. یعنی انقطاع نسل امامت در شیعه!
امام حسین علیه السلام آخرین نامهاش را روز سوم محرم به اهل کوفه نوشت.
روز چهارم محرم، «قاضی شُرَیح» که حاکم شرع کوفه بود به منبر رفت و جوری خطبه خواند که دل کسانی که یک ذره ته دلشان با امام حسین بود، خالی کرد و با فتوایی که علیه امام داد تیر خلاص را به کوفه زد و باقی مانده کوفیان نیز علیه امام حرکت کردند.
روز پنجم محرم، جمعیت عظیم در کربلا علیه امام حسین جمع شد.
روز ششم از کوفه فقط حبیب بن مظاهر و غلامش و چند نفر که شاید به تعداد انگشتان یک دست نبودند موفق شدند که به امام حسین بپیوندند.
روز هفتم محرم، آخرین مذاکره ابن سعد با امام حسین بود که متاسفانه پس از مذاکره، ابن سعد آب را روی لشکر امام بست.
از روز هشتم محرم در خیمهها قطع و قحط آب شد و شرایط بر اهل بیت علی الخصوص زنان و کودکان بسیار سخت گذشت.
تا اینکه روز نهم محرم، محاصره خیمهها شدیدتر شد و با آمدن و الحاق عدهای تازه نفس به لشکر عمر سعد، عملاً کربلا به خود شرایط جنگی گرفت و آخرین دستور صادر شد: «احدی از لشکر حسین حق خروج از کربلا را ندارد. حتی زنان و کودکان»
و این چنین بود که بار فشار زیادی به یاران و اهل بیت گرامی امام حسین علیه السلام وارد شد.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
تیر شمر به سنگ خورد و نتوانست عباس را شکار کند.
یهود همیشه تیرهایش را قبل از میدان سمّی و قبل از پیکار، به قلب و روان سردار و سرباز طرف مقابلش شلیک میکند. امان نامه و یا هر سندی دال بر صلح و راحتی در زمانی که در شُرُف جنگ هستند، یعنی در حاشیه میدان نبرد و در نقطه و لحظه صفر عملیات، از بزرگترین مهارتهای عملیات روانی است که یهود در آن عرصه حرف دارد برای گفتن!
همان گونه که در چهار نبردی که در دوران رسول خدا بین ایشان و یهود شکل گرفت و یهود در دقیقه صفر، زمانی که میدانست حریف اسلام نمیشود، برای برهم زدن آرایش نبرد سپاه اسلام، یا اقدام به مذاکره میکرد و یا پیشنهاد مصالحه میداد و یا نهایتاً اگر احساس میکرد دست برتر در میدان دارد، مسئله امان نامه را مطرح میکرد.
لازم به ذکر است که موضوع امان نامه، در جریان مسئله مسلم بن عقیل در معرکه کوفه هم مطرح شد. اما ایشان چون اذن جهاد نداشت، فقط دفاع کرد و نهایتاً امان را پذیرفت اما عبیدالله زد زیر امان نامه و جناب مسلم را به بدترین وضع ممکن شهید کردند.
کلاً یا باید کاری به کار یهود نداشت و یا اگر با او دشمنی کردی، باید تا قیامت و یا تا زمانی که یکی از شما دیگری را حذف نکرده، دشمنش باشی و با او بجنگی. اگر ثانیهای به امان و عهد و سیاههاش توجه و اعتماد کردی، قبلش فاتحه خودت را بخوان.
در هیچ عرصهای از کربلا، اباالفضل را اینقدر خشمگین و عصبانی نمیبینید. اینقدر آن صحنه و لحظات بهشان سخت گذشت که شاید به خاطر همان، هشتاد سال بعد، امام صادق علیه السلام در زیارتنامه ابالفضل العباس فرمودند: [قَتَلَ اللّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ بِالْأَيْدِي وَالْأَلْسُنِ] خدا بکشد قومی را که تو را با دست و زبانش کُشت.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
اباعبدلله سراسیمه خود را بر پیکر قطعه قطعه برادر رساند. دشمن کمی به عقب رفت. امام علیه السلام برای دومین بار، بعد از مرگ برادر عزیزش گریه کرد و فرمود: «اکنون دیگر پشتم شکست.»
