eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
393 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
7 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
به ایشان در سال سی و شش قمری «جنگ جمل» و فتنه گری ناکثین به سرپرستی عایشه و با حمایت علنی معاویه و به اسم خونخواهی عثمان، توسط دو صحابه ساده لوح پیامبر به نام طلحه و زبیر اتفاق افتاد. دست به شمشیر بردند و با اینکه علی علیه السلام علاقه ای به جنگ با آنان نداشت، اما درگیر شدند. در جنگ جمل، پس از اینکه محمد حنفیه نتوانست اهل جمل را شکست دهد، امیر مومنان امام حسن و امام حسین را به میدان فرستاد. آن دو آقازاده چنان اهل جمل را درو کردند که لشکریان عایشه از هم پاشید و نهایتا شتر عایشه را سر بریدند و عایشه را به همراه برادرش «محمد بن ابوبکر» که عاشق امام علی بود و از طفولیت در خانه و دامن امیر مومنان بزرگ شده بود، به مدینه فرستادند. جنگ دوم در سال سی و هفت قمری و با مردم دغل باز شام به رهبری «معاویه» و معاونت «عمرو عاص» رخ داد و به «جنگ صفین» مشهور است که هجده ماه به طول انجامید. ابالفضل العباس در این جنگ حضور داشت و علی رغم اصرارهایی که به مالک اشتر و امیرمومنان داشت، فقط یک بار اجازه میدان یافت و در همان یک بار، صحنه ای خلق کرد که دوست و دشمن انگشت به دهان ماندند. ابالفضل صورتش را پوشیده بود و وقتی علت این کار را از امام علی علیه السلام جویا شدند فرموده باشند که: او قمر عشیره است و برای جلوگیری از چشم زخم باید صورتش را می پوشاند. پس از آن، هرچه عباس اصرار کرد، اجازه میدان پیدا نکرد تا اینکه برای آرامش او امیرالمومنین علیه السلام فرموده باشند: «انتَ ذُخرٌ للحسین» تو گنج و ذخیره برای روز حمایت از حسین هستی! ادامه دارد...
دلیل این تصمیم آن بود که اذهان عمومی، مرعوب روایت ساختگی یهود بشود و گردی دامن معاویه و اهل شام ننشیند. تا اینکه بالاخره در سحرگاه نوزدهم ماه مبارک رمضان سال چهل قمری، عبدالرحمن موفق شد که امیر مومنان را در محراب مسجد کوفه ترور کند و چنان زخم کاری به پیکر مطهر ایشان وارد کند که کمتر از چهل و هشت ساعت بعد، جهان اسلام و بشریت از وجود مبارک امیرمومنان محروم و یتیم شود. نکته ی فوق العاده مهم اینجاست که؛ وقتی عبدالرحمن امیر مومنان را ترور کرد و حضرت در محراب افتادند و کل محراب از خون مطهرشان قرمز شد، جمله تاریخی فرمودند که متاسفانه فقط بخش اول آن را همه نقل می کنند و آن همان جمله معروف «فزت و ربّ الکعبه» است. یعنی به خدای کعبه قسم که رستگار شدم. اما این جمله، یک دنباله مهمتر دارد که امیر مومنان در همان حالت، با صدای بلند و رسا فرمودند. و آن جمله این بود «خُذِ ابنَ المرئه الیهودیه» یعنی «بگیرید پسر زن یهودی را»! این جمله به طور آشکار و واضح، دال بر یهودی بودن ضارب و نقش دست مخفی یهود در این جنایت نابخشودنی دارد. علمای بزرگ و منابع معتبر زیادی در تفسیر آیه چهار سوره مبارکه اسرا که فرموده [وَقَضَيْنَا إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] و خبر از دو فساد بزرگ و جنایت نابخشودنی یهود دارد، فرمودند که «فساد اول یهود؛ قتل امیر مومنان علی علیه السلام است» که با نقشه ای حساب شده و با بازیگری عواملی رخ داد که مادرانشان از قوم یهود بودند و فرزندانشان را با آموزه های یهود و برای چنین ماموریت هایی تربیت کرده بودند. ادامه دارد...
یکی از نکات مهم که در سال چهل و پنج قمری یعنی اواسط امامت امام حسن علیه السلام اتفاق افتاد این بود که بانو ام البنین با مشورت با حضرت زینب و اجازه از امام حسن و امام حسین تصمیم گرفت که برای شیر پسرش ابوالفضل العباس، همسری انتخاب کند. پس از مشورت با زینب کبری و سایر بزرگان بنی هاشم، از آنان اجازه گرفت که به دوست دوران کودکی اش یعنی «بانو حکیمه» سر بزند. بانو حکیمه در آن دوران ساکن مدینه نبود و در نقطه ای از عراق با قبیله و عشیره همسرش زندگی می کردند. ام البنین به آنجا سفر کرد و مهمان حکیمه شد. اینقدر صفا و صمیمیت بین آن ها احیا و خاطرات کودکی و نوجوانی آنها زنده شد که حد و حصر نداشت. - حکیمه جان! پسرم از بزرگان و دلاوران عرب و بنی هاشم شده. صورتش مثل ماه می درخشد و به فرزند علی بودن افتخار می کند. گفتم تو هم عاقلی و هم همیشه دلم می خواست که از تو برای پسرم دختر بگیرم. چون می دونم که دختری که زیر دست تو بزرگ بشود او هم حکیمه و عاقله می شود. - وصف پسرت را شنیدم. اگه بگم منتظر چنین لحظه ای نبودم، دروغ گفتم. من دختری دارم که از من عاقله تر و ادیب تر است. بسیار با حیا و وزین. کسی هم کُفو او ندیدم. به نظرم دخترم را ببینی بد نیست. ام البنین خوشحال شد و وقتی پذیرفت، حکیمه دخترش را صدا زد. وقتی دخترش وارد شد، اینقدر مهر آن دختر در دل ام البنین نشست که آغوش باز کرد و او را در بغل گرفت. سپس آن دختر آداب‌دان خم شد و دستان ام البنین را بوسید. ام البنین پرسید: مرحبا دختر! مرحبا دختر حکیمه! اسمت چیه؟ آن بانوی جوان پاسخ داد: «لُبابه» (لبابه به معنای عقل خالص و برگزیده و دانشمند) ام البنین لذت برد از این همه تربیت درستی که حکیمه کرده و دخترش رو باب دل ام البنین و شیر پسرش بار آورده بود. ادامه دارد...
کسی خبر نداشت و این گروه در سایه غفلت بنی امیه و در خارج از مدینه مشق رزم می کردند. تا دستان مخفی یهود و منافقان به کرانه آستان آنان نرسد و با آسوده خاطره بیشتری آموزش ببیند. چند سالی گذشت و شاید سال‌های پنجاه و شش یا پنجاه و هفت قمری بود که لبابه فرزند سوم برای ابالفضل العباس آورد و اسم او را «عبیدالله» گذاشتند. عبیدالله از همان اول، آغوش مادرش را محکم تر گرفته بود و تا اندکی از لبابه دور می شد، بی قراری می کرد. هرچه لبابه تلاش کرد که عبیدالله را در دامن تربیت و تعلیم ام البنین قرار بدهد، چندان موفق نشد. هرچند عبیدالله بسیار مادربزرگش را دوست داشت اما دامن لبابه را نمی توانست رها کند. به همین خاطر، از لحاظ روحی و توانایی ذاتی، به مادرش تمایل بیشتری نشان داد و بعدها از عُبّاد و ادیبان و زاهدان دوران خودش قرار گرفت. آن جمع دلاور و نورانی، با حمایت های مخفیانه و چراغ خاموش ام البنین و زینب کبری شکل گرفت و عجیب تر از عجیب آنجاست که آن جمع، زیرِ گوش و بیخِ گلوی جاسوسان موذی و مرموز دستگاه معاویه در مدینه تشکیل شد. جاسوسانی که مورخان از خباثت آنان آورده اند که حتی مرد در بستر می ترسید و شک داشت که آیا همسرش جاسوس معاویه هست یا خیر؟! با چنان خفقانی، البته جبهه حق همیشه باید چند قدم جلوتر باشد و اصلا تجربه ثابت کرده که قوی ترین گروه های مبارزاتی، گروه های مجاهدان و چریکی است که در خلوت و دور از چشم عیون(جاسوسان) تشکیل و قوی بشوند. از سال پنجاه که امام مجتبی شهید شدند، امام حسین به مدت یازده سال امامت کردند که ده سال از سال های امامت ایشان، در دوران سیاه و ننگین و خفقان معاویه لعنت الله علیه بود. البته همان طور که جبهه حق در خفا در حال شکل گیری و آمادگی بوده، دستان مخفی یهود در عرصه های مختلف، عواملش را در حکومت بنی امیه کاشت که آشنایی با برخی از آنان خالی از لطف نیست. ادامه دارد...