حدود ساعت ۱۵
امام علیه السلام به طرف خیمهها برگشت تا خداحافظی بکند. همچنین پیراهنش را پاره پاره کرد و پوشید تا بعداً در وقت غارت کردن توسط دشمن برهنهاش نکنند. وقت وداع با اهل بیت، میخواست با کودک شیرخوارهاش علی اصغر وداع کند که حرمله تیری به حلقوم کوچک آن دردانه شلیک کرد و با همان شلیک، سر از تن آن شش ماهه جدا شد.
امام علیه السلام به میدان رفت اما کمتر کسی حاضر به مقابله با ایشان میشد. بعضی تیر میانداختند و بعضی از دور نیزه پرتاب میکردند. شمر و ده نفر به مقابله با امام علیه السلام آمدند. بعد از شهادت امام، بر پیکر مبارکش جای ۳۳ زخم نیزه و ۳۴زخم شمشیر شمرده شد.
در مقاتل نوشتهاند زمانی که امام در آستانه شهادت بود کسی جرات نمیکرد به سمت ایشان برود. اهل حرم از صدای اسب ایشان ذوالجناح متوجه شده و بیرون دویدند. نوجوانی به نام عبدالله بن حسن علیه السلام دوید و به طرف مقتل امام آمد. اما دشمن او را در بغل عمویش به شهادت رساند. امام ناراحت شدند و کوفیان را نفرین کردند: «خدایا باران آسمان و روییدنی زمین را از ایشان بگیر!»
ساعت ۱۶:۰۶ اذان عصر
وقت شهادت امام علیه السلام را وقت نماز عصر گفتهاند. حمید بن مسلم میگوید: پیش از آن که حسین کشته شود، شنیدم که میگفت: «به خدا پس از من کس را نخواهید کشت که خدای از کشتن او بیش از کشتن من بر شما خشم آرد.»
سپس شمر فریاد زد که: «منتظر چه هستید؟ مادرهایتان به عزایتان بنشینند، بِکُشیدش!»
در این حال، «سِنان بن انس» به طرف امام حمله برد و نیزهاش را در قلب امام علیه السلام فرو برد.
اما کافی نبود...
شمر به گودی قتلگاه رفت و روی سینه اباعبدالله نشست...
در حالی که عدهای از لشکریان عمرسعد بدون شمشیر و روی کوه ندبه برای امام حسین گریه و دعا میکردند و عده دیگر هلهله میکردند و آهنگ شادی سر داده بودند، سر پسر فاطمه زهرا را از پشت سر ... با شمشیر ... با دوازده ضربه به گردن مبارکش ... از تن جدا کرد...
حدود ساعت ۱۷
بعد از شهادت امام علیه السلام، عدهای از بنی دارم لباسهای آن حضرت را غارت کردند که نوشتهاند تمام این افراد بعدها به مرضهای لاعلاج دچار شدند.
غارت عمومی اموال امام حسین علیه السلام و همراهانش آغاز شد. عمر سعد ساعتی بعد دستور توقف غارت را داد و حتی نگهبانی برای خیمهها گذاشت.
یکی از شیعیان بصره به اسم «سوید بن مطاع» بعد از شهادت امام به کربلا رسید و برای دفاع از حرم امام جنگید تا شهید شد.
نزدیک غروب آفتاب شد...
سر امام را به «خولی» دادند تا همان شبانه برای ابن زیاد ببرد. بعد به دستور عمر سعد، بر بدن مطهر امام و یارانش اسب میدوانند تا استخوانهایشان هم خرد شود. که این کار را هم بنی دارم و با نعل تازه انجام داد و بعداً آن نعلها را در اورشلیم و مصر و ... به نشان تبرک و شانس آویزان کردند و مردم از آن تبرک میجستند!