نکته حائز اهمیت، چیزی بالاتر از این افراد و اشخاص یهودی و یهودی زاده است. چرا که مطابق اسناد زیادی که در منابع اسلام و یهود وجود دارد، دستان مخفی یهود به معاویه برای فتح دو نقطه کمک های بلاعوض و اساسی نمود؛ یکی فتح اطراف شام و اتصال شام به اطراف و نزدیکی های اورشلیم است. و دیگری به معاویه در فتح شمال آفریقا و آندلس کمک های نمایان و علنی کردند. چرا؟ زیرا آزادی و آسایش و تامین هستی خود را در موفقیت اسلام اُموی می دانستند. تا آنجا که معتقد بودند که هرچه حکومت معاویه و اسلام اموی از شرق و شمال و یا جنوب تا اسپانیا و هند توسعه می یافت، همان قدر ریاست کل جامعه یهود و اقتدارش زیادتر می شد. تا اینکه سرانجام، سال شصت خبری فرا رسید و معاویه در خطبه ای گفت: «حکومت من به درازا کشیده و من و شما از همدیگر دلزده شده ایم و آرزوی جدایی از یکدیگر را داریم.» با فاصله اندکی پس از این سخنرانی، معاویه در بستر بیماری افتاد. معاویه کِی آرزوی مرگ کرد؟ زمانی که همه ماموریت ها و کارهای خود را به پایان رسانده و تمامی بسترها را برای آخرین مرحله، که همان مرحله عصیان دوم یهود فراهم کرده بود. اما... مشکل اینجاست که آخرین مرحله نباید به دست او انجام می پذیرفت و زشتی این کار باید به پای دیگران نوشته می شد. حتی اگر آن دیگری فرزند خودش باشد...   ادامه دارد...
یزید جلسه اضطراری تشکیل داد و سه چهار نفر از نزدیکانش را به دعوت سرجون دور هم جمع کرد. یکی از حضار حرف مهمی زد و گفت: «تا حسین در مدینه باشد، از یک سو قابل کنترل است اما اگر همچنان بیعت نکند دهان کجی به یزید است. پس باید کاری کنیم که یا سکوتش را علنی تر بشکند تا کل مدینه را ناامن کنیم و قتل عام مدینه را گردن او بیندازیم و یا نهایتا باید کاری کرد که حسین خروج کند و رسما عَلَم مخالفت را بلند کند.» یکی دیگر از حضار گفت: «طبق پیش بینی معاویه، عراقی ها در حال مکاتبه و دعوت از حسین هستند و اگر بشود با یک تیر، دو نشان بزنیم، یعنی هم حسین را بزنیم و هم کسانی را که در عراق هستند را سلاخی کنیم، کار را در یک عملیات یکسره کرده ایم.» سرجون آخر همه حرف زد و گفت: «دو کار در دستور قرار می گیرد؛ یکی ناامن کردن مدینه برای حسین و دوم سرباز کردن دُمل عراق.» نفر اول پرسید: «اگر کار حسین در مدینه و یا خارج از مدینه تمام شد اما عراق به خونخواهی او درآمد چه کنیم؟» سرجون جواب داد: «کار را باید به کاردان سپرد. دو کاردان در این کارزار سراغ دارم که یکی مدینه را روبه راه کند و دیگری عراق را در مشت و قدرتش بگیرد.» یزید دهان باز کرد و پرسید: «پدرم از رویارویی با حسین منعم کرد اما برای کنترل عراقِ همیشه ناراضی، کسی را به من معرفی نکرد!» سرجون لبخندی زد و جواب داد: «اما پدرت هم به من توصیه خواباندن غائله حسین را کرد و هم کاندید حجله عراق رو معرفی کرد. یزید انگوری را که در دستش بود زمین گذاشت و پرسید: «کی؟» سرجون سرش را نزدیک تر آورد و گفت: «مدینه را به مروان می سپاریم و عراق عرب را هم به عبیدالله بن زیاد!» ادامه دارد...
همین طور که عبیدالله بزرگ می‌شد، علی علیه السلام شهید شد و دوران سیاه خلافت معاویه پیش آمد. زیاد کسی نبود که به چشم خلیفه نیاید. هر کسی خلیفه می‌شد، خود را از هوش و توانمندی‌های زیاد بی نیاز نمی‌دید. به خاطر همین، زیاد مسئولیت‌های بزرگ‌تری را از سوی معاویه پذیرفت. وقتی زیاد را والی بصره کردند، مرجانه و عبیدالله را علنی معرفی کرد و با آنها به طرف بصره رفت. چند سال بعد که عبیدالله نوجوانی را در حال سپری کرده بود، معاویه تصمیم گرفت که زیاد را برای سرکوب قائله مرو و خراسان بفرستد. همان ماموریت سبب شد که پدر و پسری فتوحات قابل توجه و چشمگیری داشته باشند و کم کم در کنار اسم زیاد، اسم پسرش هم سر زبان‌ها بیفتد. همین اوضاع و احوال زیاد، سبب شده بود که هر جا قائله خطرناک و امنیتی پیش می‌آمد، فوراً او را صدا می‌کردند و او هم می‌رفت و حل می‌کرد و برمیگشت. تا جایی که حتی یک ماموریت شکست خورده در کارنامه زیاد مشاهده نکردیم و از زمان عمر و امام علی تا زمان معاویه، هر چه به او سپرده می‌شد، با هوش و سنگدلی و کاردانی که داشت، از خود اثر قابل توجهی باقی می‌گذاشت. زیاد، فردی زیرک و خشن بود و در آغاز امارتش در بصره در زمان معاویه، به مسجد بصره رفت و خطبه خواند و مردم را شدیداً تهدید کرد. او در امارتش، بسیار خشن و قاطع عمل می‌کرد و به همین خاطر امنیت کامل در سرزمین‌های تحت سیطره‌اش حاکم بود. او این مدل حکومت داری را به پسرش آموزش داد و عبیدالله را لنگه خودش بار آورد. با وجود همراهی‌اش با علی بن ابی طالب و برتری دادن او نسبت به معاویه در صفین و تظاهر به شیعه‌گری، در زمان امارتش بر بصره و کوفه در زمان معاویه، از راه خویش بازگشت و بر شیعیان سخت گرفت و بسیاری از آنها را زندانی و برخی از آنها را به قتل رساند. مشهورترین ماجرای سخت گیری بر شیعیان در زمان زیاد، دستگیری و قتل حُجر بن عدی و یارانش است. زیاد آنها را به جرم اینکه به علی دشنام نمی‌دهند و به دشنام دهندگان اعتراض می‌کنند، بازداشت و زندانی کرد و به دستور معاویه راهی شام نمود. حجر و یارانش به دستور معاویه در جایی به نام مرج عذراء به بدترین شکل به شهادت رسیدند. تا جایی که معاویه بعدها اقرار کرد و می‌گفت کاش این همه بر حجر بن عدی سخت نگرفته بودم. معجونِ روحی و رفتاری زیاد در فرزندش عبیدالله تبلور کرد و پس از این که زیاد در سال 53 قمری و بر اثر طاعون درگذشت، فرزندی به مراتب باهوش‌تر و سنگدل‌تر و البته و صد البته علی ستیزتر از خودش باقی گذاشت و رفت. تا جایی که در جلسه مشورتی یزید که برای خواباندن قائله عراق و سرکوب کردن امام حسین با سه چهار نفر از یهودی زاده‌های دربارش گرفت، سرجون تا نام عبیدالله را به زبان آورد و گفت که «معاویه گفته تا عراقی‌ها سرباز زدند و شورش کردند، دوای درد آنها عبیدالله بن زیاد است، او را با حفظ سمت به عراق منصوب کن تا مثل پدرش همه جا را برایت امن کند»، یزید این پیشنهاد را پذیرفت و عبیدالله که حاکم بصره بود، با حفظ سمت، به استانداری کوفه منصوب شد تا کوفه را ابتدا از چنگ مسلم بن عقیل و سپس از دست یاران امام حسین درآورد و نگذارد پای امام حسین به کوفه برسد. در آن جلسه، سرجون نام یک نفر دیگر را هم برد که یادآوری زندگانی او نیز مو بر تن آدم سیخ می‌کند و حاوی نکات ظریفی است... ادامه دارد...