ساعت ۱۸:۴۹ اذان مغرب
داستان روز غم انگیز عاشورا اینطور تمام میشود که درحالی که عمر سعد دستور نماز جماعت مغرب را میداده، سنان بن انس بین مردم میتاخته و رجز میخوانده که «افسار و رکاب اسب مرا باید از طلا بکنید؛ چرا که من بهترین مردمان را کشتهام!»
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
تا اینکه آن روز غمبار تمام شد و تا ساعات اولیه شب، هر که به صحرا فرار کرده بود، زخمی و کتک خورده و نالان، اطراف زینب کبری جمع شدند.
وقتی چشم زینب و امام سجاد به امام باقر افتاد، هر دو بزرگوار خاطر جمع شدند و امام باقرِ خردسال، به جای رفتن به بغل پدرش و لو رفتن همه نقشهها، علیرغم همه رنج و ترس و کتکها، خیلی عادی به طرف حضرت زینب رفت و کنار دیگر بچهها نشست.
از صبح روز یازدهم محرم تا عصر، لشکر عمرسعد همه کشتههای خودشان را با احترام دفن کردند اما ابدان مطهر شهدای کربلا را روی زمین و با همان حالت خونی و قطعه قطعه شده رها کردند.
عمرسعد دستور داد که اُسرا را به طرف کوفه حرکت بدهند. شمر این کار را به بدترین و شنیعترین روش انجام داد. او زنان و بچه ها و مردان اسیر را از میان بدنهای چاک چاک و پر خون مطهر شهدای کربلا عبور داد. این امر سبب گریه و نالان شدن همه شد و دوست و دشمن از حالت نوحه و مصیبت زینب کبری متاثر شدند.
اسرای کربلا در روز دوازدهم محرم وارد کوفه شدند. زنهای کوفه تا چشمشان به زینب و دیگر اسرا افتاد، گریه کردند و شیون سر دادند. زینب را به خوبی میشناختند و بعضاً شاگرد درس تفسیرش بودند. اما زینب هیچ نگفت و کاروان به مسیرش ادامه داد.
تا اینکه به کاخ عبیدالله زیاد رسیدند. آثار بیماری از امام سجاد رفته بود و ایشان سرپا شده بودند. تا چشم عبیدالله بن زیاد به ایشان خورد پرسید: تو کی هستی؟ اسم تو چیست؟
امام سجاد هم با دلاوری و آزادگی تمام، خود را به طور کامل معرفی کردند: من «علی بن حسین بن علی» هستم.
عبیدالله که دستور قتل هر علیِ پسر حسین را داده بود، با تعجب پرسید: کدام علی؟
سپس رو به شمر کرد و پرسید: مگر نگفتی علی بن حسین در کربلا کشته شده؟
شمر که کاردش میزدی خونش در نمیآمد، همان طور که با تعجب به امام سجاد چشم دوخته بود، ندانست چه جواب بدهد! به همین خاطر لب خود را چنان گاز گرفت که نزدیک بود کنده شود.
این گونه شد که نقشه انقطاع و نابودی نسل امامت شیعه در یوم کیپور به سنگ خورد و عاشورا گذشت و آنها دستشان به قطع نسل ائمه اطهار نرسید.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
فقط نگاه حرام و حرامیان نبود. زدن و توهین به امام سجاد یک طرف، و از طرف دیگر فشار سیل جمعیت سبب شهادت دو سه نفر دیگر از کودکان شد. تا جایی که زیرِ دست و پا خفه شدند و حتی به اهل بیت اجازه ندادند که جنازه آن دردانهها را از روی زمین بردارند.
و باز اتفاق بدتر این که؛ در همان روز و با سیل جمعیت، در حالی که مردها اسرا را کتک میزدند و زنهای یهودی از پشت بام سنگ و آب جوش روی سر آنان میریختند، و در حالی که سرهای مقدس شهدای کربلا بر بالای نیزه بود و پیشاپیش و جلوی چشم زنان و کودکان، سرها را حرکت داده بودند، شمر تصمیم گرفت که شقاوت و حرام زادگی خود را به تمامه و کماله نشان بدهد. به همین خاطر، جمعیت و اسرا را به طرف بازار بزرگ شام هدایت کرد. بازاری که...