مروان به خشم آمد و فریاد کشید: «به خدا! از من جدا نمی‌شوی تا اینکه با خواری با یزید بیعت کنی؛ زیرا شما خاندان ابوتراب از کینه خاندان ابوسفیان سیراب شده‌اید و حق دارید که آنها را دشمن بدارید و آنها هم حق دارند که دشمن شما باشد.» کلاً وقتی معاویه و مروان و باقی دشمنان اهل بیت می‌خواستند شان و جایگاه علی علیه السلام را کوچک کنند، ایشان را با لفظ «ابوتراب» خطاب می‌کردند. با این که این صفت را پیامبر به ایشان داده بود و دلالت بر اوج خاکی بودن و ساده زیستی امیر مومنان دارد. امام حسین بر سر مروان فریاد کشید: «ای ناپاک! از من دور شو که من از اهل بیت پاک هستم، خداوند درباره آنان این آیه را بر پیامبرش صلی الله علیه و آله نازل فرمود: «اِنَّما یُریدُ اللَّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ و َیُطَهِّرَکُمْ تَطْهيراً» او نمی‌توانست کلام امام را تحمل کند. وی به آتش درد و اندوه می‌سوخت، تا آن که امام به وی فرمود: «تو را مژده باد به هر چیزی که پیامبر صلی الله علیه و آله نمی‌پسندد، روزی بر پروردگارت وارد می‌شوی و جدم از تو درباره حق من و حق یزید، خواهد پرسید». تا این که مروان پا از حد خودش درازتر کرد و نام مبارک حضرت زهرا را آورد و جسارتی به ایشان کرد و در ادامه گفت: «اگر شما به فاطمه افتخار نکنید به کدام افتخارات بر ما برتری دارید؟» ناگهان امام حسین به طرف مروان شتافت و گلوی مروان را گرفت و فشار داد و عمامة او را به گردنش پیچید تا آن که مروان بیهوش بر زمین افتاد. سپس امام او را رها کرد و روی به مردم نمود و فرمود: شما را به خدا اگر به نظر شما گفتارم راست بود تصدیقم کنید والا نه! آیا غیر از من و برادرم دوستی در روی زمین برای پیغمبر می‌شناسید؟ همه مردم تصدیق کردند و با هم گفتند: به خدا نمی‌شناسیم. بعد از آن، حضرت فرمود: من در روی زمین ملعونی و پسر ملعونی غیر از این و پدرش حِکَم که تبعید شدة پیغمبر بود، نمی‌شناسم و به خدا قسم بر جابرسا و جابلقا - که یکی در دروازه شرق و دیگری در دروازه غرب است - از میان کسانی که رنگ اسلام بر خود دارند، دشمن‌تر به خدا و بر پیغمبر و به خاندان او معلوم نیست، جز مروان و پدرش. ادامه دارد...
پس از اینکه توصیه‌های لازم را به ام البنین کردند، به منزل برگشتند و مستقیم سراغ گنجه‌ای در کنج اتاقشان رفتند. دو سه قطعه برداشتند و دوباره از خانه خارج شدند. کمی آن طرف تر منزل اُمّ سَلَمه؛ همسر محترم رسول خدا بود. خانم بسیار با عظمت و خردمند که البته ابتدا همسر یکی از شهدای احد بود. قصد ازدواج مجدد نداشت و لذا به ابوبکر و عمر جواب منفی داد. اما وقتی رسول خدا از ایشان خواستگاری کردند، ادب خرج داد و با نهایت تواضع و اخلاص گفت: «من خصوصیاتی دارم که شاید به درد شما نخورم. من غیرتمند هستم و ممکن است شما را آزرده خاطر کند. به علاوه اینکه سن من بالا رفته و از جوانی من گذشته.» پیامبر لبخند زدند و به او پاسخ دادند و در نهایت ام سلمه به ازدواج راضی شد. اینقدر ام سلمه نزد پیامبر محبوب بود که مراسم عقد حضرت زهرا سلام الله علی‌ها در خانه او برقرار شد. همچنین آنقدر زن عاقل و جنگ شناس و دلیری بود که در پنج غزوه (جنگ‌هایی که رسول خدا در آن حضور داشتند) حضور داشت که سه غزوه مربوط به حمله به یهود می‌باشد. همچنین او در خیبر و حدیبیه حضور فعال داشت. حضوری از جنس مشاوره نظامی و جنگی! تا جایی که در حدیبیه به پیامبر گفت که «بدون توجه به دیگران، سر بتراشید و قربانی کنید.» پیامبر هم همین کار را انجام دادند. اینقدر مورد اعتماد پیامبر بود که پیامبر قبل از شهادت، سه چیز را به او سپردند؛ یکی فهرستی از اهل بهشت و جهنم دوم دست خطی برای امیرالمومنین و سوم مقداری تربت کربلا! ضمناً اینقدر این بانو شجاع و بیان نافذ و منطق بحران داشت که در ماجرای غصب فدک، آبروی خلیفه را برد و از فاطمه زهرا سلام الله علی‌ها دفاع جانانه کرد. تا اینکه خلیفه دستور داد از آن سال به بعد، مُقرّری او را از بیت المال قطع کردند و حقوقی از بیت المال نمی‌گرفت. ادامه دارد...
- نرو! نرو مادر جان! + به خدا قسم حتی اگر نروم، این ها دست از سر من برنمی دارند و مرا می‌کشند. این سفر من است. می‌خواهی قبر و محل شهادت من و یارانم را ببینی؟ ام سلمه چشمانش را کمی پاک کرد و وقتی امام حسین، دست بر چشمان او کشید به اذن الهی پرده‌ها کنار رفت و شعاع دید او گسترش پیدا کرد و همه مسیر کربلا را دید. وقتی امام، ام مسلمه را آرام و سفارشات دیگر را به ایشان و ام البنین کرد، در واقع مدینه النبی و اول پایگاه اسلام و انقلاب نبوی را به دو شیرزن سپرد و آن جا را ترک کرد. دو شیرزنی که در برهه‌های مختلف، اسلام و ولایت را حفظ و از کیان آن دفاع کرده بودند. امام در واقع با قرار دادن آن دو بانو در مدینه و سفارشات لازم به آنان، عقبه حرکت سیاسی و انقلاب حسینی را محکم کرده و زار و زندگی خود و بنی هاشم را به آنان سپردند و با خیال آسوده از مدینه آهنگ رفتن کردند. وقت رفتن از مدینه... وقتی حضرت موسی با آن دو قِبطی درگیر شد و در حمایت از مظلوم، با نواختن بر صورت آن دو قِبطی آن‌ها را به قتل رساند، از ترس فرعون مجبور به ترک مصر شد. حال و هوای خاصی داشت امام حسین... ایشان نیز شبانه ... و به صورت مخفیانه... و به دور از چشمان جاسوسان بنی امیه... مثل موسی وقتی می‌خواست از مدینه مصر خارج شود... همان آیه‌ای را زیر لب تلاوت نمود که قرآن حکیم حکایت حال موسی و شروع انقلاب او را دارد: «فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» حضرت با این حرکت، به همه فهماند که خودشان وارث موسی و دیگر انبیا الهی هستند و همچنین موسای زمان خود می‌باشند... و یزید، وارث فرعون است و یاران یزید نیز مانند پیروان فرعون هستند... و البته و وارثانش در همه زمان، دشمن مشترک همه انبیا و اولیا می‌باشند. ادامه دارد...
مروان ماموریتش را درست و کامل انجام داده بود اما دلش می‌خواست افتخار حذف مزاحمی به نام امام حسین به نام او ثبت بشود که نشد. امام با هوشمندی و عمل به موقع، هم خودش و هم یارانش و سپس بنی هاشم و در نهایت مردم مدینه را از شر حمله یزید حفظ کرد. مروان مثل دیوانه‌ها تا غروب در حیاط خانه‌اش قدم زد و فکر کرد. غروب هم وضو گرفت و می‌خواست به مسجد برود که وقتی به مسجد رسید دید قبل از او ام البنین و ام السلمه افکار عمومی را در دست گرفتند! ام البنین اشعار در رسای اهل بیت می‌خواند و ام سلمه هم مردم را گرد خودشان جمع می‌کرد. مروان دید نخیر! امام حسین علاوه بر اینکه موفق به خروج سالم و به موقع از مدینه شده، دو نفر که در واقع شخصیت شماره یک و دو بانوان در مدینه محسوب می‌شدند را برای دفع شر مروان و اُمال بنی امیه کاشته و رفته است. لازم به ذکر است که در طول یک سال منتهی به واقعه کربلا مروان فقط دو بار توانست به منبر برود و علیه امام حسین سخنرانی کند و آن حضرت را از خوارج (کسی که از دین خارج شده) معرفی کند. که البته در هر دو بار، ام البنین و ام السلمه از شرمندگی اش درآمدند و کاری کردند که حضرت زهرای اطهر با خلفا کرد. تا آنجا که وقتی مروان با خواری از منبر پایین می‌آمد، غلامش را لعن می‌کرد و می‌گفت: مگه نگفتم مراقب باش که این دو زن مخصوصاً ام البنین تو مسجد پیداش نشه؟! حالا دلت خنک شد؟ همین رو می‌خواستی؟ این دو بانو مخصوصاً ام البنین ول کن نبود. حتی وقتی مروان را از مسجد اخراج کردند، جمعیت را نگه داشتند و برای آنان سخنرانی و روشنگری کردند. تا آنجا که نقل است که ام البنین مثل شیری که از بیشه زار حراست می‌کند، اکثر اوقات در مسجد بود و قدم می‌زد و حواسش بود که سخنرانان درباری بنی امیه، بالای منبر نروند و توهینی به امام حسین و (نعوذ بالله) لعن امیرالمومنین نکنند. سن و سال آن بانو و هیبت و عظمت شخصیتی و ظاهری و فصاحت و بلاغت کلام آن بانو، همگی دست به دست هم داد که این قدر فضا را درست و قشنگ و با اقتدار در دست بگیرند که وقتی بنی امیه می‌خواست اهالی مدینه را در واقعه کربلا شریک کند و از آنان، جمعیتی را علیه امام حسین روانه عراق نماید، موفق نشد و طبق اخبار موثق تاریخی؛ حتی یک نفر از اهل مدینه هم به لشکر بنی امیه علیه امام حسین نپیوست. چرا؟ یکی از مهم‌ترین علت‌های آن، حضور پررنگ و موثر بانوی شیرزاد به نام ام البنین بود. ادامه دارد...
عجیب‌تر آن که شبث در لشکر امام حسن هم بود اما برای معاویه کار می‌کرد. در ماجرای کربلا جزو نیروهای بنی امیه بود و پس از آن به حزب عبدالله بن زبیر پیوست تا هم بتواند از تهدید مختار در امان باشد و هم ماندن در کنار بنی امیه را به نفع خودش نمی‌دید. یکی از اشراف و بزرگان کوفه که پدرش مسیحی و خودش یهودی زاده بود و چهارمین عنصر قوی یهود در کوفه محسوب می‌شد فردی به نام «حجار بن ابجر» بود. او هم به امام نامه نوشت و نام امضای او جزو هفتاد نام اشراف کوفه به چشم می‌خورد. تا آن جا که بعضی مردم با دیدن نام او در صدر نام‌ها به امضا کردن ترغیب می‌شدند. نامه حجار بن ابجر خیلی نامه بلند بالا و مفصلی بود. تا جایی که حضرت او را در روز عاشورا صدا زد و فرمود: «مگر تو به من نامه ننوشتی؟!» اما حجار بن ابجر انکار کرد و زیر بار نرفت. به خاطر همین خصوصیت فردی و موقعیت اجتماعی خاص این یهودی زاده، عبیدالله بن زیاد او را با هزار نفر روانه کربلا کرد تا قال قضیه را بکنند و برگردند. اما کافی نبود... این چهار نفر موثر بودند اما برای تکمیل آلبوم جنایات مختلف و شنیع در کربلا و علیه امام حسین کافی نبودند. عبیدالله ترس این را داشت که مسلمانان تحت تاثیر سخنان و روشنگری‌های امام حسین قرار بگیرند. به همین خاطر دست به دامن قبیله‌ای شد که دو صفت اصلی آن‌ها زبان زد بود؛ یکی اینکه مسجد آن‌ها در کوفه شکل صلیب داشت و عموماً از اهل کتاب علی الخصوص با ظاهری یهودی بودند. ثانیاً حتی بدون هم پیمان شدن با قبایل دیگر، از پس خودشان بر می‌آمدند و امنیت خودشان را تامین می‌کردند. اگر سیاهه‌ای از جنایات کربلا تهیه شود، حداقل هفتاد درصد آن جنایات کار همین «قبیله یهودی-نصرانی» است که بعداً و دانه دانه جنایات آنان را نقل خواهیم کرد. آنان «قبیله بنی دارِم» بودند... و امان از صد نفری که از آن قبیله در کربلا حضور داشت... ادامه دارد...