زبانم لال...
العیاذ بالله...
محل خرید و فروش بردگان و کنیزان بود.
اراده الهی این بود که اتفاق ناگوار و غیر قابل ذکر رخ ندهد. اما همین که زینب کبری و امام زین العابدین و سایرین را شبها و روزها در خرابه کنار آن بازار اسکان دادند، درد و غم کم و کوچکی نیست و بند دلها حق دارند که پاره شوند و هر با شرف و با غیرتی، حق دارد که قالب تهی کند.
شمر به اصلش برگشته بود. شاید زیر لب میگفت؛
کجاست آن پیرمرد یهودی که مرا برای این روزها تربیت کرد؟
کجاست تا ببیند که حساب «خیبر» و «خندق» و «بنی قریظه» و «بنی قینقاع» و «بنی نظیر» را یک جا از اهل بیت محمد و علی گرفتم؟
کجا هستند داییهای من در بنی کلاب که ببینند پسر راعیه چه کرد و چهها که بلد است؟
آن پیر یهودی و راعیه و داییهایم تا یک جایی مرا تربیت کردند اما این مسیر، مسیری بود که خودم انتخاب کردم و موفق شدم که در دوران مجتبی حسن، حکومت امامان شیعه و در دوران حسین، نسل امامانشان را کم و کوتاه کردم.
نشد منقطع کنم.
دیگر هم فایده ندارد...
از یوم کیپور گذشت...
اما...
کردم آنچه را که از دستم بر میآمد...
کردم آنچه که آرزویش را داشتم.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
زینب کبری ادامه داد؛
«میگوئی کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند اینجا بودند و هنگام گفتن این جمله با چوب به دندان پسر پیغمبر میزنی؟ ابداً به خیالت نمیرسد که گناهی کردهای و رفتار زشتی مرتکب شدهای! بی جهت شادی مکن! چون بزودی در پیشگاه خدا حاضر خواهی شد، آن وقت است که آرزو میکنی کاش کور و لال بودی و این روز را نمیدیدی.
و اما آن كسی كه تو را چنین به ناحق برگردن مسلمانان سوار كرد (یعنی معاویه) در محكمه الهی حاضر خواهد شد. روزی كه دادخواه، محمد صلی الله علیه وآله، دادستان خدا و دست و پای شما گواه جنایات شما در آن محكمه باشد. در آن روز خواهی دانست كه تو بدبخت تری یا پدرت معاویه؟
یزید! ای دشمن خدا! و پسر دشمن خدا! سوگند به خدا تو در دیده من ارزش آن را نداری که سرزنشت کنم و کوچکتر از آن هستی که تحقیرت نمایم.»
تا زینب این جمله را گفت، سرجون مثل مارگزیده به خودش پیچید و هم زمان، سفرای کشورها زیر چشم به یزید نگاه میکردند.
زینب ادامه داد و گفت؛
«اگر گمان می كنی با كشتن و اسیر كردن ما سودی بدست آورده ای، بزودی خواهی دید آنچه سود می پنداشتی جز زیان نیست. آن روز جز آنچه كردهای حاصلی نخواهی داشت، آن روز تو عبیدالله بن زیاد را به كمک می خوانی و او نیز از تو یاری می خواهد! تو و پیروانت در كنار میزان عدل خدا جمع می شوید، آن روز خواهی دانست بهترین توشه سفر كه معاویه برای تو آماده كرده است این بود كه فرزندان رسول خدا صلّی الله علیه وآله را كشتی.»
در جمع ولوله افتاد. یزید زبانش بند آمده بود و هر چه زده بود و مستی کرده بود، از سر و هوشش پرید. همه به هم میگفتند که الان یزید چه میکند و فلان کار را خواهد کرد.
که زینب با صلابت و شجاعت فریاد کشید: «به خدا قسم من جز از خدا نمیترسم و جز به او شکایت نمیکنم. هر کاری میخواهی بکن! هر نیرنگی که داری به کار زن! هر دشمنیای که داری نشان بده! به خدا این لکه ننگ که بر دامن تو نشسته است هرگز پاک نخواهد شد.
سپاس خدای را كه كار سروران جوانان بهشت (یعنی امام حسن و امام حسین علیهماالسلام) را به سعادت پایان داد و بهشت را برای آنان واجب ساخت. از خدا میخواهم رتبههای آنان را فراتر برد و رحمت خود را بر آنان بیشتر گرداند. چون سرپرست و یاوری تواناست.»
سکوتی مرگبار سراسر کاخ را فراگرفت. حتی نفس در سینه سرجون رومی حبس شده بود و با دستانی گره کرده و لرزش بدن، منتظر بود که یزید یک حرفی بزند و یک چیزی بگوید که زبان زینب را ببندد و یا لااقل او را مسخره کند و اسرا را اسباب خنده و مسخرگی کنند.
بقیه هم همین توقع را از یزید داشتند. همه سرها رو به طرف یزید برگشت. همه منتظر بودند تا ببینند یزید چه جوابی به آن جلسه جشنی که تبدیل به جلسه محاکمه شده بود، دارد؟
که یهو یزید که ناتوانی خود و قدرت حریف را دید و آثار ناخوشایندی را در چهره حاضران ملاحظه کرد، تیر خلاص را به آبروی خودش و بنی امیه زد و با گفتن یک جمله، بازی و جنگ برنده شده را باخت و حرفی زد که حاکی از شکست و استیصال کامل بود. یزید گفت: «خدا بکشد پسر مرجانه را؛ من راضی به کشتن حسین نبودم...!»
سرجون فهمید که یزید چه گاف بزرگی داده! محکم به پیشانی خودش زد و زیر لب به یزید و پدرش فحش داد. بقیه هم فهمیدند که یزید به چه اعتراف کرد و به نوعی خودش و پسر مرجانه را به اشتباه متهم کرد.
در همان جلسه بود که سرجون متوجه شد که دیگر شام جای ماندن او نیست و یزید ناخواسته به لکه ننگ بزرگی اعتراف کرده. لکه ننگی که حکایت از دومین عصیان بزرگ قبیله تاریک یهود، یعنی قتل اباعبدالله الحسین دارد.
به خاطر همین، چیزی نگذشت که سرجون بن منصور از شام به اورشلیم مهاجرت کرد و تا آخر عمر در آنجا ماند و دیگر به کاخ بنی امیه برنگشت. اما نامش برای همیشه در صفحات تاریک و سیاه تاریخ ماند و دومین عصیان یهود به اشاره و شیطنت او در پشت پرده، و بازیگری شمر و مروان و عبیدالله بن زیاد و بنیدارم و سایرین در روی پرده برای همیشه ثبت و ضبط شد.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
من پسر آن كسى هستم كه برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مىرزميد، و دو بار هجرت و دو بار بيعت كرد، و در بدر و حنين با كافران جنگيد، و به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيد، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبيا و از بين برنده مشركان و امير مسلمانان و فروغ جهادگران و زينت عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگانم، من فرزند بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بيت پيامبر هستم، من پسر آنم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را يارى كرد، من فرزند آنم كه از حرم مسلمانان حمايت فرمود و با مارقين و ناكثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه كرد، من فرزند بهترين قريشم، من پسر اولين كسى هستم از مؤمنين كه دعوت خدا و پيامبر را پذيرفت، من پسر اول سبقت گيرندهاى در ايمان و شكننده كمر متجاوزان و از ميان برنده مشركانم، من فرزند آنم كه به مثابه تيرى از تيرهاى خدا براى منافقان و زبان حكمت عباد خداوند و يارى كننده دين خدا و ولى امر او، و بوستان حكمت خدا و حامل علم الهى بود.
او جوانمرد، سخاوتمند، نیکوچهره، جامع خیرها، سید، بزرگوار، ابطحی، راضی به خواست خدا، پیشگام در مشکلات، شکیبا، دائماً روزهدار، پاکیزه از هر آلودگی و بسیار نمازگزار بود. او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسیخت و شیرازه احزاب کفر را از هم پاشید. او دارای قلبی ثابت و قوی و ارادهای محکم و استوار و عزمی راسخ بود وهمانند شیری شجاع که وقتی نیزهها در جنگ به هم در میآمیخت آنها را همانند آسیا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراکنده میساخت. او شیر حجاز و آقا و بزرگ عراق است که مکی و مدنی و خیفی و عقبی و بدری و احدی و شجری و مهاجری است، که در همه این صحنهها حضور داشت. او سید عرب است و شیر میدان نبرد و وارث دو مشعر، و پدر دو فرزند: حسن و حسین. آری او، همان او (که این صفات و ویژگیهای ارزنده مختص اوست) جدم علی بن ابی طالب است. آنگاه فرمود: من فرزند فاطمه زهرا بانوی بانوان جهانم.]
سپس حضرت، آنقدر به این حماسه مفاخره آمیز ادامه داد که شیون مردم به گریه بلند شد! یزید بیمناک شد و برای آنکه مبادا انقلابی صورت پذیرد به مؤذن دستور داد تا اذان بگوید. بلکه امام سجاد علیه السلام را به این نیرنگ ساکت کند!
مؤذن برخاست و اذان را آغاز کرد؛ همین که گفت: الله اکبر، امام سجاد علیه السلام فرمود: چیزی بزرگتر از خداوند وجود ندارد.
و چون گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام علیه السلام فرمود: موی و پوست و گوشت و خونم به یکتائی خدا گواهی میدهد.
و هنگامی که گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام علیه السلام به جانب یزید روی کرد و فرمود: این محمد که نامش برده شد، آیا جد من است و یا جد تو؟ اگر ادعا کنی که جد توست پس دروغ گفتی و کافر شدی، و اگر جد من است چرا خاندان او را کشتی و آنان را از دم شمشیر گذراندی؟
سپس مؤذن بقیه اذان را گفت و در حالی که در بین مردم ولوله افتاده بود، یزید پیش آمد و فورا نماز ظهر را گزارد و در چشم به هم زدنی، مسجد را ترک کرد.
ببینید آل یهود و آل اُمیه چه کرده بودند که مردم اصلاً فکر نمیکردند اُسرای کربلا مسلمان باشند. چه برسد به این همه فضایل و خصوصیات درجه یک!
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
زینب و ام البنین در مدینه دقیقاً همان کاری را کردند که حدوداً نیم قرن قبل از آن، مادرشان حضرت زهرا به آنان یاد داده بود و آن مدل گریه و تالّم را به همراه ظلم ستیزی و دفاع جانانه و ادیبانه از حق و ولایت را به ارث برده بود.
زینب مانند مادرش به همراهی ام البنین، کسانی نبودند که از تهدید کسی بترسند و از افشاگری و خواندن اشعار ضد اموی دست بردارند. امام سجاد نیز در این میان نقش محوری داشتند و به تربیت شاگرد جهت تعظیم شعائر و قیام حسینی اقدام کردند.
تا آن جا که در طول کمتر از پانزده ماه، امام سجاد و حضرت زینب به شام فراخوانده و تبعید شدند. بنب امیه آن دو بزرگوار را مجبور کرد که به شام بروند و به یزید پاسخگو باشند.
از همان اول، کسی جرئت تو گفتن به ام البنین نداشت و احدی از بنی امیه دلش نمیخواست پای ام البنین به شام و مجلس یزید باز بشود. چرا که دیگر آن وقت معلوم نبود چه بشود؟ و چه آشوب بزرگی در شام ایجاد گردد؟
برخلاف تصور ما این قدر امام سجاد مبارز و سیاسی و نخبه پرور و حساب شده عمل میکرد، که اخبار خوبی از مدینه به شام نمیرفت و یزید مجبور شد برای دومین بار، عمه سادات و برادر زاده گرامی اش را تبعید کند.
تا این که رنج سفرها و فشار پاسخگوییها و روشنگریها موجب شد در پانزده رجب سال 62 قمری، یعنی حدوداً هجده ماه پس از واقعه کربلا زینب کبری در شام به بستر بیماری بیفتد و در همان جا در نزدیکی قبر دردانه امام حسین روح بلندش به طرف سید و سالارش؛ حضرت اباعبدالله الحسین پرواز کند.
اما ...
سال شصت و دو قمری دو اتفاق ناگوار دیگر هم افتاد و آن این بود که دو بانوی آزاده و واجب التعظیم یعنی «بانو رباب» و «بانو ام السلمه» نیز از دار دنیا رفتند و یا بهتر است بگویم از غم جانکاه کربلا و به فاصله چند هفته از یکدیگر، دِق کردند.
ام السلمه به سوی رسول خدا ...
و بانو رباب، به شش ماههاش...
به علی اصغرش پیوست.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
خواستی چهارتا قبر اگه بسازی
کوچیک درس کن واسه عباسمو
رفت و دل اهل حرم خالی شد
دست امیر لشگرم خالی شد
یه جور زدن با تیر به چشم نازش
کاسة چشم پسرم خالی شد
توو علقمه راهشو بند آوردن
چی به روز قد بلند آوردن
گریه م از اینه توی بزم شراب
سرش رو با بگو بخند آوردن
سراغشو از این و اون میگیرم
جونی ندارم ولی جون میگیرم
حالا که مادر نداره حسینم
خودم میام براش زبون میگیرم
بهم بگو که نور عینم کجاست
بگو غریب عالمینم کجاست
من خبر بچه هامو نمیخوام
فقط به من بگو حسینم کجاست
جمعیت کاروونت کم شده
فقط بگو، بگو حسینم کجاست
روزی که رفت فکر اجل نکردم
پیشش به دلشورم محل نکردم
نخواستم حس کنه که بی مادره
عباسمو اگه بغل نکردم
گفتی تموم دشتو دشمن گرفت
تک تک بچه هامو از من گرفت
زینب من بگو آخر کی اومد؟!
سر حسینمو به دامن گرفت
بگو دروغه غارت پیرهنش
مثل رسوم جاهلا کشتنش
شاید هزارتا زخمو باور کنم
باور ندارم رگای گردنش
بگو لباشو چاک چاک نکردن
با پیرهنش خنجرو پاک نکردن
الهی به خاک سیاه بشینن
سه روز و شب بچمو خاک نکردن
میگن که خورشیدم چه بی فروغ بود
محل ذبحش حسابی شلوغ بود
حرفایی که بشیر با گریه میگفت
زینب من بگو که همه دروغ بود
بشیر میگفت اشک حسینو دیده
شنیده که زخم زبون شنیده
میگفت با چه زحمتی رو ذوالجناح
تیر سه شعبه از کمر کشیده
بشیر میگفت پَرش رو برده بودن
با نیزهها سرش رو برده بودن
دختری تو خیمه تو آتیش میسوخت
یه عده معجرش رو برده بودند
خوندی تموم روضه رو هر چی بود
گفتی غم وداع اکبر چی بود
اما میون این همه مصیبت
نفهمیدم گناه اصغر چی بود؟
عزیز من همین که راه دور رفت
شادی دیگه از این دل صبور رفت
نمیتونم باور کنم هنوزم
سر حسینم میون تنور رفت
مردم شهر سر به سرم نذارید
زخم زبون رو جیگرم نذارید
گریة من فقط برا حسینه
گریه مو پای پسرم نذارید
غمِ ربابه که به غم اسیره
طفل خیالیشو رو دست میگیره
شبا هی از خواب میپره هی میگه
آبش بدید، آبش ندید، میمیره
رباب نمیشه با غم تو سر کرد
بدون گریه شبا رو سحرکرد
رباب! درد من و درد تو مثل همه
حرمله هر دومون رو بی پسر کرد...
پایان
«وَسَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مُنقَلَبٍ ینقَلِبونَ»
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی